در گوشه ای از اتاق مطالعه ام، یک پوشه سبز کهنه و درب و داغان هست که از زیر تلی از کاغذ بیرون زده؛ لای این پوشه دستنوشته ای هست که به نظرم در مورد پدرم و گذشته ام اطلاعات زیادی در آن باشد، ولی از وقتی که این پوشه کشف شده، من فقط به آن نگاهی سریع انداخته ام، نگاهم را از آن برگرفته ام، به کاری دیگرپرداخته ام،به آن فکر کرده ام، و هیچ کاری انجام نداده ام. پوشه چند هفته پیش بهمان داده شد. دستنوشته ی رمانی است که پدرم آن را نوشته، میراثی متشکل از کلمات، وصیتنامه ای طولانی؛ هنوز نمی دانم در این دستنوشته چه چیزی نوشته شده؛ فقط می دانم که عنوانش این است: «نوجوانی یک هندی». پدر من که کارمند سفارت پاکستان در لندن بود، تمام دوران بزرگسالی خود را رمان و داستان کوتاه و نمایشنامه نوشت. به نظرم او دست کم چهار رمان را به پایان رساند؛ تمام این رمان ها را چندین ناشر و کارگزار ادبی رد کردند و این موضوع برای خانواده ما تلخ و فراموش نشدنی بود. ولی بابا توانست در مورد پاکستان و ورزش اسکواش و کریکیت مطالبی در مطبوعات منتشر کند؛ او دو کتاب هم برای نوجوانان نوشت.

من مطمئنم «نوجوانی یک هندی» آخرین رمان او بود. به گمانم آن را بعد از عمل جراحی قلب («بای پاس») نوشت. او در این هنگام دیگر در سفارت کار نمی کرد؛ او بیشتر دوران بزرگسالی خود را در سفارت گذرانده بود. نمی دانم بابا در رمان خود چه نوشته، ولی احتمال می دهم که شوک آور و تکان دهنده و مضطرب کننده باشد. آیا هولناک خواهد بود، شاهکار خواهد بود، یا چیزی بین این دو؟ آیا اطلاعات اندکی به من خواهد داد یا اطلاعات زیاد و یا به اندازه؟

نگرانم که مبادا «شرایطی» را که پدرم تحت آن، رمان را نوشت فراموش کنم. او بیشتر دوران نوجوانی من را بیمار بود: در بیمارستان، در حال گذراندن دوران نقاهت، در آستانه بازگشتن به سر کار، و یا دوباره بیمار شدن. پدرم پزشک ارتش بود و دوست داشت که دخترها و پسرهایش پزشک بشوند، ولی جالب اینکه هیچ کدام از بچه هایش پزشک نشدند؛ هرچند البته بابا بخش اعظم عمر خود را با پزشکان سر کرد و نیز (از طریق کتابخانه محل) با استادان «ذن» و بودیست ها و با «دکتر های روح و روان» مثل «یونگ» و«آلن واتس» دمخور بود.

تخت جای مناسبی برای نوشتن است، مثل هر جای مناسب دیگری. فکر کنم پدر «نوجوانی یک هندی» را در حالی که دراز کشیده بود نوشته بود، یک تخته سیاه اسباب بازی هم زیر دستش قرار داشت، کاغذ هایی را که بر رویشان می نوشت به این تخته سیاه گیره می زد. وقتی حالش بهتر می شد نوشته خود را تایپ می کرد و به اداره پست می برد؛آن وقت ما منتظر می ماندیم. برای مدتی امیدوار می شدیم که بتواند کتابش را منتشرکند.

این کتاب را کارگزارم چند ماه پیش پیدا کرد. نمی دانم این کتاب چه مدت در دفتر کار کارگزارم بود، ولی پدر حدود ۱۱ سال پیش مرد. من بعد از ۱۶ سالگی هیچکدام از رمان های پدر را نخواندم و نوشته های خودم را نیز به او نمی دادم تا نگاهی به آنها بیندازد. انتقاد تند و همراه با نیشخند او غیر قابل تحمل بود، من هم البته بعد متوجه شدم که خیلی در مورد او سخت گیرم؛ می دیدم که چگونه آزرده خاطر می شود.

اینکه داستان های او را به عنوان «حقایقی شخصی» خواهم خواند، امری ناگزیر است. من خودم دوست ندارم کارم تا حد یک «اتوبیوگرافی» تنزل داده شود؛ نویسندگی اغلب انعکاسی از تجربه نیست آنقدر که جایگزینی برای آن است. با این حال، پدرم هر آنچه برساخته، من او را از همین تکه پاره ها، بازسازی خواهم کرد و تلاش خواهم کرد تا «خویشتن» او را از میان همین تکه پاره های پراکنده بیابم. مگر برای این منظور کار دیگری هم می شد کرد؟

شروع به خواندن می کنم. هشتاد صفحه در اواسط رمان گم شده. از مادرم می پرسم آیا نسخه دیگری از این کتاب را دارد. می گوید که ندارد. به نظرم پیداکردنشان غیر ممکن است. فقط آن صفحات گمشده نیست که باعث ناقص شدن روایت می شود. اگر من ویراستار پدرم بودم (البته اکنون ویراستار او هستم، دو تایمان باز مثل آن وقت ها با هم کار می کنیم، مثل آن وقت ها که در حومه شهر زندگی می کردیم، من در طبقه بالا تایپ می کردم و او در طبقه پایین) به او می گفتم که نوشته هایش همیشه دارای انسجام نیست. پدر ظاهراً از موضوع منحرف می شود، باز دوباره منحرف می شود، نمی تواند به نقطه شروع  بازگردد و اعتقاد دارد که خواننده علیرغم این وضعیت، می تواند نوشته او را دنبال کند. رمان «نوجوانی یک هندی» الگوی ذهنی او را بازآفرینی می کند. این رمان در آن حدی است که خواندنی و لذتبخش باشد. پدر دارد مرا در هندوستان دوران کودکی خود غرق می کند، و نیز در کودکی خودم، و این کار را از طریق داستان هایی که در مورد هندوستان به من می گفت دارد انجام می دهد.

به پسرها دستنوشته پدرم را نشان می دهم و آنها می گویند که نیمه هندی اند. از من می پرسند آیا آنها مسلمان اند، و دستان خود را در کنار دستان من قرار می دهند تا رنگ دستان مان را با هم مقایسه کنند. آنها دوست دارند به سایر بچه ها در مدرسه بگویند که هندی اند، بچه هایی که اکثرشان اهل «جایی دیگر» ند. برای پسرهای من (یکی شان کلاه لبه دار خود را برعکس روی سر خود می گذارد، حرکات«هیپ-هاپ» و «رپ» انجام می دهد) این یکی از راه های «هماهنگی» با پسر بچه های رنگین پوست و سفید پوست است، هر چند که این روزها انگلیسی بودن افتخاری ندارد.

چند روز پس از شروع مطالعه رمان پدرم، با خوش شانسی اتفاقی رخ دادکه دری دیگر را بر من گشود.

از میان ۱۲ فرزند قریشی نسل پدرم، چهار نفرشان هنوز زنده اند: دو خواهر و عموهایم «عمر» و «توتو». توتو که در کانادا زندگی می کند در ایمیلی که برایم می فرستد به من می گوید عمر، که در آپارتمان کوچکی در پاکستان زندگی می کند، دو جلد اتوبیوگرافی نوشته با نام های «روزی روزگاری» و «در گذر زمان»، و اینکه تا این لحظه فقط در پاکستان منتشر شده اند و به عنوان پرفروش دست یافته اند.

به عمر زنگ می زنم؛ من او را از اواسط دهه ۱۹۸۰ به این طرف دیگر ندیدم. صدایش که زمانی یکی از بهترین صداها در رادیوهای هند و پاکستان بود، اکنون ضعیف و لرزان شده؛ اما می گوید خوشحال است که هنوز زنده است و می تواند کار کند؛ می گوید نمی داند تا کی قرار است زنده بماند، و کتاب هایش را برایم می فرستد. «روزی روزگاری» همان دوره ای را در بر می گیرد که پدرم در مورد آن داشت می نوشت. بر روی جلد کتاب تصویر یک پسر هندی هست به علاوه یک ساحل، دروازه بمبئی که به روی هند و انگلیس باز می شود، و پرچم هند و پاکستان. روی جلد کتاب دوم، نقد های کتاب اول چاپ شده؛ در یکی از این نقدها آمده: “باید به عمر قریشی تبریک گفت که توانسته داستان خود را به این خوبی و بدون پوزش خواهی، تعریف کند.”به ذهنم خطور می کند که عمر شاید «محمود» توی رمان پدرم باشد، و از خودم می پرسم پدرم در کتاب خود چه چیزهایی را می خواسته در مورد برادر خود بگوید.

نوعی جستجو دارد شروع می شود. به نظر من آدم در میانسالی است که به جستجوی پدر و مادر خود بر می آید. این برای من تبدیل به یک جستجو شده؛ جستجو برای جایگاه خودم در تاریخ و تخیل پدرم، و جستجوی اینکه پدرم به چه دلیل آن زندگی نیم-بند را ادامه داد. من در بچگی مجذوب خانواده پر تعداد پدر بودم، و نیز تیم های کریکت، شنا، دوستی ها. هدف من از دوست شدن با بعضی از پسرها تلاش برای احیای آن چیزی بود که تصور می کردم «برادری» است.

در کتاب «نوجوانی یک هندی» متوجهِ حسادت مضطرب کننده و شدیدی نسبت به عمر می شوم. بابا ظاهراً خیلی با برادر خود رقابت دارد، ولی در رقابت چیزی هست که او تاب تحمل آن را ندارد. از خودم می پرسم آیا این همان «زخمی» است که وقتی من بچه بودم پدر با آن دست به گریبان بود؛ همان حس شکست و حقارت؛ او می خواست خودش نویسنده شود و مرا نیز نویسنده کند تا بر این حس چیره شود.

پدر و مادر من در سال ۱۹۵۲ با هم آشنا شدند. مادرم آن موقع با پدرو مادرش در حومه شهر زندگی می کرد، و برای یک سفالگر محلی کار رنگ آمیزی انجام می داد. پدر کار خود را در سفارت شروع کرده بود؛ او در یک اتاق اجاره ای در شمال لندن زندگی می کرد. می دانم پدر وقتی اولین بار به لندن آمده بود کریکیت بازی می کرد. یاد عکس هایی از او می افتم که در آنها بر روی یک زمین محلی، چوگان کریکتش را بالا گرفته بود و دیگران هم او را تشویق می کردند. ولی گمان نمی کنم مادرم دوست داشته باشد که بیوه یک بازیکن کریکت باشد. او هرگز ترسی از این نداشت که مستقل عمل کند؛ بالاخره هر چه باشد او با یک هندی ازدواج کرده بود و بابت این قضیه با مخالفت های بسیار روبرو شده بود.

بابا در انگلستان خانواده (یا امپراتوری) خود را تشکیل داد. در خانه، همان پدری بود که دوست داشت باشد (پدری پیگیر، دقیق، و راهنما)؛ او دوست نداشت پدری باشد که از اوضاع و احوال خانواده خود بی خبر است، مثل پدری که در کتاب «نوجوانی یک هندی» توصیف می کند. پدرش، سرهنگ قریشی، هر روز قمار می کرد و می گفت می خواهد یک پوکر باز حرفه ای بشود. او با عمر ورق بازی می کرد؛ عمر می دانست این تنها چیزی است که او را سر حال می آورد. ولی پدرم می گفت قمار، خود-ویرانگری است، قمارباز احتمال دارد ببازد. پدر دوست نداشت من ورق بازی کنم. او اهل ریسک نبود.

وقتی «نوجوانی یک هندی» را می خوانم حیرت می کنم از اینکه می بینم پدر از همان اوایل زندگی اش احساس شکست داشت. یقیناً کریکتش خوب بود، بهتر ازعمر بود. عمر در کتاب خود در این مورد از پدر تعریف کرده است.

در اواخر دهه ۱۹۵۰ و اوایل دهه ۶۰ پدرم در باغچه خانه مان در حومه شهر، زمان زیادی را صرف آموزش کریکت به من می کرد. یادم هست وقتی تمرینم را به خوبی انجام نمی دادم دعوایم می کرد و من که بد جور احساس حقارت می کردم، گریه ای جنون آمیز سر می دادم. آن وقت بود که چوب های کریکت خرد و خمیر می شد.

موقعیت معلم هرگز بدون ابهام نیست. حداقلش این است که یک نفر قدرت دارد و دیگری نه. حال که دارم کتاب پدر را می خوانم درمی یابم که بخشی از احساساتی را که من داشتم پدر به من انتقال می داد. او می خواست که من آدم موفقی بشوم همانطور که پدرش نیز چنین چیزی را در مورد او می خواست، ولی پدر از این می ترسید که من قدرتم از او بیشتر شود و به رقیب او تبدیل شوم. پدر نمی خواست من به برادرش تبدیل بشوم؛ برادر پدرم با استعدادتر از او بود و خیلی خودنمایی می کرد، و او واقعاً هم حسادت برانگیز بود. اگر قرار بود من برادر بابا باشم باید برادری ضعیف و کوچولو می بودم یعنی دقیقاً همان نقشی که پدر به برادر خود تحمیل کرده بود. در عین حال، من می بایست همراه خوبی برای او می بودم و او نیز می توانست به من آموزش بدهد.

من در باغ پشت خانه به تنهایی کریکت تمرین می کردم. پدر یک توپ کریکت را به یک طناب بسته بود و از یک درخت آویزان کرده بود.  من هم مطیعانه با دسته جارو به آن ضربه می زدم؛ بعد از مدرسه و در پایان هفته ها و تحت هر شرایط هوایی این کار را انجام می دادم. من در ضمن در خیال خودم مسابقه می دادم و در حالی که با اصطلاحات خاص عمر (او اکنون گزارشگر کریکت رادیو بی. بی. سی. بود) بازی را گزارش می کردم و امتیازات تیم های خیالی را در یک دفترچه یادداشت می کردم.

و من که به این شکل در تنهایی به سر می بردم و چیز هایی را درتخیل خودم می ساختم، پی به لذت منحصر به فرد «آفرینش» برده بودم و به گمانم این گونه بود که به طرف نویسندگی کشیده شدم. این وضعی که در آن به سر می بردم من را به طرف یک مسابقه واقعی کریکت یا توپ کریکت متمایل نکرد، توپی که از آن می ترسیدم. وقتی هم می خواستم در مدرسه یا در پارک کریکت بازی کنم می ترسیدم و خجالت می کشیدم.

پدر سماجت می کرد و من را به باشگاه های کریکت می برد و سعی می کرد برایم مسابقه ای جور کند که البته در بعضی موارد موفق هم می شد. پدر لب زمین می ایستاد و با صدای بلند مرا تشویق می کرد، و من در این حین تلاش می کردم که شکست نخورم و او را ناامید نکنم، می دانستم که او کریکت را بهتر از من بلد است.

من در کریکت شکست خوردم، عمداً هم شکست خوردم. ولی کاش می دانستم چه شکست بزرگی خورده ام. اگر کریکت من خیلی خوب نبود، برای دیگران چه اهمیتی داشت؟ پدر برای اینکه من را به این بازی بکشاند، بازی ای که برای خانواده، کمال مطلوب و پر از شور و هیجان بود، دردسرهای فراوانی را متحمل شده بود؛ ولی من هم برای اینکه به او لطفی کرده باشم، ناامیدش کردم. من شکست خود در کریکت را هنوز شکستی احمقانه می دانم تا ترفند ناخودآگاهانه یک پدر. من و پسرهایم بیشتر آخر هفته ها را در پارک هستیم ولی هرگز کریکت بازی یا تماشا نمی کنیم. پسرهایم نمی دانند قوانین بازی کریکت چگونه است یا اینکه چرا کریکت، یک ورزش هندی و خانوادگی مهم است.

پدرم در کتاب «نوجوانی یک هندی» به قهر پدر و مادرش از یکدیگر اشاره ای نمی کند تا قسمت دوم کتاب، که همین هم ظاهراً در حاشیه انجام شده. اینکه یک زوج ده سال با هم قهر باشند زمان طولانی ای است. پدرم با در نظر داشتن عشق پدر و مادرش نسبت به یکدیگر، از خود می پرسد که این زوج در کنار هم چه کار می کنند و ازیکدیگر چه می خواهند.

یک موقعی، زندگی پدر و مادر من در کنار هم، برای من همه دنیا بود. می دیدم که آن دو هرگز برای هم حضور لذتبخشی ندارند (ظاهراً دوست نداشتند با هم باشند) ولی این موضوع خیلی هم دردناک نبود. پدر و مادرم برای اینکه کاری کنند ازدواجشان نتیجه بخش بشود کارها را بین خود تقسیم کردند. مادرم رسیدگی به کارهای خواهرم را به عهده گرفت و نیز روی عشق اول خود، یعنی تماشای تلویزیون متمرکز شد. مادر نیز مانند پدر از داستان خوشش می آمد (البته در مورد مادر باید بگویم داستانهایی که در قالب سریال های تلویزیونی روایت می شد)؛ او هر شب داستان این سریال های تلویزیونی را پیگیری می کرد. پدر دنبال زنی نبود که بخواهد برای دستیابی به او با مردان دیگر رقابت کند. وظیفه او در تقسیم کار، رسیدگی به کارهای من بود. او ظاهراً می خواست همه نقش ها را به عهده داشته باشد: پدر، مادر، برادر، عاشق، دوست، و به این ترتیب برای دیگران جای خالی چندانی باقی نمی گذاشت. در بچگی دوست داشتم ازگردنش آویزان شوم و او مرا در این حالت از جایم بلند کند؛ در باغ با هم کشتی می گرفتیم و در پارک با هم مسابقه دو می دادیم، بوکس می کردیم، بدمینتون بازی می کردیم. پدر که آدمی خودشیفته (نارسیستیک) بود به لباس و دکمه آستین و کفش و کراوات و ادکلن خود خیلی وسواس به خرج می داد. صبح ها صورتش را اصلاح می کرد، بعد دوباره این کار را تکرار می کرد. لباس های خودش را خودش اتو می کرد، کفش هایش را خودش تمیز می کرد. چندین ساعت به موهای خود ور می رفت؛ او موهای خود را همیشه روغن می زد. او عاشق آینه بود و خیلی خوشش می آمد که از ظاهرش تعریف کنند.

در سال هایی که بزرگ می شدم با خودم می گفتم دوست ندارم رابطه من با زنم مثل رابطه پدر و مادرم با یکدیگر باشد. با خودم می گفتم رابطه من با زنم خیلی بهتر از رابطه ای خواهد بود که پدر و مادرم با هم دارند. زندگی من و زنم، اینقدر یکنواخت و تکراری نخواهد بود و در آن همه چیز پر هیجان و غیر قابل پیش بینی خواهد بود. من این داستان را همیشه برای خودم تعریف می کردم. وقتی سال ها بعد از مادر پسرهای دوقلویم جدا شدم، یکی از شوک هایی که در زندگی ام احساس کردم به این دلیل بود که اعتقاد داشتم زندگی من نیز مثل زندگی پدر و مادر خودم خواهد بود. هرگونه فروپاشی در رابطه زناشویی آنچنان دردناک و ویرانگر خواهد بود که نمی توان آن را تحمل کرد. ولی کمال مطلوب حومه نشین ها فقط موقعی به درد می خورد که کسی چیز زیادی نخواهد، یا اینکه خواسته هایشان فقط مادی بود.

در سال ۱۹۵۸، وقتی که چهار سالم بود، به خانه ای که یگانه خانه خانوادگی ام بود، رفتیم. آن خانه به هیچ کدام از خانه هایی که پدرم در آنها بزرگ شده بود شباهت نداشت، به همین دلیل هرگز میل نداشت از آن خانه برود. او عاشق حومه شهر بود؛ اهانت به حومه نشین ها اهانت به او بود. پدر هرگز سعی نکرد به یک انگلیسی تبدیل شود؛ چنین چیزی غیر ممکن بود. ولی شیوه زندگی انگلیسی ها را پذیرفته بود.

بابا هم مثل من در مدرسه درسش ضعیف بود، ولی با جدیت مطالعه می کرد؛ او می دانست در زمینه ادبیات و سیاست و ورزش چه چیزهایی باید بخواند. بابا علیرغم اینکه دوست داشت در جمع دیگران باشد، همیشه در پی این بود که وقتی برای نوشتن پیدا کند و این نشان دهنده تفاوت او با دیگران بود. بخشی از زندگی اش را ردشدن آثارش از سوی ناشران تشکیل می داد. کتاب هایش را می فرستاد برای ناشران و آنها نیز کتاب هایش را برایش پس می فرستادند. کتاب هایش را بازنویسی می کرد و می فرستاد ولی باز پس فرستاده می شدند. امید؛ نا امیدی؛ از سر گیری. گه گاه پیش می آمد که پدر تهدید می کرد تلاش برای نویسنده شدن را کنار خواهد گذاشت. از نظر او این کار فاجعه بود، نوعی خودکشی. یکی دو روز بعد با یک ایده نو می آمد و دوباره پشت میز خود می نشست.

نصف روز را در زیرزمین می گذرانم و توی جعبه های نمور «آرشیوم» را می گردم. در میان دستنوشته ها و نامه ها و عکس ها، یکی دیگر از رمان های پدرم را پیدا می کنم به علاوه یک نمایشنامه با عنوان «بقال و پسر». یادم می آید که در اوایل دهه ۱۹۸۰ رمان «مرد بیکار » را تورق می کردم. عمر در لندن بود و مشغول ولخرجی. او یک روز که اصلاح نکرده در یک اتاق تاریک بر روی تخت دراز کشیده بود، بابا نسخه ای از این کتاب را به او داد. عمر بعداً با اندک اندوهی به من گفت: “این کتاب درباره او است.”

بابا سال ها بر روی رمان «مرد بیکار» کار کرد. ظاهراً این رمان را قبل از رمان «نوجوانی یک هندی» نوشته؛ این رمان لحن و سبک متفاوتی دارد. دومی ازدیدگاه یک کودک نوشته شده که با پدر و مادر خود درگیر است، در حالی که اولی تقریباً درباره پدری است که با بچه های خود درگیری دارد.

ماجرای این رمان درباره یک مرد ۵۰ ساله پاکستانی است که شغلش بی شباهت به شغل پدر من نیست. داستان در اوایل دهه ۱۹۸۰ اتفاق می افتد، یعنی دوره ای که «تاچر» در حال «تجدید سازمان» بود و بیکاری در اوج خود قرار داشت و عقیده ای که زندگی در حومه شهر را مطلوب می کرد (این عقیده که حومه نشین ها شغل مادام العمردارند) در حال از بین رفتن بود. یوسف وقتی از کار بیکار می شود احساس می کند که از او سوءاستفاده کرده اند. هرچند پدر، خودش از کار بیکار نشد (اطرافیانش شدند) ولی بیکار شدن برایش مثل خلاصی ای بود که آرزویش را داشت.

معذب کننده است که آدم خودش را در کتاب کس دیگر ببیند؛ تازه پدرم در کتابش تصویر جالبی از من ارایه نداده. پسر مزبور اغلب کار هایی از این دست انجام می دهد: “دست کرد در موهای بلند و سیاه خود که از پشت با یک روبان صورتی رنگ بسته بود.” یقیناً من و پدر در این زمان درگیریهای بسیاری با هم داشتیم. او از مدل مویم، استقلالم، و پرخاشگری ام در قبال او، متنفر بود؛ من هم از نصیحت هایش و علاقه ای که به تحقیر من داشت، حالم به هم می خورد. گاهی وقت ها از شدت خشم زبانم بند می آمد و نمی دانستم چه بگویم، و خودم را سرکوب می کردم چون می ترسیدم چیزی بگویم و بهانه دستش بدهم. سرانجام، تقریباً دهانم را می بستم و چیزی نمی گفتم، ولی در عوض انرژی سرکوب شده ام را برای نویسندگی ذخیره می کردم و البته به این ترتیب زندگی اجتماعی خودم را نابود می کردم.

چهارده سالم بود که بعد از خواندن چند کتاب طولانی تصمیم گرفتم خودم کتابی بنویسم؛ می خواستم ببینم آیا توان چنین کاری را دارم. پدر احتمالاً فهمیده بود که من در مدرسه مشکل دارم و اینکه ممکن است در میان ناامیدی و شکست ناپدید شوم. نویسندگی کار مورد علاقه او بود و با آن زندگی می کرد، ولی وقتی من را با نویسندگی آشنا کرد باعث شد که روحیه ام بالا برود و راه نجاتی پیدا کنم.

من در اتاقم یک میز تحریر، یک دستگاه ضبط صوت، یک رادیو، و یک ماشین تحریر قدیمی و سنگین دارم. این ماشین تحریر را پدر به یک طریقی از سفارت به خانه آورده بود. در دفتر خاطراتم نوشته ام: “این رمان داستان غم انگیز یک جامائیکایی در این کشور است که مشکل نژادی دارد. رمان به سبکی مدرن و روان نوشته شده و برای همه جذاب است. من سعی کرده ام مساْله «رنگ پوست» را برجسته کنم.” وقتی رمان که اسمش «بدو، مرد سیاه سرسخت» بود به پایان رسید آن را به پدرم نشان ندادم. من قبلاً نوشته های دیگری از خودم را به او نشان داده بودم ولی او سرسری و عجولانه اظهارنظرهای دلسرد کننده می کرد و این برایم عجیب بود.

خوشبختانه عمر با خانمی در یک انتشاراتی به نام «آنتونی بلوند»آشنا بود. بلوند خودش من و بابا را به اتاق کارش در خیابان «داتی» برد، همان خیابانی که چارلز دیکنز در آن زندگی می کرد. من لباس یونیفورم مدرسه را بر تن داشتم. بابا یک روز از محل کارش مرخصی گرفت و از من خواست تا از آن انتشاراتی تقاضا کنم که پیشاپیش ۵ پوند به من پرداخت کنند تا بتوانیم با آن پول، ناهار خوبی بخوریم. بابا اعتقاد داشت برترین شکل تحسین انتقادی دریافت پول نقد است. به گمانم بلوند می خواست بفهمد که آیا سن من واقعاً همانی است که ادعا کرده ام یا اینکه کوچکترم. خوشبختانه او قصد چاپ کتابم را نداشت ولی گفت که به نظر او باید همچنان روی آن کارکنم. او مرا به «جرمی ترافورد» معرفی کرد؛ ترافورد یک ویراستار عالیرتبه بود که مسؤلیت فهرست دانشگاهیان را بر عهده داشت. ترافورد در هندوستان بزرگ شده بود و درپاکستان کار کرده بود. او قبلاً «هیپی» بود و رمان نویسی بلند پرواز. جرمی به من چند صفحه (گرامافون) و کتاب داد و من را راهنمایی کرد که چه چیزهایی بخوانم.

جرمی روزهای یکشنبه به خانه ما می آمد و پشت میز تحریر در کنارم می نشست و جملات دستنوشته ام را می خواند؛ بعضی از جملات را خط می زد، از بقیه جملات تعریف می کرد و می گفت بعضی کلمات وجودشان مؤثر است و بعضی نه. (نیچه هر نوع آفرینش هنری را “پس زدن، غربال کردن، اصلاح کردن، مرتب کردن”می داند.) جرمی برایم نامه های طولانی هم می نوشت و در آنها در مورد سرشت داستان توضیح می داد و اینکه چه چیزهایی داستان را تاْثیرگذار می کند و خلق ساختار و شخصیت چگونه است. پدر در مورد تمام اینها از خود صبر نشان می داد ولی در عین حال همه چیز را نادیده می گرفت. او خودش در کار نویسندگی این همه تحسین و توجه از کسی ندیده بود.

بابا گفت از رمان اول من، یعنی «بودای حومه نشین ها» خوشش می آید ولی به خوبی رمان های خودش نیست؛ می گفت رمان خودش «عمیق تر» است. اگر احساس می کردکه در رمان من تصویر آزاردهنده ای از خودش نشان داده ام هیچ چیز نمی گفت. من اکنون می دانم که او خود سال های سال داشت در رمان هایش پدر خود را تصویر می کرد. موفقیت رمان «بودای حومه نشین ها» موجب شد پدر انگیزه پیدا کند و سخت تر بنویسد. اگر من می توانستم موفق بشوم او هم می توانست.

ولی پدرم هنوز بیمار بود. انگار که سال های سال بود با پیژامه اش در خانه نشسته بود. او در سال ۱۹۹۱ به خاطر حمله قلبی مرد. در تخت بیمارستان«بامپتون» دراز کشیده بود، پیراهنش را در آورده بودند، بر روی بدنش جای زخم چندین عمل جراحی وجود داشت، شکمش ورم کرده و صاف بود، موهای سینه اش سفید بود. مرگش ناگهان رخ داده بود؛ ما همیشه در بیمارستان در کنارش بودیم؛ و این ملاقاتی دیگر بود، ولی او رفته بود؛ ساعت پنج صبح بود که در خیابان بودم، داشتم قرص های آرامبخش را می بلعیدم، بدون او تا ابد، و مادر می گفت: “می خواهم برگردد خانه.”

هر چند در آن مکان آشنا، یعنی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، ولی باز با خود فکر می کرد که به زودی بهبود خواهد یافت؛ وجودش مملو از سؤال و برنامه و صحبت بود. همیشه هم با سماجت از من می پرسید قصد انجام چه کاری را دارم، گویی که بدون او من هم می مردم.

پیاده به آپارتمانم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و همانجا ماندم. تنها زندگی می کردم، اخیراً رابطه ام با نامزدم را بر هم زده بودم. نه بچه ای داشتم و نه دوست قابل اعتمادی. تا چهار روز هیچ کس را ندیدم. پیش از این فیلمی را کارگردانی کرده بودم به نام «لندن مرا می کشد» که در آستانه اکران بود. داستان این فیلم درباره پسر باهوش اما گمگشته ای بود که می خواست با تقلا برای خود زندگی ای دست و پا کند.

پدر چیزی را به من داد که می خواست خودش از آن بهره مند باشد، و این چیز خیلی مهم بود: در ابتدا تحصیلات بود که او نداشت. اگر من به چیزی علاقه مند شده باشم این علاقه ناشی از افکار پدرم بود و یکی هم از اینکه هر روز با مادرم به کتابخانه می رفتم. بعد وقتی دیدم او از راه نوشتن خود را درمان کرده و اینکه چه تعهدی به نویسندگی دارد، من هم داستان های خودم را برای روایت پیدا کردم. من نمی توانم در این مورد مبالغه کنم که نویسندگی چه عالم پرلذتی دارد و اینکه چگونه باعث شد من دوام بیاورم. من همه چیز را با نویسندگی شروع کردم و هنوز هم دارم با نویسندگی ادامه می دهم. قصه گویی، امرار معاش از راه نویسندگی، بزرگ کردن بچه ها…پدر یقیناً این را شیوه آبرومندانه ای برای زندگی می دانست، این از نظر او یک موفقیت بود، موفقیتی که خانواده ای را در پس خود داشت و او نیز بخشی از آن بود.

حالا مثل همیشه در اتاق، تنها می نشینم. اتاق گرم و امن و خوشایند است؛ در فراسو خبری از نقشه ها نیست؛ بابا همه نقشه ها را درست کرده بود، آنها متعلق به او بودند، و او آنها را با خود برده است. در فراسو اغتشاش است، وحشی، ناشناخته، و این یگانه مکانی است که می توان به طرفش رفت، می توان به طرفش شتاب کرد.

دستنوشته بابا را دوباره لای پوشه سبز  می گذارم، پوشه را زیر تل کاغذ ها می گذارم و از اتاق بیرون می روم.