بابا گفت:

ـ خودت خواستی. خودت کردی. من و مادرت چقد نصیحتت کردیم، چقد گفتیم.

بعد رو به مامان که داشت با کف دست تکه­ های نان را از توی سفره برمی­داشت کرد و گفت:

ـ نگفتیم؟!

مامان گفت:

ـ حالا که چیزی نشده. برمی­گرده.

و رفت روی عسل را پوشاند و برگشت نشست به تمیز کردن سفره.

بابا گفت:

ـ فک می­کنی منو و مادرت کم مشکل داشتیم تو زندگی؟!

 و باز رو به مامان که داشت تای آخر سفره را می­زد و سفره را می­گذاشت زیر بغلش کرد و گفت:

ـ نداشتیم؟!

مامان چیزی نگفت. سری نصفه­ نیمه به علامت تأیید جنباند و رفت سفره را گذاشت توی آشپزخانه.

بلند شدم سوییچ ماشین و کیف پولم را بردارم و کتم را بپوشم. خواستم عسل را بغل کنم که مامان با دستکش از آشپزخانه تندی آمد بیرون.

ـ حالا بچه رو کجا می­بری؟ بذار همین­جا بخوابه.

 دستکش ­هایش را از دست درآورد و انداخت روی کاناپه. عسل را از تو بغلم گرفت و برد بخواباند روی تختِ دو­نفره­شان.

بابا نشسته بود روی کاناپه و توی فکر بود. حرف نمی­زد اصلا.

مامان برگشت و دستکش­ها را از روی کاناپه برداشت و گفت:

ـ حالا بشین! می­خوام تازه چایی دم کنم.

که بابا بی­مقدمه گفت:

ـ مگه کور بودی روز اول؟!

مامان باز هم چیزی نگفت و رفت داخل آشپزخانه و شیر آب را باز کرد. نفهمیدم چرا بابا گفت مگه کور بودی. من که چیزی نگفته بودم. دوباره نشستم. زیر لب چیزی گفت که درست نشنیدم، انگار گفت چطور دلت میاد یا چطور دلش میاد یا همچین چیزی. بعد هم بلند شد و رفت طرف دستشویی.

دلم نمی­ آمد. یعنی روزهای اول که فهمیدم یک چیزی هست و یک جای کار اشکال دارد دیدم هر چه باشد دلش را ندارم. خب مثلا که چی؟ برگردم صاف تو روی زنم نگاه کنم بگویم دیگر تحملش را ندارم؟ لابد این اواخر چیزهایی فهمیده بود. مثلا همین دوشنبۀ هفتۀ پیش، قبل از اینکه ساکش را جمع کند و برود خانۀ پدری ­اش. دو هفته بود هر وقت از گوشۀ کاناپه نیم­رخش را می­دیدم زل زده و تلویزیون تماشا می­کند به نظرم رنگ­پریده ­تر می­آمد. اول ترسیدم نکند باز حامله است. همین ماهِ پیش یک شب از خانۀ مسعود و زنش نازنین برمی­گشتیم که طاقت نیاوردم. تا خِرخِره خورده بودم. فقط همین را یادم هست که چشم­هایم را بستم و افتادم روی ریحانه و کارم که تمام شد همان­جا تا صبح کنارش خوابیدم. خواستم چند بار از زیر زبانش بکشم ببینم نکند حامله است دیدم این طوری ممکن است خیال کند دلم هوای بچه کرده. نمی­خواستم بیخودی امیدواری بدهم. امیدواری بدهم که چی؟ از اینکه پیش دیگران نقش بازی کنم بدم می­آمد، هر چند دلم هم نمی ­آمد صاف توی چشم­هایش نگاه کنم و بگویم دیگر نمی­شود یا دیگر نمی­توانم. گفتم به جای پرسیدن دقیق بشوم ببینم این ماه عادت می­شود یا نه که دیدم یادداشتی را گذاشته بود روی میز توالت و رفته بود.

بابا راست می­گفت. همان روز اول گفته بود. هم خودش هم مامان. آمد توی اتاق، همان اتاقی که پاییز آفتاب می­افتاد روی فرش لاکی کنار پنجره و بعد تختخواب من را که از تویش جمع کردند شد اتاق نشیمن تابستان­هایشان. پنجرۀ تراس را باز کرد و همان­طور که به برگ­های گلدان اطلسی دست می­کشید گفت می­خوام چند دقه باهات حرف بزنم. فهمیدم منظورش از چند دقیقه چند ساعت است و باز هوای نصیحت برش داشته. عادتش بود. هر بار که می­خواستم به قول خودش بروم مرحلۀ جدیدی از زندگی، حالا می­خواست دانشگاه باشد یا استخدامِ اداره یا ازدواج، باید یک دلِ سیر نصیحتم می­کرد. می­ترسید اشتباه کنم. حرفش هم این بود که وظیفۀ پدری­اش حکم می­کند من را سالم تحویل اجتماع بدهد، هر چند نمی­فهمیدم توی قضیۀ ازدواج مثلا سالم تحویل دادن چه معنایی داشت.

یکی دو برگ از گلدان اطلسی کَند و شروع کرد. گلدانِ سفرۀ هفت­ سینِ آن سال بود. همان روز اول و دوم عیدِ نوروزش رفته بودیم برای خواستگاری. یعنی اول یک بار رفته بودیم برای آشنایی نه به اسم خواستگاری و این حرف­ها، فقط آشنایی. قبل از ماه بهمن بود انگار. قبل از محرم و صفر آن سال. بابا گفت فقط یک جلسه می­رویم منزلشان صرفا برای آشنایی. با تأکید هم گفت «صرفا» که خیال نکنم قال قضیه با یک بار رفتن کنده می­شود. گفتم باشد. با ریحانه حرف زدم همان روز. توی دانشکده نشسته بودیم زیر پله ­هایی که یک طرفش راه داشت به تریای دخترها و یک طرفش به راهروی تاریک و باریکی که بچه­ها اسمش را گذاشته بودند مکان. ریحانه گفت اینجا نَشینیم. گفتم نه همین­جا بهترین جاست. اولین بار همان­جا بوسیدمش. خندیده بود و گفته بود دیوونه نمی­گی کسی می­بینه؟ گفتم دخترا عاشق هر پسری باشن بهش می­گن دیوونه و بعد باز خندیده بود و من هم باز بوسیده بودمش، چند بار. سر وکارمان اگر با حراست دانشگاه می­افتاد اخراج می­شدیم. ریحانه که می­گفت باباش بفهمد پدرش را در می­آورد من هم می­گفتم بهتر! و بعد باز می­خندید. گفت این­جا نَشینیم. گفتم همین­جا بهترین جاست کلی خاطره داریم اینجا. گفت چیه مشکوک می­زنی امروز؟ گفتم بالأخره به بابا گفتم. گفت خب؟ گفتم گفته یک جلسه بیاییم منزل شما برای آشنایی. خنده از روی لب­هایش محو شد. مستقیم روبرو را نگاه می­کرد و نیم­رخ راستش به طرف من بود. انگار درست نشنید چی گفتم که گفتم کجایی؟! می­گم بابا گفت می آییم برای آشنایی. گفت کِی؟ گفتم گفته قبل از محرم و صفر. اوایل دی ماه بود انگار که گفت حالا که وقت امتحاناس می­ذاشتی برای بعد. گفتم بعدش می­افته تو محرم دیگه. حالا بابا هیچی مامانِ تو که این چیزا براش مهمه، نیست؟ جوابی نداد. توی فکر بود حسابی. نگاهی به دور و بر انداختم و یواشکی نیشگونی از پهلویش گرفتم. گفتم چیه؟ گفت استرس دارم. گفتم بی­خیالِ استرس! انگار همان موقع بود که بلند شد و رفت توی تریای دخترها و چند دقیقه بعدش برگشت. یادم نیست غیر از چای چیز دیگری هم گرفته بود یا نه. دو تا لیوانِ یک بار مصرف توی دستش بود که هر پله­ ای را که بالا می­آمد نگاهی به من که پلۀ آخر ایستاده بودم و از بالا نگاهش می­کردم می­انداخت و لیوان­ها را می­گذاشت روی پله و سر انگشتانش را فوت می­کرد و بعد باز لیوان­ها را برمی­داشت یک پلۀ دیگر می­آمد بالا. پلۀ آخر که رسید گفت یه وقت کمک نکنی­ ها! گفتم باید یاد بگیری دیگه این چیزا رو. لبش را کج و کوله کرد و ادای من را درآورد و گفت اه از این حرفا می­زنی یاد سریالای تلویزیون می­افتم. گفتم می­بینی؟! هر چی مسخره کردیم سر خودمونم اومد. بیچاره­ ها تقصیر ندارن زندگی ماهاس دیگه.

بعدش را خاطرم نیست چی گفت و چی گفتیم. نشسته بود باز روی پله و نیم­رخش به من بود و لیوان چای را به لب­هایش نزدیک می­کرد و انگار هر بار تازه یادش می­افتاد زیادی داغ است به جای لیوان سرش را می­کشید عقب. بلند شدیم برویم سر کلاس مقاومت مصالح که آن ترم باهم برداشته بودیم که گفت مامانت نگفت عکسی چیزی از من نشونش بدی؟ گفتم چرا ولی گفتم عکس به چه درد می­خوره خودش را باید ببینی.

بابا گفت و گفت و فکر کنم چند ساعتی همین­طور داشت نصیحت می­کرد. عادت کرده بود. یعنی بیشتر من عادت کرده بودم. هم عادت کرده بودم هم نکرده بودم. می­دانستم تا نصیحتش را نکند خیالش راحت نمی­شود. انگار بیشتر مطمئن می­شد اشتباهی رخ نمی­دهد. آن بار که حتما بیشتر از همیشه دلش شور می­زد هر چند به نظر من آنقدرها هم نصیحت کردنش از سر دلشوره نبود هیچ­وقت. انگار بیشتر نگران خودش بود تا من. دلش نمی­خواست هیچ­وقت پیش بیاید توی در و همسایه، فک و فامیل، خواهرها و برادرهایش خصوصا، کسی بگوید بچۀ فلانی فلان کار را کرده. شعارش هم همیشه این بود که «آتو» نباید دست مردم داد. من هم نداده بودم. آن از مدرسه که همیشه شاگرد اول بودم و آن هم از رتبۀ کنکور دانشگاه که چشم همۀ در و همسایه و فک و فامیل را درآورده بود. یعنی خودش این­جور خیال می­کرد. می­گفت آفرین! خوب جلوشون دراومدیم. عادت هم داشت این­جور وقت­ها ضمیر جمع می­بست به همۀ فعل­های من. هر وقت کارنامۀ مدرسه می­آمد یا همان وقتی که رتبۀ چهارصدوپنجاه­وچهارِ کنکور سراسری ریاضی شده بودم یا همان سال که توی مسابقات شطرنج استانی مقام اول را گرفته بودم برگشت وگفت ببین چه کردیم دستمون درد نکنه! باقی وقت­ها همیشه ضمیرش اول شخص بود. ما تبدیل به من می­شد.  مثل حالا که گفته بود خودت خواستی، خودت کردی.

حرف­ های آخر سخنرانی نصیحتش بیشتر یادم مانده. گفت حرف من فقط اینه که قراره چهل سال با این زن زندگی کنی. صحبت امروز و فردا نیس. باید چهل پنجاه سال بعدشو ببینی. چهل پنجاه را که گفت یک چیزی توی دلم ریخت پایین. ته دلم خالی شد انگار. می­ خواستم برگردم بگویم من هیچ­وقت نشده پنج سال بعدم را هم ببینم چه برسد به چهل پنجاه سال بعد. نه که نخواسته باشم نتوانسته­ ام. تصویر واضحی نبوده هیچ­وقت. دیدم حرف نزنم بهتر است. داشت مثال خودش و مامان را پیش می­کشید. آن موقع درست در بیستمین سال ازدواجشان بودند. تازه حرف مراسم ازدواج ما که پیش آمد، بعدش را می­گویم، اواخر بهار همان سال آن­ها هم به صرافت افتاده بودند جشن سالگرد ازدواج بگیرند. آن همه سال هیچ حرفی از سالگرد ازدواج نبود اصلا یادم نیست یک بار هدیه­ ای چیزی داده باشند به هم. حتی از یک شاخه گل هم خبری نبود. تولدها چرا. بیشتر مامان. بابا که معمولا فراموش می­کرد یا این­طور ترجیح می­داد. تازه به صرافت افتاده بودند حلقه هم بخرند بعد از بیست سال. حالا بیست سال هم نه، هجده سال. حتما همان یکی دو سالِ اول حلقه­ای چیزی داشتند. من که ندیده بودم هیچ­وقت. مامان فقط وقت­هایی که می­خواستند جشن عروسی­ای چیزی بروند یا عید دیدنی خانۀ در و همسایه و فک و فامیل بود که حلقه دست می­کرد. حلقه هم نه، انگشتری بود مثل بقیه انگشترها. تازه فقط دستِ چپش هم نبود، تقریبا در هر دستش سه تا انگشتر می­انداخت. چند باری هم دیده بودم توی انگشتِ حلقه دوتا انگشتر انداخته. یک بار به شوخی برگشتم گفتم این­طور فکر می­کنن دوتا شوهر داری، هم­زمان! با خنده گفت بهتر! ولی بعدش دیدم رفته یکی­اش را درآورده. هیچ­وقت نشد از مامان بپرسم چرا عادت نکرده حلقه بیندازد. بابا که اصلا تصورش هم برایم مشکل بود. تصور اینکه توی انگشت­های زمخت مردانه­ اش یک حلقۀ طلایی یا نقره­ای باشد برایم غیر ممکن بود. حالا به فکر افتاده بودند حلقه بخرند آن هم با نگین الماس. آدرس جایی را که من و ریحانه حلقه خریده بودیم گرفته بودند و می­خواستند سفارش بدهند دو تا یک شکل برایشان بسازند. تازه مامان می­گفت می­خواهد بدهد تاریخ ازدواجشان را هم رویش حک کنند. پرسیدم عقد یا عروسی؟ گفت ما که هیچ­وقت عروسی نکردیم جنگ بود تازه معمولا عقدو می­نویسن دیگه؟ گفتم تاریخ عقدتون کی بود؟ گفت تیر بود. تیر شصت. گفتم اشتباه نمی­کنی؟ باید پنجاه و نه باشه­ها. گفت نه شصت بود. تازه رجایی و باهنرو کشته بودن. گفتم اون که شهریور بوده. گفت پس بهشتی و هفتاد و دو تن. من همیشه اینا رو با هم قاطی می­کنم. مطمئن بودم پنجاه و نه بوده. من دی ماهِ شصت به دنیا آمده بودم و شش ماهه هم نبودم. حافظۀ تاریخی­اش خوب نبود اصلا. برخلاف من که همه چیز همیشه خاطرم می­ماند. هر چه بود از صرافت حلقه خریدن و این حرف­ها افتادند. جشن بیستمین سالگرد ازدواج هم نگرفتند. امتحان ترم دانشگاهمان که تمام شد رفتیم ماه عسل. بلیت­های تور کیش را بابا خریده بود. هواپیما و هتل و این حرف­ها. جهنمِ خدا بود آن وقتِ سال. بعدها فهمیدم آن موقعِ سال اوج ارزانی تورهای کیش است هر چند خودش می­گفت که نه به خاطر فستیوالش بوده. نفهمیدم کلمۀ فستیوال را از کجا شنیده. اصلا نمی­فهمم چرا حالا یاد این چیزها افتاده­ام. چرا این همه توی دستشویی مانده؟!

از ماه عسل که برگشتیم همه چیز خوب بود. حتی تا یک سال بعدش. من از دانشکده که فارغ­التحصیل شدم کاری توی سازمان آب گرفتم. سازمان آب هم نبود، یکی از این شرکت­های پیمانکاری که برای سازمان آب کار می­کرد. پروژه­ های بهینه ­سازی خط لوله­ های تصفیه آب. ریحانه هنوز ده پانزده ­تایی واحد داشت، هم سال پایینی من بود هم دَم­دَمای جلسات خواستگاری و آشنایی و این حرف­ها چند واحدی افتاده بود. تازه شانس آورده بود مشروط نشد. با معدل دوازده و دو صدم. آن هم با هزارتا نامۀ خواهش و تمنا و پشت درِ دفترِ استادها کشیک دادن که حداقل با نمرۀ بالاتری بیفتد. خودش می­گفت از استرس بوده. می­گفت بعد از جلسۀ آشنایی خیلی استرس داشته. بار اولِ آشنایی را که رفتیم بعدش همه چیز راکد مانده بود. ریحانه می­گفت چی شده می­گفتم هیچی بابا می­گوید محرم و صفر تمام شود بعد. دروغ هم نمی­گفتم. چیز خاصی نبود. از جلسۀ آشنایی که برگشته بودیم بابا رفته بود توی اتاق خواب و خوابیده بود. توی ماشین هم کلمه­ای رد و بدل نشده بود. مامان هم حرف زیادی نزده بود. بعد هم موقع امتحانات ترم بود و من زیاد خانه نبودم و نفهمیده بودم بابا به مامان چی گفته بود. یکی دو بار از مامان پرسیدم گفت گفته حالا که خودش می­خواد ما چی بگیم. از مامان پرسیدم خب تو چی؟ سرش را انداخت پایین و گفت دختر خوبیه خب… تحصیل­کرده­س… خانومه.

من هم به ریحانه همین­ها را گفتم. گفتم مامان گفته چه دختر خوب و تحصیل­کرده و خانومیه. ریحانه پرسید همین؟ گفتم مگه بده؟ گفت نه و دیگر چیزی نپرسید انگار تا اواخر اسفند. اواخر اسفند بود که یک روز گفتم بابا گفته عیددیدنی روز دوم حتما میاییم منزل شما. گفت برای عیددیدنی یا خواستگاری؟ رفتم از بابا پرسیدم برای عیددیدنی یا خواستگاری؟ بابا گفت خب می­تونیم گل و شیرینی هم بگیریم. به ریحانه گفتم برای خواستگاری. نگفتم البته اس­ام­اس زدم انگار. تازه موبایل خریده بودیم. هم من، هم ریحانه. جواب نداد. بعدها گفتم انگار خوشحال نشدی که گفت یهو استرس گرفتم اس­ام­استو دیدم.

ریحانه واحدهای مانده ­اش را پاس کرده بود و داشت روی پایان­ نامه ­اش کار می­کرد و من هم صبح­ها می­رفتم شرکت شب برمی­گشتم که یک روز دیدم آمده دمِ درِ شرکت. از این که دمِ درِ شرکت دیدمش اوقاتم تلخ شد. چند وقتی بود دلم نمی­خواست ریحانه را به کسی معرفی کنم. یعنی معرفی که می­کردم معذب می­شدم. اگر جایی بود که قبلا رفته بودیم و آدم­های آشنایی بودند مشکلی نبود. اما دوست نداشتم به غریبه ­ها معرفی ­اش کنم. این بود که رفت و آمدمان با همان چندتا دوستِ دورانِ دانشگاه بود و از بچه ­های شرکت با کسی رفت و آمدی نداشتیم. هرچند یکی دوبار دوستان اداره دعوت کرده بودند شب ­نشینی اما پایان­ نامۀ ریحانه را بهانه کرده بودم و خودم هم نرفته بودم. انگار گفتم این طرفا چی کار می­کنی که گفت گفتم بیام دنبالت با هم بریم. دیدم از توی کیف دستی ­اش یک پاکت درآورد. اول فکر کردم امضای دفاع پایان ­نامه ­اش را بالأخره از استاد راهنما و مشاور و داور و این حرف­ها گرفته بعد که فهمیدم قضیه از چه قرار است فکر کنم رنگ و رویم بدجوری پریده بود که گفت اینقدر ترس نداره که. گفتم ما که مراقب بودیم! چطوری شده؟ گفت حالا شده دیگه چه می­دونم چه طوری شده.

خبر حاملگی ریحانه را تا سه ماه به کسی ندادیم. یعنی بیشتر امید داشتم که بی­ خیال بچه بشود. چند باری برگشتم گفتم انداختنش کاری نداره ­ها خیلی زوده آخه بچه­ دارشیم آبرومون می­ره جلو فک و فامیل. می­گن نیگا اینا چه هول بودن دهاتیا. عصبانی شد و گفت مگه من برای حرف مردم زندگی می­کنم؟

اصرارش را برای بچه نمی­فهمیدم. از آن مدل دخترها نبود دلشان بچه بخواهد. یعنی ریحانه ­ای که من توی دانشکده می ­شناختم که نبود. خودش همیشه با خنده و شوخی می­گفت شوهرشو هم به زور کردم، شوهر و بچه چیه بابا! حداقل خیال می­کردم برای خاطر پایان­ نامه ­اش هم شده از بچه صرف­ نظر کند. گفت بچه چی کار به پایان­نامه داره؟! تازه تا یه ماه دیگه دفاع می­کنم تا اون موقع حتی شکمم هم اون قد بالا نیومده. گفتم بعدا چی؟ مگه نمی­خواستی فوق بخونی؟ نمی­خوای سر کار بری؟ گفت خب می­رم. گفتم با بچه؟ گفت این همه آدم با بچه رفته­ن دانشگاه هزارتا کار دیگه هم کرده­ن.

فکر کردم بیشتر از این اصرار کنم هم برای سلامت خودش خوب نیست هم بچه. کلا زود استرس می­گرفت. همان چند باری هم که خواسته بودم متقاعدش کنم بچه را بیندازد بدجوری استرس گرفته بود. یک بار هم برگشت و صاف توی چشمم نگاه کرد و پرسید مطمئنی مشکلت این چیزاس؟ من هم سعی کردم صاف نگاه کنم توی چشم­هایش و گفتم من برای خودت می­گم.

چند ماه اول بعد از به دنیا آمدن عسل آنقدرها هم را نمی­دیدیم. شب­ها که می­رسیدم می­دیدم به پهلو روی کاناپه خوابیده و گونۀ راستش را هم فرو کرده توی بالش و پتو را تا زیر چانه بالا کشیده. حتی آنقدرها سر یک میز هم نمی­ نشستیم. فقط روزهای تعطیل گاهی پیش می ­آمد ناهاری چیزی با هم بخوریم. آن هم من بشقابم را از جلوی صندلی روبرویی می­ کشیدم جلوی صندلی کنار دستی و می­نشستم. یک بار برگشت و گفت چرا نمی­شینی روبرو؟ گفتم می­خوام کنار دستت بشینم. که پا شد رفت توی اتاق به بهانۀ شیر دادن به عسل آن­قدر معطل کرد تا من ناهارم را خوردم و از سر میز بلند شدم.

کفرم از دست خودم بالا آمده بود. خجالت می­کشیدم از خودم. چند باری خواستم بروم پیش مشاوری چیزی حرف بزنم ولی راهی که مشاور احتمالا جلوی پایم می­گذاشت را نمی­خواستم. نمی­خواستم قناعت کنم به چیزی که دارم. لابد مشاور می­ خواست کاری کند که به چیزی که دارم قانع باشم. حتی نمی­شد درباره­اش با کسی حرف زد حتی با مسعود که سال­های سال بود رفیقِ شفیقِ هم بودیم و به خیالش از همه چیزِ هم باخبر بودیم. اهل درد دل کردن نبودم هیچ­وقت. مسعود خیال می­کرد هستم ولی چیزهایی که به مسعود می­گفتم دردِ دلم نبود. آن چیز اصلی را نمی­گفتم هیچ­وقت. لابد مسعود هم مثل بابا می­گفت مگه کور بودی روز اول؟!

کور نبودم. دیده بودم. روز اول هم دیده بودم. با مسعود و دوست­ دخترِ آن­وقت­ هایش سمیه رفته بودیم کافه ۷۸. تازه پاتوق بچه ­های پلی­ تکنیک شده بود و دخترهای خوش آب و رنگ دانشکدۀ هنر. سمیه رفیقش را هم آورده بود. یکی از آن دخترهای لاغر و باریکِ هنری که دو گیسِ بافته از دو طرفِ روسری­شان زده بود بیرون و یک ماتیک قرمز مالیده بودند به صورت رنگ پریدۀ بی­روحشان. سمیه گفت بهارک… مسعود… مسعود… بهارک.  مسعود و بهارک با هم دست دادند و بعد سمیه رو کرد به من و گفت بهارک… شاهین… شاهین….

گفتم شاهین کیه؟ گفت مگه اسم شما شاهین نیس؟ مسعود خندید و گفت خنگ! این امیره. شاهین به اون خوش تیپیو با این دلغوز اشتباه گرفتی؟! و بعد رو کرد به من و گفت این سمیه حافظه­ ش قدِ ماهی گُلیه. همه که حافظۀ مگابایتیِ تو رو ندارن.

به نظرم رسید بهارک زیاد هم از این اشتباه بدش نیامده بود. نشسته بود روبروی من و همان­طور که با گیسِ بافته­ اش از زیر روسری ور می­رفت سؤال­ پیچم کرد که چه رشته ­ای درس می­خوانم و کجا و این حرف­ها و من تمام مدت داشتم دختری را که کنار پنجره نشسته بود و آفتاب سایه انداخته بود روی صورتش دید می­زدم. تنها نشسته بود و یک جلد کتاب هم دستش بود که بعدها خودش به من گفت «صدسال تنهایی مارکز» بوده. من هم کلی سربه ­سرش گذاشتم بابت صد سال تنهایی. مسعود که فهمیده بود چشمم دخترِ کنار پنجره را گرفته انگار می­خواست من را نجات بدهد به دخترها پیشنهاد کرد همگی بروند آمفی­تیاتر دانشگاه و نمی­دانم انگار قرار بود «فارگو» را ببینند. آره انگار همان «فارگو» بود که بعد دخترها شروع کردند دربارۀ برادران کوئن و سینمای کمدی نئونوآر امریکا حرف زدن و من همان­طور داشتم ریحانه را نگاه می­کردم که انگار جز خودش هیچ­کس توی کافه برایش حضور نداشت.

به اصرار بهارک با بچه­ها رفتم و «فارگو» را فکر کنم همان­جا بود که دیدم. حتی یادم هست چند ماهی هم با بهارک رفیق شده بودیم و دو سه باری هم رفته بودیم خانۀ یکی از بچه­ها که در اصل مال دایی­اش بود که مهاجرت کرده بود آلمان و خانۀ خالی را داده بود خواهر­زاده سختیِ خوابگاه نکِشد. خواهرزاده هم به اسم خانه مجردی ساعتی از همۀ ما پول می­گرفت و اجاره می­داد. بعد هم نفهمیدم بهارک چی شد و من چی شدم هر چه بود به همان دو سه بار ختمِ به خیر شد تا اینکه یک روز نشسته بودیم روی پله­های دانشکده که دوباره ریحانه را دیدم. گفتم مسعود این همون دخترۀ کافه ۷۸ نیس؟ از پله­های دانشکده تند تند رفت پایین و پیچید زیرِ پله­ها. آمارش را دادم مسعود بگیرد. فهمیدم ورودی هفتاد و نه دانشکدۀ خودمان است اما انگار زیاد توی دانشکده نمی­چرخید. نه توی دانشکده نه توی محوطۀ دانشگاه. خودش که بعدها همیشه می­گفت آن یک بارِ کافه ۷۸ هم اتفاقی بوده. نه این که اتفاقی باشد بیشتر با خودش شرط بسته برود تنهایی بنشیند و یک قهوه هم سفارش بدهد و هر چقدر دلش خواست همان تو بماند بی­آنکه نگران باشد کسی چه فکری می­کند. می­خندید و می­گفت از این اداهای روشنفکرانه مثلا. این­ها را بعد برایم گفت. همان روزِ اولی که با هم رفته بودیم کافه. کافه­ای حوالی خیابان فردوسی. یکی از این خانه­ های قدیمی با پنجره­ های شیشه رنگی که آفتاب تا می­رسد توی چشم آدم هزار تکه و هزار رنگ می­شود. گفتم از چی خجالت می­کشی؟ می­دانستم ولی با خودم فکر کردم شاید می­شود درستش کرد. کرم­ پودر و پنکک و این حرف­ها. پنکک را خودش یادم داده بود. گفتم من فکر می­کردم پنکک یه جور شیرینیه فقط. خندید و گفت اولا که اون پنکیکه بعدشم مزۀ پنکک را فقط مردا می­دونن. این­ها را آن روز توی کافه نگفت. بعدها گفت انگار. یک روز که رفته بود هفت هشت­تا آرایشگاه آلبوم­های عروسشان را ببیند. گفت این آرایشگرا آدمو عین روح می­کنن این­قدر سفید می­کنن عین این عروس ژاپنی­ها. گفتم جدیدا که مد شده برنزه هم می­کنن. گفت خوب بلدیا! گفتم توی عکس دیدم. مامان هر چی این همه سال رفته جشن عروسی و برگشته عکس عروس و دامادو گذاشته گوشۀ آینه.  بهش می­گم آخه مامان پسرِ دخترخالۀ عروسِ عمه شهین چه ربطی به تو داره؟ می­گه عروس خوشگل بود آخه. عروس که خوشگل باشه هرکی باشه آدم دلش می­خواد هی عکسشو تماشا کنه. سکوت کرد و چیزی نگفت. پرسیدم حالا کدومو انتخاب کردی؟ سفید یا برنزه؟ گفت تو کدومو ترجیح می­دی؟ سفید یا برنزه؟ بعد خندید و همان­طور که گردنش را می­چرخاند و نیم­رخ چپ و راستش را نشانم می­داد گفت به من احتمالا هر دوش میاد و باز هم خندید. من نخندیدم. گفتم هر چی خودت دوست داری. گفت پس سفید.

سفیدش کرده بودند. آن­قدر سفید که درِ آرایشگاه که باز شد و فیلم­بردار گفت «حرکت» یک لحظه سرم را گرفتم بالا و انداختم پایین. راست می­گفت. آرایشگر هر چه پودر داشت خالی کرده بود روی صورت ریحانه. می­ترسیدم دستم بخورد به صورتش عین دیواری که تازه گچ­کاری شده همۀ گچ­ها بریزد پایین. غیر همان یک شبِ عروسی هیچ­وقت ندیدم پودر بزند. روز اول توی کافۀ خیابان فردوسی هم نزده بود. وقتی پرسیدم از چی خجالت می­کشی صورتش را توی نورِ قرمز و آبیِ شیشه­های رنگیِ کافه چپ و راست کرد و خندید و گفت مامانم همیشه می­گه با دخترخاله­اش وایساده بوده رو پشت بوم… همون وقتا که منو تو شکم داشته… بعد دخترخاله­اش به شوخی گفته می­گن زن حامله نباید ماه ­گرفتگی رو تماشا کنه و دست بزنه رو شکمش. مامانم خندیده ماه رو که سیاهِ سیاه بوده تماشا کرده و کف دستش رو مالیده به شکمش. گفتم اینا خرافاته بابا. گفت آره. درباره­اش کلی تو اینترنت خوندم. به انگلیسی بهش می­گن لکۀ پورت واین. یعنی شرابِ شیرینِ قرمز. بعد باز هم خندید و نیم­رخ راستش را که از دماغۀ بینی و روی ابرو و چشمِ راست گرفته تا زیر چانه قهوه­ ایِ قهوه ­ای بود نشانم داد. گفتم اینکه قرمز نیست. گفت اولش قرمز بوده. وقتی به دنیا اومدم تا چند سالِ اول قرمز بوده بعد کم­کم تیره ­تر شده. برنزه­تر. خواستم بپرسم با پودر شاید بهتر بشود، اما نپرسیدم. هیچ­وقت هم برایش کرم پودر و این چیزها نخریدم. حتی توی خریدهای عروسی هم حواسم بود مامان قاطی لوازم آرایشی که خریده بود کرم پودر نگذارد. تا همین دو هفته پیش که شیشۀ کرم پودر را دیدم روی میز توالت. ساکش را جمع کرده بود و رفته بود. روی یک برگه یادداشتی هم برایم نوشته بود و گذاشته بود زیر شیشۀ کرم پودر.

«آدم گاهی اشتباه می­کند. فقط کافی است به سادگی قبول کند که اشتباه کرده.»

و زیر آن با خط درشت ­تری نوشته بود عسل را ساعت پنج از مهد کودک بیاورم و آدرس مهد کودک را هم زیرش نوشته بود. نفهمیدم از کی عسل را مهد گذاشته بود اصلا.

ـ چاییتو چرا نخوردی؟ سرد شد که!

مامان ایستاده بود بالای سرم. فنجان چای را برداشتم و پرسیدم:

ـ بابا هنوز دستشوییه؟!

ـ خواب بودی؟! فقط دوبار اومد تو آشپزخونه و رفت!

لای درِ اتاق را کمی باز کرد و سَرَکی به داخل کشید و درِ اتاق را آرام بست و آمد نشست کنارم.

ـ من خودم با مامان ریحانه حرف می­زنم بری معذرت­خواهی کنی دستشو بگیری بیاری خونه.

گفتم:

ـ آخه دعوا نکردیم که معذرت خواهی کنم. خودش گذاشته رفته.

ـ لابد یه چیزی حس کرده که رفته.

فنجان چای را از دستم گرفت و برد توی آشپزخانه که داغش کند. از توی آشپزخانه گفت:

ـ شب اینجا می­خوابی برات رخت­خواب پهن کنم؟

ـ نه. می­رم خونه.

ساعت از دوازده گذشته و حتما تا حالا رفته. قرار بود عصری برود لباس­هایش را جمع کند و ببرد. حتما شیشۀ کرم پودر را می­ گذاشت همان­جا بماند. لابد چشمش هم می­خورد به تابلوی عکس عروسی­مان که از زیر تخت کشیده بودم بیرون و گذاشته بودم کنار دیوار. حتما با خودش فکر می­کرد به عمد کرده ­ام تا دلش را به رحم بیاورم. دیشب لباس­هایم را که درآورده بودم و دراز کشیده بودم روی تخت نفهمیدم چی شده بود یاد تابلوی عکس عروسی­مان افتادم. دست بردم زیر تخت و شاسی را کشیدم بیرون.  تابلو را همان شب عروسی یک باری توی مجلس گردانده بودند و بعد هم گذاشته بودند توی ماشین عروس و ما هم تابلو را گذاشته بودیم زیر تخت و فکر نکنم یک­ بار هم شده تابلو را درآورده باشیم. نمی­دانستم ریحانه این دو سال وقتِ خانه ­تکانی تمیزش می­کرد یا نه. رویش را که حسابی خاک گرفته بود. با دست خاک و دودۀ سیاه را از روی صورت ریحانه پاک کردم. با همۀ خاکی که رفته بود مغز تابلو و سیاهش کرده بود باز هم صورت ریحانه زیادی سفید بود و برق می­زد. چشم­هایش هم طورِ عجیبی بود. مستقیم به دوربین نگاه می­کرد. مثل همان شب که از خانۀ مسعود برگشته بودیم و من نفهمیده بودم کِی لباس ­های خودم را درآورده بودم و کِی لباس ­های تن ریحانه و ریحانه یک دفعه نفهمیدم چی شده بود که دستش را گذاشته بود زیر چانۀ من و سرِ من را که فرو برده بودم لای پستان­هایش بالا گرفته بود و سفت چانه ­ام را توی دست­هایش نگه داشته بود و مستقیم توی چشم­هایم نگاه کرده بود و گفته بود نگاه کن لعنتی! چرا چشماتو بستی؟ و بعد یک دفعه عصبانی شد و همان­طور داد زد که چرا همیشه چشم­هایم را می­بندم و من آن­قدر مست بودم که اگر می­ خواستم هم نمی­توانستم چشم­هایم را باز کنم و باز نگاهِ مستقیم ریحانه را ببینم که صاف زل زده بود توی نگاهم.

به مامان نگفتم که قرار شده برود لباس­هایش را جمع کند. حتی خبر نداشت که سرِ شب دیده بودمش. زنگ زده بودم به موبایلش که جواب نداد. بعد خودش زنگ زد. گفت شب توی کافه ببینیم همو؟ پرسیدم کدوم کافه؟ گفت ۷۸. گفتم من خیلی وقته اون­جا نرفتم هنوز هس؟ گفت من هم نرفتم ولی لابد هنوز هس.

توی کافه نشسته بود همان میز کنار پنجره که بار اول دیده بودمش. پرسید عسل چطوره؟ گفتم پیش مامان ایناس. دیشب یه کم گریه می­کرد مامان می­گه داره دندون درمیاره. سرش را انداخت پایین و تا وقتی پیشخدمت آمد سفارش بگیرد حرفی نزد. یک فنجان چای ساده سفارش داد. من هم قهوه خواستم. نمی­فهمیدم باید معذرت­خواهی کنم یا نه. اصلا نمی­فهمیدم باید چه توضیحی می­دادم. هر حرفی می­زدم زیادی بود. این بود که چند دقیقه ­ای همان­طور بینمان فقط سکوت بود.

پیشخدمت که سفارش­ها را آورد و رفت خواستم چیزی بگویم که از توی کیف دستی ­اش پاکت بزرگی بیرون کشید و گذاشت روی میز. بی ­مقدمه گفت: از یه دانشگاهی تو امریکا پذیرش گرفته ­م، با یه وکیلی هم صحبت کرده ­م می­خوام جدا شیم و برگه ­های پذیرش را از توی پاکت درآورد و روی میز سُر داد طرف من.

پرسیدم پس عسل چی می­شه؟

جوابی نداد. سرش را چرخاند و از توی پنجرۀ کافه خیابان را تماشا کرد. نیم­رخش زیر نور آباژورهای کافه شرابی شده بود. قرمز شده بود انگار.

مرداد ماه ۱۳۹۳