۱

چیزی نمانده تا گل از نژاد خود دور شود

به هر منزل هراس ویژه ای موجود است

تو نیز دور از سرزمین خود

به همان هوایی هستی که

جوانی ی ما را

معلوم نیست به کدام نقطه

از هستی و مرگ برده است

ملموس ترین پدیده

دردهای مبهم به شب های من است

و خواب هایی که کودکان را

در جهنم به بازی رها می سازد

همین روزهاست که

سرم از شیشه ی میز بلند نمی شود

و زیرسیگاری ام از همیشه پر تر است

۲

به قبل از ظهور آتش هم

که مرا برگردانی

باز با همین لحن مرا می بینی

خیلی ها ندیده اند کسانی را

که این گونه در مقابل هر پرسشی

خود را به فراموشی می زنند

ترس با فراموشی تفاوت دارد

مثل شرمندگی با بیماری

هر پنهان زیستی به معنای بزرگی نیست

به پیش از ظهور ناوها بر آب

در بی شفقی عمر ندیده اند

چه پدرانی از شدت وضوح فقر

به دیوانگی کشیده کارشان

ما قرن هاست دیده نمی شویم