لوئیس هنوز نیامده است. بچه ها را می خوابانم و برمی گردم به اتاق نشیمن تا به دانه هایی نگاه کنم که امروز خریدم. دانه های گل را فردا در باغچه خواهم کاشت. در باغچه ام من همه چیز دارم. درخت پرتقال نداریم چون در این آب و هوای سرد به عمل نمی آید. مرتب پرتقال می خرم که هم مرا به یاد خود درخت پرتقال می اندازد و هم به یاد خورشید که اینجا کم در می آید.

می نشینم که ناخن هایم را لاک بزنم. رنگ گل های اطلسی که یک ردیف در باغچه دارم. به موهایم موی اضافی زده ام. دو رشته بافته که تا سر کمرم می رسد.

لوئیس حتما خواهد گفت:”به تو این مدل مو می آید.”

دوقلوها گفتند که برای آنها هم موی اضافی بخرم که به مویشان بزنند. چهار ساله هستند و ناخن هایشان را من به رنگ گلها لاک می زنم.

برادلی پرسید:”بابا موهایت را دیده است؟”

شام درست می کردم، گفتم که وقتی بیاید می بیند.

کمی تغییر همیشه خوب است. تغییرهای کوچک که دست خود آدم هستند. تغییرهای بزرگ اما به جریان رودخانه می مانند. آدم را با خودشان می برند. باید نفس بگیری تا خودت همراه آب بروی. تا آب تو را با خودش نبرد.

به ساعت نگاه می کنم. ده شب است. لوئیس شاید در باری نشسته است و لیوان مشروبی می نوشد. شاید هم با دوستی نشسته است و چیز زیادی نمی گوید. بیشتر گوش می کند.

من بودم که گفتم برویم.

“یک جای تازه. یک شهر نو.”

و باز گفتم:”یک جای تازه”

چرا هر جا شلوغ می شد لوئیس سر از آنجا درمی آورد؟ شلوغی های لوس آنجلس.

اگر بپرسم که چند بار پرسیده ام، می گوید:

“داشتم از آنجا رد می شدم.”

آخر چطور می شود که آدمی از کنار همه ی شلوغی ها بگذرد؟

یک بار گفتم:” قد تو دراز است. این همه از کنار شلوغی ها رد نشو. چون به یاد همه می مانی و حالا تا کی که ثابت کنی فقط داشته ای رد می شدی.”

همان موقع ها بود که گفتم برویم یک جای تازه.

با هم آمدیم این جا، زمستان بود. درخت ها قندیل بسته بودند. من پرده را کنار زدم و به حیاط نگاه کردم. باعچه خالی بود. پیچک ها را من در بهار کاشتم. یک جایی برای خودم می خواستم. یک جایی که کمی بنشینم و ناپدید شوم تا دوباره لوئیس و بچه ها صدایم کنند.

 لوئیس گفت:”این هم از کارهای تو!”

روی دو صندلی کنار هم نشسته بودیم. در یک کلاس اسم نوشته بودیم. لوئیس یکی دو ماه بیشتر دوام نیاورد. مدادش را پشت گوش می زد و به من نگاه می کرد.

از گوشه چشم به او نگاه می کردم. انگار خوابش گرفته بود. این همان سالی است که به این جا آمدیم. حالا من در مغازه ای کار می کنم. شاید روزی برگردم و دنباله ی درسم را بگیرم.

به ناخن هایم فوت می کنم تا خشک شوند.

لوئیس تمام روز کامپیوترش را روی زانویش می گذارد و به آن نگاه می کند.

یک بار گفتم:”دنبال جایی که شلوغ باشه می گردی؟”

“می خواهی چه کار کنم؟”

مدتی در باری کار گرفت.

“من کارم این است که مواظب باشم بار شلوغ نشود.”

کار خوبی برایش بود. کاری درست در وسط شلوغی ها. اما چند ماهی بیشتر دوام نیاورد. برادلی بود که یک بار گفت:”بابا چرا کشتی کج نمی گیری؟”

“راست می گویی می توانم همانی باشم که هی کتک می خورد.”

ساعت یازده است و لوئیس هنوز نیامده است. می روم که بخوابم. لوئیس حتما خودش می آید.

نمی دانم ساعت چند است که از خواب بیدار می شوم. یکی از دوقلوها دارد خواب می بینید:”مِری یک لامپ دارد، یک لامپ، مِری”

می آیم طبقه پائین و به ساعت نگاه می کنم. ساعت دو شب است.

لوئیس مدتی است که شروع کرده به گفتن این که یکی از همین روزها باید برود به جایی که شلوغ باشد. هر بار که این را می گوید:”من کار خودم را می کنم. غذا را در فر می گذارم. موهای دوقلوها را می بافم و به آنها منجوق می زنم و به برادلی می گویم که شلوغی دیگر بس است. چون دیگر بزرگ شده است.”

صدای برادلی از طبقه ی بالا می آید:”بابا آمد؟”

می گویم:”بخواب می آید.”

به ساعت نگاه می کنم. به عکس عیسی که یک بار خریدم و این عیسی سیاه پوست است. چون عیسی حتما سیاه پوست بوده است که آن همه زجر کشیده است.

در ایوان را باز  می کنم و در شب روی یک صندلی کنار باغچه ام می نشینم.