آقاجان بعد از فوتش، درست مثل گروهبانی که یکمرتبه به درجه تیمساری رسیده باشد، تغییر شخصیت داد و خلق و خویش عوض شد. دم به دم به خواب این و آن می آمد و دستورهای جورواجور صادر میکرد و با تاکید به اینکه دستم از گور بیرون است، فوریت و اجرای بدون قید و شرط آنها را رسما اعلام می کرد، جمله ای که بسیار ضامن اجرایی داشت و بزرگ و، کوچک را به اطاعت وامیداشت، اصولا کسی جرات نمی کرد، بالای حرف مرده حرفی بزند مردم از مرده ها بیشتر از زنده ها حرف شنوی داشتند.

آقاجان بیشتر از هرکسی به خواب مامان می آمد، و پیام هایش را به وسیله مامان به این و آن می رساند. اصولا آقاجان بعد از فوتش با مامان بسیار صمیمی شده بود، گمان نکنم آنقدر که بعد از فوت با مامان ارتباط برقرار میکرد، در طول زندگی با مامان همکلام شده بود. یک بار هم به خواب عمه آمد، گرچه پیامش باعث شد که آشوبی را بخواباند و از یک قتل و اعدام و رسوایی جلوگیری کند ولی به ضرر من تمام شد و روزگارم را سیاه کرد.

یکبار به مامان پیام داد که هرچه زودتر قرارداد اجاره را با عروس خواهرت امضا کن، دو ماه بعد حرفش را عوض کرد که هرچه زودتر این همسایه جدید را بیرون کن، من دستم از گور برای تو بیرون است دق میکنی. چند بار به مامان گفته بود این ماشین قراضه را عوض کن، یک تویوتای فرمان هیدورلیک بخر، شانه درد داری دستم از گور برایت بیرون است.

مامان ضمن تعریف کردن خوابهایش، چند ثانیه ای به عکس آقاجان روی تاقچه خیره می ماند، آه پر سرو صدایی می کشید و بعد سرش را به اندازه ۳۵ درجه از یک زاویه قائمه روی شانه راست کج می کرد و دو سه بار تکان تکان میداد.

{لطفا از من توقع نداشته باشید دلیل این رفتار مامان را برای شما توضیح بدهم چون یکی دیگر از قوانین مرده داری این است که پشت سر مرده نباید حرف زد، دستش از دنیا کوتاه است (از دست “دست” مرده ها، ما زنده ها روزگار نداریم یا دستشان کوتاه است، یاآنقدر دراز که از قبر بیرون می زند!)}

به هر حال این دلسوزی و صمیمیت افراطی بین مامان و آقاجان نوظهور بود.

یکی دیگر از تغییرات آقاجان مذهبی شدنش بود، تا پایش را از این دنیا بیرون گذاشت رفت سراغ دین و مذهب.  نشان به آن نشانی که به خواب شهربانو آمده بود که برو از خانوم پول یک سفر کربلا و مکه را بگیر و نایب الزیاره من شو، شهربانو وقتی تعریف میکرد مثل باران اشک میریخت، می گفت، آقا تو بهشت بود، آقا جوون شده بود، آقا مثل یک تکه ماه شده بود.

به خواب صاحب چلوکبابی سر خیابان هم آمده بود، که برو طلبت را از خانومم بگیر، مردک ۶۰۰ تومان می خواست آنهم زمانی که یک دست چلوکباب سلطانی و یک لیوان دوغ پنج تومان بود، و آقا جان سابقه نداشت بیرون از خانه چیزی بخورد چند تکه، دو سانتیمتری از کلمات عربی را(؟) هم تند و تند چاشنی حرفهایش کرد و چقدر تعریف از سر و وضع و صورت آقاجان در بهشت، که آقا جوان شده بود و ردای ترمه زرباف تنش بود و هاله نوری دور سرش می چرخید، به آقا سلام کردم، پرسیدم آقا اینجا راحتید؟ آقا گفت مش کرمعلی من اینجا، سرگردانم جا و مکان ندارم دستم از گور بیرون است، اگر از زیر دین تو خلاص شوم به من جا و مکان می دهند! برو از خانوم من طلبت را بگیر و من رو خلاص کن، گفتم آقا حلالتان باشد من رو ندارم بعد از شما به در آن خانه نگاه کنم.

خانواده بی شعور نبودند، ولی کسی جرات نمیکرد در شرایطی که مرده دستش از گور بیرون است دستوراتش را اجرا نکند.

انگار اگر دست مرده از قبر بیرون باشد، دکوراسیون قبرستان به هم میخورد!

زندگی در میان مرده هایی که از زنده بودنشان فعال تر شده بودند و زنده هایی که مجبور به اطاعت از مرده ها بودند، به صورت طبیعی جریان داشت. استقلال فکری هم از گناهان کبیره به حساب می آمد، کسی جرات نداشت طرفش برود. تا اینکه واقعه ای پیش آمد که اگرچه سنگش به سینه من خورد ولی به راز تغییر اخلاق مرده ها و خوابنما شدن زنده ها پی بردم.

و آن ماجرای خواب نما شدن عمه در دومین روز هفت تیرکشی و آشوبی بود که داداش در خانه اش به پا کرده بود.

از یکسو چند نفر در راهرو چنگ به سرو صورت خود می کشیدند که ای وای، اعدامش می کنند، اسلحه مال ارتش است، زندگی همه مان به باد میرود. از سوی دیگر داداش با کلاه افسری و فرنچ ارتشی دور حیاط راه میرفت، پا به زمین می کوبید و تنوره می کشید که، اگه مردی حالا بیا بیرون ورزش کن، بیا تا با گلوله مثل آبکش سوراخ، سوراخت کنم. اسلحه را هم از رو به کمر بسته بود، دست راستش هم روی اسلحه بود.

التماس اش می کردند، قربان صدقه اش می رفتند که کوتاه بیا اعدامت می کنند یک دقیقه بنشین، حرص نخور، ولش کن. کمی آرام می گرفت، و دوباره بلند می شد به تنوره کشیدن دور حیاط.

هیچکس و هیچ منطقی نمی توانست آرامش کند، خانوم بزرگ چندبار قلبش گرفت و با شربت آب قند حالش را جا آوردند. من از ترس و اضطراب پشت مبل پنهان شده بودم.

ماجرا مثل فیلم های کابویی شده بود. یاد صحنه ای افتادم که جیمز دین هفت تیر به دست از بار بیرون آمد، یک تیر هوایی در کرد و مثل داداش تنوره کشید که اگر مردی بیا جلو، مامان و عمه و یکی دو نفر دیگر هم مثل زنهای همان بار با ترس و هیجان از بالکن به حیاط سرک می کشیدند.

کار داداش خطرناک بود همه را به وحشت انداخته بود. با مرد همسایه چپ افتاده بود، چون از قرار هر بار که خانم داداش پا به حیاط می گذاشته مرد همسایه ویرش می گرفته همان موقع ورزش کند، پیراهنش را درمی آورده و با یک عرق گیر بی آستین بازوهای درشت و خالکوبی اش را بیرون می انداخته و رو به حیاط خانه داداش هارتل و دمبل میزده.

داداش تنوره می کشید که چرا ترسیدی ورزششششششکار بیا بیرون ورزش ش ش ش کن تاورزش ش ش نشونت بدم ، سوراخ سوراخت می کنم.

نصیحت و ریش سفید گیری و التماس و قربان صدقه بی فایده بود، داداش از خر شیطان پایین نمی آمد. دیپلماسی تازه ای لازم بود. بزرگترها قرار گذاشتند عمه خواب آقاجان را ببیند که روی قبرش نشسته و زار میزده و گفته: خواهر، به خاطر کارهای این پسره دستم از گور بیرون است، تا بترسد و دست از این خر غیرتی بودنش بردارد، ولی برای اینکه داداش شک نکند اسم من را هم اضافه کند، و بگوید آقا جان گفته از دست این دو تا دستم از گور بیرون است (گفتگوها را شنیدم).

در یکی از نفس تازه کردن های داداش، عمه با لحنی اندوهگین خوابش را تعریف کرد، چند نفر هم پا منبری اش کردند که بعله، مرده به همه چیز آگاه است! و تن اش در گور می لرزد، منتها دستش از این دنیا کوتاه است.

داداش به خودش پیچید، نشست، کلاه را از سرش برداشت و به گریه افتاد دو سه قطره اشکی ریخت و با همین دو قطره اشک خودش را تطهیر کرد و دچار احساس روحانی شد.

آشوب پایان گرفت و همه آرام شدند، من هم نفسی را که در سینه حبس کرده بودم، رها کردم و از پشت مبل بیرون آمدم ولی پایم به استکان چای خورد و استکان چای سرنگون شد روی فرش، اخوی فریاد کشید: چرا حواستو جمع نمی کنی؟ آقاجان به خاطر کارهای تو دستش از گور بیرون مانده، انگار نه انگار که ده دقیقه پیش خودش می خواست آدم بکشد. دیگران هم دنبال حرف را کشیدند تا ذهن همگی از ماجرای هفت تیر کشی پاک شود، که شد.

بیرون ماندن دست آقاجان از گور را هم اخوی صد درصد پای من حساب کرد و پنجاه درصد خودش با همان دو قطره اشک بی حساب شد ولی روزگار من را از آن به بعد سیاه کرد. تا چشمش به من می افتاد به پرو پایم می پیچید، چشم براه بود که عیب و ایرادی از من ببیند، وای به حالم میشد اگر انگشتم جوهری بود یا جلد کتابچه مشقم تا خورده بود. حق نداشتم کوچکترین خطایی بکنم، از ته جگر فریاد می کشید : آقاجان دستش از گور برای تو بیرون است.

نه من جرات می کردم حقیقت را برملا کنم، و نه کس دیگری پا پیش می گذاشت. اصلا همه یادشان رفت این حرف توطئه خودشان بوده، و برایشان مثل روز روشن مسلم شد که دست آقاجان به خاطر کارهای من از گور بیرون مانده.

از آن پس من هیچوقت در چشم هیچ کسی معصوم نبودم. در چشم آیینه هم معصوم نبودم. دوران عجیبی بود این تب خانوادگی.

سالها به همین منوال گذشت تا در بزرگسالی یکروز ویرم گرفت تلافی سال هایی را که اخوی به پروپایم می پیچید در بیاورم و خیط اش کنم، تا دلم خنک شود. جریان خواب نماشدن الکی عمه و هفت تیر کشی اش را تعریف کردم و به رخش کشیدم که با همه ادعاهایت که فکر میکنی خیلی باهوش و زرنگی، نفهمیدی چطور تو را سرکار گذاشتند.

هرچه نشانی دادم، ماجرا را به خاطر نمی آورد.

تبصره ـ داداش آلزایمر نداشت.