داستانی که در ذیل می آید یکی از قصه های کتاب “سکوت دخترشاه پریان” است که اینجانب اخیراً به کمک دخترخانم ۱۳ ساله آوا سلامت و سرکار خانم ناهید بایرام نیا منتشرکرده ام. روگشایی کتاب روز جمعه ۲۵  ماه مه ۲۰۱۸ ساعت شش ونیم بعدازظهر درآدرس زیر برگزارخواهد شد.

۵۱۰۰ Yonge Street

Council Chamber, North York Civic Centre

تشریف فرمایی شما موجب سپاس فراوان خواهد بود. دراین برنامه جناب دکتر عباس آزادیان در رابطه با “تأثیر داستان گویی در پرورش روانی و مغزی کودک” سخن می گویند. استاد باقر مؤذن گیتار می نوازند. آقای حسین افصحی نمایش اجرا می کنند.  آوای نوجوان در مورد انگیزه ی همکاری اش در آفرینش کتاب حرف می زند. دُرسای نوجوان سنتور می نوازد و خانم شیرین با شعبده بازی و شیرین کاری ما را سرگرم می سازد. ورودیه رایگان است و از مهمانان با چای و قهوه و شیرینی پذیرایی خواهد شد.

لطف بفرمائید به دوستان هم اطلاع دهید.

از قدیم و ندیم گفته اند و نوشته اند که کیمیا ماده ای است که به هر فلزی مالیده شود، آن فلز به طلا تبدیل می شود. در تاریخ بشر انسان های زیادی در جستجوی کیمیا عمرگرانمایه را صرف کردند و کیمیا را نیافتند و از این لحاظ کلمه ی “کیمیا”را در فرهنگ فارسی یک چیزکمیاب و دست نیافتنی معنی کردند. اگر چه کیمیا در هیچ جای جهان پیدا نشد، لیکن تلاش انسان برای یافتن آن از یک طرف به رشد علم شیمی مدد رسانید و از طرف دیگر افسانه های بسیاری را بوجود آورد که هم سرگرم کننده اند و هم آموزنده. اجازه می خواهم یکی از این افسانه ها را که از پدرم شنیده ام برایتان تعریف کنم.

روزی بود روزگاری بود. جوانی پاکدل، خوش اندام، نیکوصورت و بشردوست با تلاش شبانه روزی و خستگی ناپذیر و انسانی خویش به جایی رسید که دست هایش خاصیت کیمیا پیدا کردند. او این راز را در دل خود نگه داشت و به هیچ کس ابراز نکرد.

روزی برحسب اتفاق گذارش به راسته ی پینه دوزان افتاد. یادش افتاد که هر دو کفش اش پاره است. وارد دکه پینه دوزی شد، روی یک کرسی نشست، کفش ها را بیرون آورد و از پینه دوز خواست که آنها را تعمیرکند. پینه دوز با درفش، سوزن و نخ و میخ و مشته ی پینه دوزی به جان کفش ها افتاد. حتما می دانید که درفش سوزنی است کلفت و قوی با دسته ای چوبی که با آن ته کفش را سوراخ می کنند تا بتوانند سوزن را به راحتی از آن بگذرانند. مُشته آهنی است به وزن حداقل یک کیلوگرم با ته پهن و سر گرد که پینه دوزها با آن میخ را می کوبند و یا تخت کفش را صاف می کنند.

پینه دوز پیر بود و دستهایش می لرزیدند و در حال کارکردن خسته می شد. گاهی نیز به جای آنکه درفش را در تخت کفش فرو کند در دست خود فرو می کرد. خون مثل فواره بیرون می ریخت. پینه دوز بی هیچ شکایتی به کار خویش ادامه می داد ولی به سبب پیری و حواس پرتی سوزن را در دست خود فرو می کرد و یا مشته را روی دست خودش می کوبید. غیر از یک زنبیل کفش های کهنه هیچ چیز در دکه ی او یافت نمی شد.

جوان کیمیاگر سخت دلش به حال زار پیرمرد پینه دوز سوخت. تصمیم گرفت خدمت بزرگی برایش انجام دهد و با این خدمت او را شگفت زده کند. با این دید بود که مشته ی سنگین پینه دوزی را از او گرفت و بر آن چندبار دست کشید. مشته ی آهنین فوراً تبدیل به طلا شد. مشته را به پیرمرد بازگردانید. انتظار داشت پیرمرد پینه دوز از شادی پر دربیاورد. لیکن پیرمرد اخم هایش درهم رفت، رو به جوان کرد و پرسید:

ـ “چه کسی به تو اجازه داد که مشته ی آهنین عزیز مرا که سال هاست با هم زندگی می کنیم به این صورت دربیاوری؟”

جوان که فکرکرد پیرمرد از خوشبختی که به او روی نموده است خبر ندارد توضیح داد:

ـ “پدرجان دست من کیمیاست. این راز رو غیر از تو هیچ کس نمی داند. من دست به مشته ی آهنین تو کشیدم. حالا مشته ات تبدیل به طلا شده. هم اکنون تو صاحب بزرگترین ثروت دنیا شده ای. دیگر نیاز نداری با این دست های لرزان پینه دوزی کنی. برو و تا آخر عمر راحت زندگی کن!”

پیرمرد سری تکان داد و گفت:

ـ “می دونم مشته ام طلا شده ولی من مشته ی خودم را می خواهم. زودباش آن را برگردان به حالت اولش.”

جوان که از کار ناسنجیده ی خود سخت پشیمان بود گفت:

ـ “می دونی به خاطر طلا چه تعداد انسان کشته شده اند و چه کشورهایی به تاراج رفته. مردم آرزو می کنند طلا داشته باشند و تو مشته ی آهنین را ترجیح می دهی؟”

پیرمرد با لحنی محکم گفت:

ـ “به همین دلیله که من طلا را دوس ندارم. حال زود باش و مشته ی مرا به صورت اول دربیاور.”

جوان گفت:

ـ “من در سفر به دیار اندیشه و عمل به جایی رسیده ام که می توانم فلز را به کمک دستهایم طلا کنم ولی من نمی توانم آن را به صورت اول برگردانم.”

پیرمرد پرسید:

ـ “پس چرا بدون اجازه و پیش خود مشته ی نازنین مرا تبدیل به طلا کردی؟”

جوان به گریه افتاد و از پیرمرد پوزش طلبید. پیرمرد مشته ی طلا را از زمین برداشت و به آن خیره شد. مشته به شکل نخستین خود بازگشت. جوان در برابر پیرمرد تعظیم کرد و با شرمندگی از دکان او بیرون رفت و همان روز شهر را ترک کرد و در جستجوی دانایی و کمال به سفری دور و دراز دست زد.

تورنتو

ده مارس ۲۰۱۷ میلادی