شهروند ۱۱۷۷ ـ ۱۵ می ۲۰۰۸
غیبت کبری به ظاهر کبری که آغاز می شود

دره ها را به حال خود رها می کنند

می گذرانند تمام آدمها و چیزها را از پوچی ای غریب

تصویرهای زنها را از کوههای سبز انگار به ظاهر سبز می آویزند

و بعد یک پیرزن را می آورند

و کوههای قلاّبی را از این دوربین تحویل می دهند به آن دیگری

دروازه های بایگانی دنیا را معطل و تا ابد مفتوح نگاه می دارند

زیرا یک پیرزن را می آورند

او را به یک پرنده ی بزرگ نزدیک می کنند

و نور می پاشند از هر طرف بر پوست های خشک چروکیده اش

و دور، دورتر از میکروفونها و سایرفونها، می گویند: “اینجا بشین، و جُم نخور!”

ـ “چرا؟”

زیرا که این نیز بخشی از تشریفات همین جلوه های ویژه بی مقدار است

و مرده در تابوت با شنیدن موسیقی از حال می رود

و تجزیه را با قدرت تمام آغاز می کند

و در دوردست بلندگویی فریاد می زند: Pull down that wall!



آری تمام مردگان جهان معصوم میشوند وقتی

وقتی که غیبت کبری به ظاهر کبری آغاز می شود

و یک پیرزن را می آورند


در میان کوهستانها مردی را سوار بر چیزی سفید

از نظرِ به ظاهر مبهوت عاشقانِ چیزهایی از این دست آهسته می گذرانند

از یالهای اسب برگهای قهوه ای می­آویزند

سُمهای اسب خونی­ست یا که بر آن خون پاشیده­اند و بیضه های ورم کرده را انگار تازه باد کرده­اند

و از کپلِ حالا بنفش و دَمی دیگر بی­رنگ وَ تعریف ناپذیر خوابهای ما کودکان و پیران را عبور می دهند

به پیرزن اول آهسته و بعد که احساس می­کنند یادش نیست شنیدن چیست بلند

ـ و باز هم آهسته می­گویند: “حالا عینک بزن بلند شو و برو لمسش کن!”

زن عینکش را برمی دارد: “خواب بودم! چرا نمی­بینید؟ مگر چه شده؟”



آری تمام مردگان جهان معصوم می شوند وقتی

وقتی که غیبتِ کبری به ظاهر کبری آغاز می­شود


دست نحیف و نامریی غربال نامریی را از زیر حافظه­ی مرد آویخته

همه چیزِ همه یادهایِ جهان و هم این قاره­های قطعه قطعه شده شن­ریزه­وار فرو می ریزند

و او یادش می­رود که می­دانست و افتخار می­کرد به این دانستن که

وقتی به پنج نفر خدمت می­کرده به پنجاه میلیون نفر خیانت می­کرده

و آفتاب که می­تابد اسب یالهای حافظه­ای دیگر را بر کوههای سر به سر نگران گسترده است

و بیضه­هایش هنوز پر و پیمان است هر چند کم نورتر شده باشد



آری تمام مردگان جهان معصوم می شوند وقتی

وقتی که غیبت کبری به ظاهر کبری آغاز می شود



زن عینکش را برمی دارد

و گفته بودند: “عینک بزن! بلند شو! و برو لمسش کن!”

“چی را؟”

یک گیجی عجیب ناشی از این جلوه­هایِ ویژه ی بیمقدار

و دستی که ناگهان دستش را می­قاپد

و ژنرال که بر چانه­اش فشار نظامی می­آورد وقتی که سیخ به آهنگ مارش جلو می رود

و کلیسای اعظم از آدم خالی می شود

وَ زن که لمس کرده و برگشته باز خواب می بیند و یادش نیست که خواب را یک بار دیده و تعریف کرده:

و بعد یک پیرزن را می آورند

او را به یک پرنده­ی بزرگ نزدیک می­کنند

وَ همه همه­ی کوههای غربی و اقیانوس و کلیسای اعظم شرقی

جلوه­های ویژه­ی بی مقداری هستند و آدمها هم

که یادشان رفته یا خواهد رفت که روزی بودند

و روزی دیگر انگار هرگز نبوده بودند

آری تمام مردگان جهان معصوم می­شوند وقتی

وقتی که غیبت کبری به ظاهر کبری آغاز می شود


۱۱ ژوئن ۲۰۰۴ ـ تورنتو