عروسی مادلن بالاخره برگزار شده بود به سادگی اما با شکوه هرچه تمامتر درست آنچنان که انتظار می رفت و همه چیز انگار امضای خود مادلن را داشت از متن دعوتنامه‌ها ، محل مراسم و گل‌ها و شراب‌ها گرفته تا حتا آن دوپاره ابر سفید بالاآمده در آسمان آبی روز …

گل‌ها ( همه به رنگ سفید) و شراب مجلس را رییس مادلن هدیه کرده بود، آلفرد ایتالیایی تبار با انگلیسی لهجه دار که سلیقه اش در انتخاب شراب حرف نداشت. درباره رنگ گل‌ها قبلا از مادلن سوآل کرده بود.  اما معلوم نشد آن ارکستر دیوانه را چه کسی در آخرین لحظات انتخاب کرده است. تا پیش از آمدن آن ارکستر خواننده ای محلی،  زنی جوان، با گروهش با صدایی کمی پرت برای مدعوین آواز می خواند و آهنگی را هم تقدیم به عروس زیبا خواند که کسی به آن چندان توجهی نکرد:

برایم آفتاب بیار

برایم عشق بیار

همه چیز برام بیار…

زمان یک روز اوایل ماه اکتبر بود و مکان مزرعه‌ای خصوصی با منظره‌ای از دامنه‌های پوشیده از صنوبر کوه‌های راکی در قلب کلرادو، زادگاه داماد.  هفتاد هشتاد نفری به مراسم دعوت شده بودند. دو خانوادۀ یهودی لهستانی تبار هم دعوت شده بودند، فامیل مادری مادلن، که از مونترآل آمده بودند به اتفاق خاخام پیری که هیچکس نمی دانست چرا به این مراسم  دعوت شده است.

چراغ‌های ریسه‌ای لابلای شاخۀ‌های  سر به هم دادۀ درختان با حباب های زلال روشنشان در نور روز اعلام می کردند که اینجا و هم اکنون جشنی برپاست و مهمان‌ها زیر سایبانه‌ها سر میز‌های جداگانه باهم گرم صحبت بودند. روی علف‌های وسط مجلس هم سه دختر بچه با دامن‌های توری پف کرده و دو سگ بازیگوش (این دوست داشتنی ترین موجودات دنیا) به دنبال پروانه ها و سنجاقک ها از این‌سو به آن سو می دویدند.

هیچکس آمدن آن مرد را با موهایی شبق رنگ به مجلس عروسی ندیده بود که حالا در فاصله ای از میزها تنها برای خودش این پا و آن پا می کرد. موهای صاف بلندش  از روی لاله های گوش به عقب شانه خورده  و در پشت سر مثل گلی سیاه درهم تابیده شده بودند. حتا هیلی، منشی مادلن، هم بعید بود که بتواند نام او را در فهرست نام دعوت شده ها به یاد بیاورد. هیلی از صبح آن روز دلش کمی شور می زد ( این طبیعی بود) و چشمهای گردش، شگفت زده تر از همیشه، همه چیز را زیر نظر داشت.  با آن صدای مخملیش که دل هر مردی را می لرزاند، با مهمانها خوش و بش می کرد و با مردها که دست می داد دست آنها را به گرمی در دست خود می گرفت ، چشم در چشم آنها می دوخت و می پرسید آیا به راحتی آدرس مزرعه را پیدا کرده بودند؟…سر میزی که عروس و داماد قرار بود بنشینند، شاخه گلی را کمی از گلدان بیرون کشید تا از لبۀ گلدان آویزان بماند به قرینۀ شاخه‌گلهای دیگر  و به دختر جوانی که کنجکاوانه حرکت وسواس آمیز او را می پایید لبخند مادرانه ای زد و گفت،

“جزییات! بله، جزییات همیشه مهمه… بانوی خیلی جوان زیبای من!.. “

          سر یکی از میزها، دختری جوان دیگری که به تازگی موفق شده بود شغل تمام وقت  تهیه کنندگی اخبار یک شبکه تلویزیونی محلی را بگیرد، گفت “… می بینم که پس بالاخره اتفاق افتاد!” و خانم میانه سالی غرق در لباس ابریشمی بنفش رنگ که دم به دم عرق پیشانیش را با دستمالی پاک می کرد در جواب او گفت “من هنوز هم نمی توانم مادلن را به صورت زنی ازدواج کرده تصور کنم. اما این چیزی بود که ما همه انتظارش را می کشیدیم و دیگر وقتش بود.” نیمساعتی از ظهر گذشته ماشین عروس و داماد در جاده شنی از ته دالانی از درخت پیدا شد. مارک، داماد،  کت و شلوار خاکستری کمرنگی به تن داشت و کراوات باریک طلایی رنگی زده بود که با ته ریش  بور ماشین شده اش جور در می آمد. دست در دست مادلن از ماشین که به نرمی تا روی علف‌ها پیش آمده بود، ، پیاده شدند و حاضران به افتخار ورودشان کف و سوت زدند. مادلن برای لباس عروس یک پیراهن سادۀ دکولته نازک شیری رنگی به تن داشت که شانه ها و شکاف سینه اش را عریان نشان می داد و گیسوان همیشه کوتاهش را انگار نسیمی مرطوب به یک طرف خواب داده بود.  صورتش حالا زیر لایه ای از آرایشی غلیظ به رنگ سفید ماتی می زد مثل صورت باریک یک مجسمه مرمری، اما چشم‌ها همان چشم‌های مادلن بودند به رنگ سبز که نگاهشان در هر لحظه می توانست هم تهدیدگر باشد و هم رویازده.

مراسم عقد بودایی پای تپه ای زیر تک درختی بلند و پرشاخ و برگ برگزار شد. شوهر هیلی، آن معلم شریف و حالا بازرس آموزش مدارس متوسطه،  مراسم را با سخنانی کوتاه آغاز کرد. بعد از خوشامد گویی به مهمان‌ها گفت:

“بیشتر شماها دوستان از نزدیک  مارک را می شناسید. این مرد به موفقیت عادت دارد!..حالا این هم بزرگترین موفقیت در زندگی او…”

و با اشارۀ دست مادلن و مارک را دعوت کرد که پشت پدیوم بیایند.

مارک حسابدار ارشد و سهام دار شرکت تولید لباسهای اختصاصی زنانه ای بود که  مادلن مدیریت  اجرایی آن را بر عهده داشت. سابقه آشنایی آن‌ها به همکاری در همین شرکت برمی گشت که شعار تبلیغاتی کوتاهش به خریداران متفرعنانه‌ می‌گفت: ” ما برای شما انتخاب می کنیم!” اما این فقط یکی از کسب و کارهای مارک بود که از سالها پیش ثروت به ارث رسیده از پدرش را در بازار سهام به کار انداخته بود. خانمی جا افتاده، مدرس آیین بودایی در شهر، خطبه عقد را خواند و در کنارش مربی یوگای تبتی مادلن با لبخندی برلب دو دسته گل کوچک  از گلهای ریز بنفش و آبی را برای عروس و داماد مودبانه در دست داشت. خانم مدرس با صدای بلند از مدعوین خواست که همه نفس‌هاشان را در سینه حبس کنند و بعد از لحظاتی سکوت که فقط صدای جیک جیک گنجشکان از لابلای شاخه های درخت آن را می شکست، مادلن و مارک را رسما زن و شوهر اعلام کرد. عروس و داماد دسته های گل را گرفتند و دو حلقه از طلای سفید الماس نشان را در انگشت همدیگر کردند. هیلی از روی صندلی بلند شده بود. نمی توانست جلو سرازیر شدن اشک را از چشمهای گرد و شگفت زده اش بگیرد. او هم کف می زد و قطرات گرم اشک گونه هایش را خیس می کرد.

ورونیک طراح لباس که از شدت رعنایی و زیبایی هیچ جنسیتی برای او نمی شد تصور کرد و شارلوت مدل همیشگی شرکت به آخر مراسم عقد رسیده بودند. در راه بازگشت از مراسم ورونیک می پرسید:

 ” یکی باید برای من توضیح بده که این مراسم عقد بودایی چه شکلی بود؟…”

و شارلوت که با آن دامن تنگ خیلی کوتاهش در جاده شنی انگار که در باتلاقی گام برمی داشت در جواب او فقط یکی از آن  لبخند‌های مدلی خودش جلو دوربین را زد. یک نفر دیگر هم دیرآمده بود، دیوید مورگان، استاد امریتوس ادبیات انگلیسی، یکی از ستایشگران مادلن در ایام دانشجویی (با عشقی  پاک و بی هیج شائبۀ جسمانی استادی به شاگردش البته)، به رغم وقت شناسی ذاتیش، در فرودگاه بیخودی معطل شده بود.  مورگان شیفتۀ شکسپیر و ییتس به طور همزمان بود و  با اینکه بازنشسته شده بود، اما ترجیح می داد به وطنش انگلیس  برنگردد، ” به عنوان یک کاتولیک از وقتی خودم را شناختم همیشه احساس می کردم که در آن جزیره مرطوب در اقلیتم و در سالاد کاهو زندگی می کنم…” با آن ابروهای سپید تاب خورده رو به بالا و چشمان تیز آبیش همچنان شق و رق راه می رفت و آن روز شلوار مخمل تنگ چسبانی  به رنگ آبی زنگاری به پا داشت که برای مردی در آن سن و سال کمی جلف می نمود.  یکی از دختر بچه ها با دو رشته گیس بافته، درست همان جور که موهای مادلن را در کودکی مادرش می بافت با کشی پروانه‌ای بر سر هر بافه، روی شن ها دولا شد و به آنهای دیگر گفت:

“هی ، این را ببینین، یه سکه پیدا کردم!..”

و دخترکی که صورتی گرد عروسکی داشت، و یکی از دندانهای جلوش افتاده بود، رو به او  برگشت و گفت:

“بهش دست نزن!.. کثیفه…”

گارسن ها آخرین مخلفات ناهار را روی دو میز بزرگ مستطیل شکل می چیدند و سرپوش های نقره‌ای را با احتیاط از روی خوراک‌ها  بر‌می‌داشتند. نهار در واقع شام هم بود، چرا که مراسم جشن و پایکوبی تا پس از تاریک شدن هوا ادامه می یافت.  مهمان ها تک تک یا در جمع های دوسه نفره سر میزهای غذا می رفتند و از خودشان پذیرایی می کردند. همه جور غذایی با دقت و سلیقه تهیه دیده شده بود، برای گوشتخوار‌ها استیک هایی از گوشت گوساله هایی که انگار به هنگام ذبحشان یک ارکستر مجلسی آنها را همراهی کرده بود، از بس ترد و لطیف و آبدار بودند، ماهی هایی که زنده زنده با چشمانی باز در بخار طبخ شده بودند با تزییناتی از سیزیجات آب پز و برای گیاهخوارها هم چند نوع غذا از جمله غذاهای تبتی که به طبیعت‌های بیجان در دیس های سفالین می مانستند تا خوراکی واقعی و همه هم گرداگرشان گلهای سفید و شمع های روشن. در جمعی سر یکی از میزها خانمی آه کشان گفت، ” واقعا یک زن از ازدواج چی می خاد؟ ” و جف، که همان روز صبح مقاله ای را خوانده بود با عنوان ” آیا ما در کهکشان تنها هستیم؟” در جواب گفت:

” معلومه که زن‌ها از ازدواج چه می خواهند،  بچه و بعد هم سالاد کاهو برای مصرف تمام عمر…”

و خودش به حرف خودش قاه قاه خندید. همسرش لقمه غذا را را باجرعه ای آب فروداد و گفت:

” خفه شو جف !.. تو هیچوقت زنها را درک نکرده ای.”

 جف فورا خودش را جمع و جور کرد و گفت:

“بله، این هم هست و باید بگویم که زمانی در جوانی که به قول فیتزجرالد آسیب پذیر‌تر از حالا بودم، خیلی سعی کردم زن‌ها را بشناسم، اما نتوانستم و بالاخره تسلیم شدم. با خودم گفتم ، خب ، این هم یکی دیگر از مجهولات  لاینحل ما در این کهکشان.”

 دوتا از مردهای سرمیز نتوانستند جلو غش غش خنده شان را بگیرند و یکی از خانم ها گفت:

” شماها از همین حالا مست شدین.”

جف سال پیش شرکت تولید نرم افزار خودش را به قیمت خوبی فروخته بود و حالا در خانه به تفنن  برنامه‌هایی  مثل نرم افزار  برای شمارش امتیازات در مسابقات گلف و از این جور چیزها می نوشت.

 ادنا، زنی بالای هفتاد سال، یک پارچه استخوان، با ماتیک سرخ تندی بر لب هاش، دوست قدیمی خانواده داماد، با احتیاط از کنار دخترک ها و سگ ها ‌گذشت. هر زمینی برای او در آن سن و سال ناهموار بود  و روی علف‌ها حتا با کفشهای کتانی بی‌پاشنه هر لحظه بیم سقوطش می رفت.  سر میز عروس و داماد در بالای مجلس رفت و به آنها تبریک گفت و برایشان آرزوی یک عمر سلامتی و موفقیت کرد. مادلن از جا بلند شد و او را بوسید و دوباره در جای خود نشست. مادلن نگاهش  بی اختیار در جمع به دنبال چهره های آشنا می گشت. از گرما بود یا از آن چند جرعه شامپانی که با شکم خالی نوشیده بود که چشمهایش در حدقه گر گرفته بودند و مثل دو شعله سبز می سوختند.  گذاشت تا شال سرخابی رنگ از روی شانه‌هاش بلغزد و فرو بیفتد و کمی احساس خنکی کرد.  دیوید مورگان، استاد امریتوس ادبیات، که در آن جمع هیچکس را نمی شناخت و تک و تنها جایی پشت به جمع دامنه های کوه را نظاره می کرد، درجای خود چرخی زد، با چشمانی همچنان نگرنده به دور دست‌ها ته مانده شراب قرمزش را بالارفت و نگاهش روی جام کریستال خالی در دستش ثابت ماند.  شاید یکی از آن کلمات قصاری ناگهان به ذهنش آمده بود که معمولا بلافاصله بر تکه کاغذی می نوشت و حالا داشت زیرلب آن را سبک و سنگین می کرد تا به یادش بماند، “شراب زیرکانه ترین چیزی است که بشر برای خندیدن به مرگ اختراع کرده است… ” آن سوتر و دور از جمع،  پشت به دره‌ای کم عمق یک نفر دیگر هم تنها ایستاده بود، آن مرد با موهای شبقی بافته که در زیر آفتاب پلک‌هاش سنگین و خواب آلود می نمودند و به نظر می آمد که سال‌هاست دیگر منتظر دیدن اتفاقی هیچ دوست  یا آشنایی در این جور جمع‌ها نیست. در پشت سرش، ختمی های درختی حفاظی شده بودند بر لبه دره کم عمقی که در ته آن باریکه آبی  شره زنان از روی تخته سنگ‌ها به قانون خویش می رفت.

یهودی ها حالا با حالتی از شعف و رضامندی طوری غذایشان را می خوردند که انگار این آخرین مائده ای بود که هم اکنون از آسمان به زمین برای آنها نازل شده بود. خاخام پیر صندلیش را از میز آنهای دیگر جدا کرده بود و داشت تکه ای ماهی را با سالاد با دندان‌های ناتوانش به آرامی می جوید. با اینکه خودش متخصص ادبیات ییدیش بود و سالها پیش مجموعه  شعری  را از آن زبان به انگلیسی ترجمه کرده بود ( نقدی تحسین آمیز  از ترجمه های او را نیویورکر بی‌درنگ انتشار داد)، اما هروقت مناسبتی پیش می آمد درباره باشیویس سینگر می‌گفت که او شارلاتان زن بارۀ  پرگویی بیش نیست که بیخودی به عنوان نویسنده‌ای یهودی اسم درکرده است. شوهر هیلی در وسط مجلس با میکروفونی دردست شروع بخش دیگری از مراسم را (همچنانکه مهمانها از غذاها لذت می بردند) اعلام کرد و از عروس و داماد خواست بیایند و چند کلمه ای برای مهمان‌ها صحبت کنند. ورونیک زیبا، طراح لباس، سرش را نزدیک گوش شارلوت مدل برد و گفت:

 ” من هیچوقت این جنبه های دراماتیک مراسم عروسی را نفهمیدم که چه منطقی پشتشون هست.”

و به دنبال این حرف یک پایش را روی پای دیگر انداخت و از گیلاس شراب سفیدش لبی ترکرد.

برای حاضران معلوم بود و از پیش می توانستند حدس بزنند که داماد چه خواهد گفت:” من از حالا به بعد تمام عمرم را وقف این عروس زیبای خودم می کنم…” مارک دست مادلن را در دست گرفت. دستان استخوانی مارک همیشه سرخ و سرما زده به نظر می رسیدند و حالا حلقه ای با نواری از براده های الماس بر یکی از  انگشتان بلندش می درخشید. دست مادلن را بوسید و مهمان‌ها کف و سوت زدند. بعد نوبت آلفرد ایتالیایی تبار مدیر و سهامدار اصلی شرکت تولید لباس زنانه شد که همچون بهمنی از عضلات ورزیده با آن قد نسبتا کوتاهش روی علفها می غلتید و به پشت میکروفن جلو پیست رقص آمد. گره کراواتش را شل کرد و گفت ” می دانید دوستان عزیز؟ …” سکوت حاضران. آلفرد ادامه داد که

” …بگذارید از آن روزی برای شما بگویم که برای اولین بار مادلن را دیدم. آمده بود پیش من برای مصاحبه. با خودم گفتم، و این را، این شم من در کسب و کار  همان لحظه به من گفت که (با انگشت به دماغش اشاره کرد) این دختر جوان رویایی در سردارد….این شم من هیچوقت در کسب و کار اشتباه نکرده است. همان روز و درجا استخدامش کردم. آن موقع ها ما فقط یک کارگاه کوچک داشتیم، اما حالا محصولات ما را در نیویورک طراحی می کنند و در کارگاهی در میلان با بهترین کتان و ابریشم فقط برای ما می دوزند و همه را هم این دختر با امضایش از پیش تصویب کرده…این اوست که برای هر طرح و اجرایی حتا برای انتخاب رنگ یک دکمه حرف آخر را می زند….”

 ادنا بار دیگر با احتیاط از کنار دختر بچه ها و سگها گذشت. بشقاب خالیش را به یکی از گارسن ها داد و به سرمیز خودش برگشت. از کیفش عینک خواندنش را بیرون آورد با یک جزوه که کلیسای مورد علاقه اش  برای او پست کرده بود. زیر یکی از جملات جزوه قبلا خط کشیده بود:”من می گریستم و به زبانی ترا ستایش می کردم که زبان من نبود.”

دیوید مورگان استاد امریتوس ادبیات میکروفن را در دست گرفت و با لهجۀ پرمایه آکسفوردیش گفت که به مناسبت ازدواج و وصال این “دو روح عاشق راستین” می خواهد  سوناتی از شکسپیر بخواند. مادلن اولین کسی بود که برای او دست زد.  مورگان معطل نکرد و خواند:

Let me not to the marriage of true minds

Admit impediments. Love is not love

Which alters when it alteration finds,

Or bends with the remover to remove…

لبخند بی معنایی برلب‌های مارک ماسیده بود و با شنیدن کلمات سست عهدی یار برای خودش گیلاسی شراب ریخت  تا با تمرکز بیشتری به سخن‌سرایی استاد پیر گوش کند.

O, no! it  is an ever-fixed mark,

That looks on tempests and is never shaken;

It is the star to every wandering bark,

Whose worth’s unknown, although his height be  taken.

 مورگان با همان طنین آشنای صدایش در آن فضای خاکستری کلاسی در غروب های سرد و بارانی نیویورک شعر را می خواند و نه انگار که این همه سال بر او و برآن صدا گذشته بود. لحظه ای از خواندن باز ایستاد و گفت:

“… بگذارید بگویم که آن نقطه همیشه برقرار، برای گرفتاران در توفانهای هایل،  در این شعر، چیزی نیست جز همان چشمان مادلن… این دو فانوس سبز دریایی… بگذارید اعتراف کنم،  من همیشه این دو چشم زیبا را،  این وجود نادرۀ دانا،  را ستایش کرده ام. وقتی مادلن به کلاس درس من آمد، از حجم خوانده هاش شگفت زده شدم. دلم می خواست خواندن ادبیات را ادامه می داد، اما خیلی زود بر من معلوم شد که این دختر بلندپروازی های دیگری دارد…”

 یک نفر از مهمانها با صدای بلند به سلامتی مادلن و استاد جام شرابش را بالا برد و مهمان‌ها کف زدند. آن مرد با موهای بلند شبق رنگ جایی همچنان به دور از مهمانان دیگر قدمی از سایه بیرون گذاشته بود و او هم داشت به سخنان مورگان گوش می داد. چه مهمان ناخوانده‌ای در این جشن بود…

نوازنده ها یکی پس از دیگری روی صحنه  می آمدند و سازها و میکروفن ها را آماده می کردند. در میان مدعوین یک آقا و خانم ایرانی هم بودند. آقای ماجدی که مادلن او را  “ماجی” صدا می‌زد و همسرش که در شیکاگو یک گالری فرش و تابلو و عتیقجات داشتند. آقای ماجدی برای جمع سر میز درباره شناخت قالی اصیل ایرانی حرف می زد و به شنوندگان مشتاقش راهنمایی می داد، ” خرید یک فرش ایرانی فقط یک خرید نیست، یک سرمایه گذاری برای چندین نسل است…” همسرش هایدی ( اسمی که در آمریکا برای خودش انتخاب کرده بود)، بالبخندی غرورآمیز به چهره های کنجکاو سرمیز نگاه می کرد. هایدی به تازگی یک دوره افسردگی را پشت سر گذاشته بود و حالا در آن روز آفتابی احساس می‌کرد حالش خیلی خوب است. ارکستر ناگهان شروع به نواختن کرد و سر میزها دیگر صدا به صدا نمی رسید. سر یک میز دیگر، داستین مایر وکیل مبارز شرکت های تجاری که به سیاست هم علاقه وافری داشت، مجبور شد صدایش را بلند تر کند و به صحبت های خود دربارۀ اشتباهات مرگبار دمکرات ها ادامه داد. تکیه کلامش همیشه این بود که “از یک طرف…اما از طرف دیگر….” و همیشه هم با این نتیجه گیری که ” با اینحال من یک دمکرات هستم و دمکرات خواهم ماند!” یکی از خانم‌های جمع که دامنش را بالازده بود تا ران‌های گوشتالودش را هرچه بیشتر آفتاب بدهد،  گیلاس شرابش را چرخی داد و گفت،”من که از سیاست متنفرم، سیاستمدارها همه شون سر و ته یک کرباسند، یک اسکلت توی قفسه لباسهاشون قایم کردن …” و داستین تصدیق کرد که دقیقا او را درک می کند.

کسانی برای رقص روی پیست رفته بودند. مادلن دست در دست مارک پیش از آنکه روی پیست برود راهش را کج کرد،  از روی علف‌ها گذشت و سر میز یهودی های لهستانی تبار رفت. یکی یکی بوسیدشان و به آنها خوش آمد گفت و تشکر کرد که زحمت راه دور را به خود داده اند. رفت به طرف خاخام و دستش را روی شانه او گذاشت. خاخام پیر روی کاسه های زانوی دردناکش از جا برخاست و مادلن را در آغوش گرفت. بوی کهنه لباسهای او توی دماغ مادلن زد و یک لحظه بی اختیار قطره اشکی در چشمانش حلقه زد که فرو نریخت. هرگز قطره اشکی از آن دو چشم سبز فرو نریخته بود. سر در گوش خاخام گفت:

“حالا دیگر آن ترزای مرتد را بخشیده ای؟.. ببین ، من دخترش هستم!”

خاخام با تمام نفس عطر خنک تن مادلن را در سینه فرو می برد. او را می بویید و می بوسید و مثل آدم‌های ناشنوا ساکت بود. مادلن ادامه داد،

“… آن نرگس شارون و سوسن وادی‌ها که زندگیش را تباه کرد.”

خاخام خود را واپس کشید تا سراپای مادلن را با چشمان ریزش از زیر ابروهایی آویخته سیر ببیند. مادلن تکرار کرد:

“حالا، این منم، دخترش!..”

خواننده آهنگ تازه ای را می خواند. بالا تنه اش را با آن عضلات تیره در هم پیچیده فقط نیم تنه‌ای چرمی می پوشاند با گل میخ های نقره ای و سربند سرخ رنگی را بر موهای وزکرده اش خفت انداخته بود. برای عروس و داماد که روی پیست رقص می آمدند، سری فرود آورد.

چرا آن بو؟..آن هم حالا؟…می توانست خاخام را در بغل نگیرد و فقط به او بگوید که چه راه دوری را آمده است و از او هم مثل آنهای دیگر تشکر کند. با دیدن مادلن روح گمراه ترازا که در نوجوانی دل به سوسیالیست بی خدای دایم الخمری آمریکایی داد و همه چیز را پشت سر گذاشت و رفت،  در برابر چشمان خاخام جان گرفته بود.  یا بهتر است بگوییم این روح ترزای گریز پا بود که حالا به صورت زنی در اوج زیبایی و موفقیت دوباره به قبیله بازگشته بود. دختر نسب از مادر می برد. خاخام بوی همان لباس‌های دست دوم را می داد که ترزا، مادرش، وقتی مادلن دخترکی بود با دو گیس بافته، برایش از فروشگاهای خیریه می خرید. مادلن این بو را خوب می شناخت. مادر یک سبد پر از بلوز و پیراهن و حتا لباسهای زیر و همیشه هم با یکی دو جفت پوتین سرخ و آبی برای او می خرید و همه اینها به قیمت پنچ شش دلار. برای خودش هم از میان کوت کوت لباسهای زنانه چیزهایی را انتخاب می کرد. لباسهای آن قسمت مادلن را می ترساند. همه انگار لباس‌های زنان مرده بودند.

مارک او را چرخی داد و مادلن در بی تکیه گاهی رها شد. فقط خاطره گنگی از پدر داشت و در سالهای بعد از مرگ پدر هم از ترزا درباره او سوآل نکرد. آن سوسیالیست مست، همیشه بیکار، که فکر می کرد دوران مک کارتی هنوز ادامه دارد،  هیچوقت معلوم نشد که آن شب دیروقت چراغ قرمز عابر پیاده را ندیده بود یا دیده بود و به قصد خودکشی به راه خود از روی خط های سفید ادامه داده بود. مادرش هرگز او را سر قبر پدر نبرد اگر اصلا قبری در کار بود. مادرش به سنگ قبر و دسته گل و این چیزها اعتقادی نداشت، حتا به مرگ هم اعتقادی نداشت. شبی را به یاد‌ می‌آورد که مادر ته مانده غداهایی را از کیسه های زبالۀ یک رستوران بیرون آورد ( شاید یکی دو هفته ای از مرگ پدر می‌گذشت) و با یک بطر نوشابه گاز دار که از سوپر خرید ضیافت دلچسبی را برای خودش و دختر ترتیب داد. حتا سر میز شمع هم روشن کرد. لباسهای نیم دار هیچوقت اندازۀ تن مادلن نبودند، اما همیشه  کسانی لبخند زنان در مترو محو چشم‌های سبز او می شدند و او که این را خوب می فهمید صورتش را زود از آنها برمی گرداند. بعد از مارک ورونیک روی پیست رفت و یک فوکسروت ماهرانه را با مادلن رقصید. رقصنده های دیگر برایشان میدان باز کرده بودند و  سوت و کف می زدند. رقص که تمام شد ورونیک از کمر خم شد و دست مادلن را بوسید و با خرامش یک معشوق افلاطونی به سر میز خودش کنار شارلوت برگشت.

تا اینجا همه چیز به خوبی پیش رفته بود همان طور که هیلی انتظارش را داشت. اما او همچنان و بفهمی نفهمی دلش شور می زد و نمی دانست چرا…بعدها می توانست بگوید از یک جا به بعد من دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.  رفت به دستشویی سالن سر پوشیده تا دستی توی صورت و موهایش ببرد. این کار همیشه به هیلی آرامش می داد. جلو آینۀ دستشویی ماتیکش را از کیف بیرون آورد و یک لایه از رنگ شاتوتی سیر را اول روی لب بالایی کشید و با بعد با احتیاط روی لب پایینش که نازک تر بود مالید و لب‌هاش را مزمزه کرد. بعد رفت جلو آینۀ قدی و نیم رخ ایستاد. ساقهایش روز به روز استخوانی تر می شدند با لکه های قهوه ای رنگ، اما کونش هنوز برجسته بود و این خوب بود. با اینحال باید ورزش را جدی تر می گرفت. دوباره جلو آینه دستشویی ایستاد و لب‌هاش را غنچه کرد مووووچ …و به خودش لبخند زد.

آیا توطئه ای در کار بود یا صرف یک اتفاق که ارکستر آن آهنگ آشنا را بعد از وقفه ای کوتاه شروع به زدن کرد؟.. سازها با ضربی دستکاری شده انگار آن را برای اولین بار می نواختند و زوج‌های رقصنده خود به خود در تانگویی بی تکلف رها شدند. یک نفر از سر یکی از میزها گفت، ” اوه… چقدر من این آهنگ را دوست دارم …” و خواننده مست همراه با صدای مقطع جغجغه اش می خواند که

 

On and on the rain will fall

Like tears from a star, like tears from a star…

 

 

 و سطر های دیگر را پی می گرفت همچون ترجیع بندی که می توانست تا ابد ادامه پیدا کند:

 

 

On and on the rain will say

How fragile we are, how fragile we are…

 

آن مرد با مو‌های شبق رنگش از میان رقصندگان پیش آمده بود و دست مادلن را گرفته و بوسیده بود و حالا او را درآغوشش داشت. تک تک تارهای سفید مو ، نه چندان نامنتظر بعد از این همه سال،  از اطراف شقیقه ها به پشت سر کشیده شده و لابلای تارهای یک دست سیاه پنهان شده بودند. مادلن سرش را از روی سینه مرد برداشت تا صورت او را از نزدیک ببیند.  چنان نگاه می کرد که انگار می خواست هر جزئی از آن صورت را از بر کند. همیشه همین کار را می کرد . مرد یک سرو گردن از او بلند تر بود. در پس گونه های برآمده با پوستی تیره که به سرخی می زد، در چشمخانه هایی فرورفته نگاه مرد مادلن را از بالا  می‌پایید و حرکات رقص را به او القا می کرد. به نظر می رسید که مرد صورتش را به مناسبت مراسم به دقت اصلاح کرده ، اما آن کت سیاه رسمی بر تنش چه موقتی می نمود!.. مادلن لحظه‌ای چشمانش را بست و مرد را محکم تر در آغوش گرفت و بلافاصله چشمایش را دوباره باز کرد. کجا خوانده بود که هر نگاه کردنی در ادامه خود یک جور لمس کردن است؟.. با خودش گفت و پس هر به یاد آوردنی هم…

زوج های دیگر بی اعتنا به آن دو گرداگردشان می رقصیدند. جایی دیوید مورگان استاد سابق ادبیات که صحنه رقص را تماشا می کرد با خود گفت که این نگاه یک زن عاشق است به صورت مجبوب که از هرچیز دیگری آشکار‌‌‌‌ تر است و رشته افکارش را پی گرفت که در توصیف چنین نگاهی مشکل که کلمات ما را یاری دهند… آن گردن بلند ظریف و کشیده را با انحنایش که چنین نگاهی را رو به بالا نگاه داشته شاید بتوان  به گردن قو تشبیه کرد، اما آن نگاه… فقط می توان گفت که این نگاه یک زن عاشق است. ادنا، باردیگر راه افتاده بود. چرا این زن با آن اندام نحیف و شکننده یک جا قرار نمی گرفت؟ از کنار پیست رقص که می گذشت، بلند بلند با خودش می گفت،

Oh, my goodness!  Could one believe all these things in the very light of the day?

مارک، حالا شوهر قانونی مادلن، تلوتلو خوران از روی علف‌ها به طرف پیست آمد و جلو رقصندگان ایستاد. سیم‌های گیتارها ناگهان انگار کش آمدند و جغجغه در دست خواننده پوک و بی صدا شد…مارک که صورتش از خشم چنان برافروخته بود که ریش کاهی رنگش به بنفش می زد، بی آنکه کلمه‌ای  بر زبان بیاورد دست کرد و حلقه انگشتری الماس نشان را از انگشت دست چپ خود بیرون کشید و آن را به میان علف‌ها پرتاب کرد و مثل آدمهایی که در خواب راه می روند چند قدم عقب عقب رفت و بعد روی پاشنه پا چرخی زد و راه آمده را همچنان تلو تلو خوران باز گشت.کسانی او را به به داخل سالن سرپوشیده بردند.

سکوتی برقرار شده بود که هیچکس نمی دانست تا کی به دارازا می‌کشد، اما ارکستر دوباره آهنگ رقص را از همانجا که ناتمام گذاشته بود از سر گرفت. مربی تبتی مادلن با پیراهنی یقه باز گلدار و سینه ای بی مو مثل مجسمه‌ای از چوب آبنوس در جای خود میخکوب ایستاده بود و همچنان لبخند مادر زادش را بر لب داشت. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. ساکسیفونیست با ضرب آهنگ این پا و آن پا شد، لبهایش را با جرعه ای از گیلاس دم دستش تر کرد و بار دیگر که لب‌ها را بر ساز گذاشت از دهانۀ برنجی پر جلای سازش چنان نغمه لطیفی را بداهه نوازانه در هوا سر داد که شارلوت مدل رو به ورونیک کرد و گفت، ” از این طور صدای ساکسیفون  یه طور حالت دخول بهم دست می ده!..” ورونیک سرش را پیش برد و زیر لالۀ گوش او را بوسید. شارلوت لوندانه فقط شانه عریانش را بالا انداخت.

مدعوین سر میزها صحبت هایشان را دنبال گرفتند. یکی از خانمها که سر میز با جف نشسته بود نگاهش را به سوی خاخام پیر برگرداند و گفت، ” من نمی فهمم، یعنی می شه آب معدنی هم کاشر ( حلال) باشه؟ ” و جف بی درنگ در جوابش گفت، ” خب ، بله، البته که می شه، حتما خاخام با نوک عصایی، چیزی، بطری‌ها را متبرک می کنه…” و همه قاه قاه خندیدند. آقای ماجدی سر میزی دیگر در پاسخ به این سوآل که به نظر او حالا با این اشیای عتیقه ای که از سوریه ( یا حتا از ایران) به این طرف‌ها قاچاقی وارد می شود چه باید کرد و خرید آنها آیا از نظر اخلاقی درست است یانه گفت:

” بگذارید راست و پوست کنده برای شما بگویم… اشیا عتیقه و آثار هنری به جایی می روند که قدر آن‌ها را بدانند….این یک قانون نانوشته  است.”

و در جواب اینکه ملاک قیمت گذاری یک شئ عتیقه چیست و آیا اصلا ملاکی در کار هست، پاسخ داد:

“هیچ ملاکی در کار نیست، شما در واقع پول عشقتان را می پردازید، مثلا به این انگشتر من نگاه کنید، به نگینش، فیزوزه بی لک نیشابوری با کنده کاری قرن دوازدهم،  من در واقع همان قدر برای آن پول داده ام که این تکه سنگ را دوست داشته ام…”

و یک نفر از داستین مایر وکیل تجاری نظرش را درباره هیلاری کلینتون پرسید و او با همان تکیه کلامش توضیح داد که ” از یک طرف …، اما (و این را باید گفت) که از طرف دیگر …”  و خاخام پیر فرورفته در صندلیش معلوم نبود رقصنده ها را تماشا می کند یا به نقطه ای نامعلوم مات مانده است…

هوا رو به تاریکی می رفت و آن دوپاره ابر همچون گرته‌ای از شنگرف در آسمان صاف نیلی افشان شده بودند. اما ارکستر همچنان می زد و مدعوین همه، حتا زوج های سالمند، روی پیست رفته بودند و می رقصیدند. مارک در لحظه‌ای که گونه اش با گونۀ مادلن مماس شد گفت:

” کجا هستی …تو ؟”

و مادلن در جوابش گفت،

” در کنار توام ، همیشه در کنار تو ام…”

اما مطمئن نبود که مارک صدایش را در آن غوغای سازها شنیده است و گونه‌هاشان  باردیگر از هم فاصله گرفت. کسان دیگری هم با مادلن، عروس مجلس، رقصیدند. مادلن خودش را به دست نغمات  تند و بیخود کنندۀ سازها داده بود و بی هیچ نفس تازه کردنی می رقصید.  انگار می خواست همه یادهای نابجا را در مه عطرناکی که از عرق تنش برمی خاست از خود براند و دور کند. می رقصید تا به سرحد بی‌بازگشتی از فراموشی برسد و از آن هم بگذرد…گاهی در چرخشی، نگاه چشمان سبزش در آنی گذرا بر منظرۀ ختمی ها برلبۀ دره می‌افتاد، آنجا که مرد مو شبقی با قامتی خدنگ در برابر دیوید مورگان ایستاده بود، با احترام، درست مثل بعد از آن کلاس‌های غروب‌های خاکستری نیویورک، و مورگان روی پنجه های نوک تیز کفش‌های چرمیش کمی در هوا بلند شده بود تا بر یکی دیگر از کلمات قصارش و حالا برای  این دانشجوی سابق خود تاکید کند که “… با زنان که هستی همه چیز را آرزو کن،  اما هرگز هیچ چیزی را انتظار نداشته باش!” مرد مو شبقی حتما از آن مهانمان‌هایی بود که زودتر از هر کس دیگر مجلس را ترک می‌کرد و از آنجا به بعد دیگر هیچکس او را نمی دید.

تک ستاره ای در آسمان چشمک می زد. یکی از دختر بچه ها، همان که دو گیس بافته داشت، سرش را از روی علف‌ها بلند کرد و ذوق زده به آنهای دیگر گفت:

” هی!.. من اینجا یه حلقه انگشتر پیدا کردم…”

  و آنکه صورتی عروسکی داشت در جوابش گفت:

” برش ندار؟ واقعی نیس، تقلبیه…”

و دخترک اولی حلقه انگشتری را به میان علف‌ها انداخت. حلقه انگشتر غلتید، لحظه‌ای برق کدری زد و دوباره لابلای علف‌ها گم شد.

تابستان ۲۰۱۸

برگرفته از سایت ادبی رضا فرخ‌فال 

Pencil and Coffee Literary site of Reza Farokhfal