«آیدین» جوانی است که سودای شعر و شاعری دارد و در گرداب پرآشوب زندگی تن به هر بلایی می‌دهد. او صاحب زندگی‌ای است که در فضای بی‌انتهای نومیدی و فراموشی غوطه می‌خورد. «آیدین» قربانی اجتماع است. سختی و خشکی فکر بر جامعه غلبه دارد. آنچه محصول فکر و بیان کننده ذوق ایرانی باشد در این محیط جایی ندارد. ماجرای این قسمت کتاب در سال‌های پر هرج و مرج ایران- روزهای عبور از سنّت و قدم در راه مدرنیته- می‌گذرد. این جامعه همچون بدنی است که قلب تپنده آن با باطری کار می‌کند و پمپاژ خون در آن به تیک تیک باطری بستگی دارد و بدن این قلب، وابسته به تزریق آمپول برای ادامه حیات و امتداد زندگی است؛ چنین جوامع تنگ‌چشمی پس از چندی مأموریت ادامه حیات خود را فراموش می‌کنند و به راه سقوط و نیستی قدم می‌گذارند. شاعر بازگو کننده جان و روح خود و جامعه است؛ می‌خواهد از بند هزار افکار آزار دهنده و هولناک رهایی یابد و آزاد باشد؛ از من درون خود سخن براند و خود را در قالب واژگان و جملات به بیرون بیفکند. «آیدین» همواره به مردم جامعه عشق می‌ورزد و آنها را قابل احترام می‌داند؛ با آنها سخن می‌گوید و در قهوه‌خانه بر سر میز با ایشان چای می‌نوشد. ذات پاک و نازنین هر مرد فرهیخته و صاحب ذوق، ایشان را به چنین عملی می‌راند. کیست که جامعه و مردم خود را بشناسد و به آنها احترام نگذارد؟ «آیدین» جوانی بی‌پیرایه چون آب است و همچون کاغذ سفیدی پاکدامن؛ سزای او قربانی شدن در مسلخ حسادت نیست. او نمی‌خواهد در لجن گذران عمر دست و پا بزند و در عفونت این مغاک پست فرو رود؛ از اینرو راه عزلت گزیدن را تنها راه پیش‌روی خود می‌بیند. روح عطشان او آرزومند به اوج رسیدن است، ولی او در جهنمی انسانی زیست می‌کند و چنین است که وقتی «آیدا» به خانه بخت می‌رود به او می‌گوید:«برو آیدا. برو دیگر در این جهنم پا نگذار.» این زندگی برای او جهنمی واقعی است که وقتی پدر همه کتاب‌های او را در کنار حوض به آتش می‌کشد او در کار خود مصمّم‌تر می‌شود، امّا وقتی همان پدر اتاقش را به آتش می‌کشد، لکۀ سیاهی برای همیشه بر وجود سپید او نقش می‌بندد. او وقتی در زیرزمین کلیسا، لب بسته و پرسکوت در گوشۀ انزوا مشغول قاب‌سازی می‌شود، بیرحمی جهان را از یاد نمی‌برد؛ در آغوش یگانه عشق زندگی‌اش هم به یاد دارد که این روزگار غدّار با او چه کرده است، ولی بقدری پاک و نازنین است که همه چیز را می‌بخشد.

از  دام  جهان  یکسره  رستم  دیگر

 در   گوشه   انزوا   نشستم   دیگر

گوش شنوا و چشم بینا چون نیست

لب بستم و خامه را شکستم دیگر۲۲

غروب زندگی «آیدین»، خاموشی آفتاب خانواده «اورخانی» است. سزای پدر بی‌خردی که شمع روح بهترین پسر صاحب قریحۀ خود را خاموش می‌کند و او را در اعماق دشت مشوش سرد تنهایی و اضطراب در عذابناکی فرو می‌گذارد، بهتر از این نیست. «آیدین» گرچه شکست خورده داستان ماست ولی کسی است که رنج پلید روزگار، جنون و نیستی را بر خود خرید ولی سر فرود نیاورد. جبر زمانه هم نتوانست بر اراده نه گفتنش غلبه کند. جنون و اسارت و نابودی «آیدین» شکست نیست؛ ارادۀ تسلیم‌ناپذیر او در هم نشکسته و چه باک که پیروزی برایش حاصل نگشت؛ ای بسا که او عاقبت بسیار چیزها را از دست نداد.

حال و هوای «آیدین» در اواخر زندگی در زمان زوال عقل، ما را یاد مقاله‌ای از «آندره ژید» می‌اندازد. در این مقاله خواهر «نیچه» خاطره‌ای نقل می‌کند از هنگامی که فرسودگی ذهن و مالیخولیا، «نیچه» را درهم شکسته بود؛ این فیلسوف بزرگ از شدّت فرسودگی گیج و بی‌اعتنا شده بود و گویی هیچ غمی نداشت. خواهر او می‌گوید: «او با من حرف می‌زند، و به همه اطراف خودش توجه دارد، چنانکه گویی دیوانه نیست- فقط دیگر نمی‌داند که «نیچه» است. گاهگاه وقتی که او را نگاه می‌کنم نمی‌توانم جلو اشک‌هایم را بگیرم. آن‌وقت می‌گوید: چرا گریه می‌کنی؟ مگر ما خوشبخت نیستیم؟»۲۳ آیدین تیره‌بخت هم با نوشیدن هر استکان چای در قهوه‌خانۀ کنار شهر، خود را خوشبخت‌ترین مرد روزگار می‌داند؛ مردی که دیگر خود و زندگی و روزهای سپری شده خود را نمی‌شناسد. چنین انسان‌هایی در نگاه ساده انگارانه خود خوشبخت‌ترین آدمیان هستند و در نگاه حاکی از شناخت دیگران، بزرگ‌ترین انسان‌ها. او حتی هنگامی که زیر درختان می‌ایستد و به صدای چلچله‌ها گوش می‌دهد خود را انسانی خوشبخت می‌یابد و هرآینه که می‌دانست همین چلچله‌ها سبب زوال و نابودی هوش او خواهند بود، چنین احساسی نمی‌داشت.

«عباس معروفی» درباره نحوه نوشتن این رمان به نکاتی اشاره دارد که بعضی موارد داستان در نظر ما عیان می‌شود:

«وقتی نوشتن «سمفونی مردگان» را آغاز کردم نامی و ساختاری از آن نداشتم. ابتدا آیدین و اورهان بودند، هابیل و قابیل.

برادری تخمه فروش که می‌خواست برادر شاعرش را بکشد. بعداً آیدا و یوسف هم پیدا شدند، جمشید دیلاق هم خودش را رساند، و بعد دیگران هم یکی یکی آمدند.

آیدین یعنی روشنایی، اورهان یعنی چراغ، جابر و صابر هم نام‌های مرسوم آذری است. در شهر اردبیل از این نام‌ها بسیار استفاده شده.

ایاز تاریخ‌مان امّا آدمی کوچولو و فسقلی بوده، ریزه میزه. در «سمفونی مردگان» بر خلاف عادت تاریخ، آدمی است بسیار هیکل‌مند. این چیزها مشغلۀ فکری من بود. به ساختار رمان فکر می‌کردم، به آدم‌ها، خیابان‌ها و خانه و کارخانه. به نام‌ها هم فکر می‌کردم، تا اینکه برای این رمان ساختار «سمفونی» را برگزیدم. با یک اورتور که از قرآن بود، و چهار موومان. مثل یک سمفونی.

موومان اول را در پایان سمفونی دوباره به اجرا درآوردم و همان موومان اول را ادامه دادم تا ته مزه‌ای از کل رمان از آغاز تا پایان یکدست در ذهن خواننده بماند.

همین مشغلۀ شبانه روز من، چهار سال و هفت ماه به طول انجامید. گاهی اصلاً نمی‌نوشتم، بهش فکر می‌کردم. یک موزیک ثابت داشتم که تا به آن گوش می‌دادم در نوشتن و در فضای نگارش «سمفونی مردگان» قرار می‌گرفتم. شرطی شده بودم، تا این موزیک را می‌گذاشتم، آدم‌ها می‌آمدند. آیدین می‌آمد، اورهان می‌آمد و آیدا در آبادان داشت خودسوزی می‌کرد و من در آن خانه داشتم با آدم‌های رمان زندگی می‌کردم.۲۴»

* * *

«جابر اورخانی» پدر «آیدین» همانند بسیاری از نسل قدیم، مردی پایبند سنّت‌ها و دارای خشونت زیادی در امور زندگی است که لحظه‌ای نظر مخالف از سوی دیگران را برنمی‌تابد و علاوه بر این هیچکس را به اندازه خود قبول ندارد. او پدری است درمانده و مضطر که فکر می‌کند برخورد خوب و روی خوش داشتن همه چیز را به خطر می‌اندازد. ناشادی پدر یکی از جنبه‌های تاریک افکار پدران این دوره است. خشونت و کینه‌ای که او نسبت به فهم و درک و کسب علم «آیدین» دارد، نشأت گرفته از همین نکته است که او اعتقاد دارد هرچه در زندگی بیشتر بدانی و بفهمی بسیار افزون‌تر درد خواهی کشید و هر چه کمتر بفهمی، رنج کمتری خواهی برد. فهمیدن در نظر کسانی چون او همواره علت دردها و مشکلات زندگی بوده است. پدر ضعفی عمیق در زندگی دارد که آن را در کم‌فهمی می‌بیند و با تحکم و خودکامگی خود انتظار دارد دیگر فرزندان هم چون او معتقد به این نکته باشند و در این راستا عمل کنند. این اندیشه در ایران معاصر چنان پررنگ بوده است که دکتر «پرویز ناتل خانلری» نیز در جواب به این اندیشۀ غلط، قصیدۀ زیبایی سروده است که ما قسمتی از آن را در اینجا می‌آوریم.

چنین بخواندم دی در یکی کهن دفتر

که چرخ دشمن دانائیست و خصم هنر

سیاه روزتر آن کش خرد بود افزون

سپید بخت‌تر آن کش هنر بود کمتر

به نزد رای من این نکته نادرست آمد

کرا خرد بود اینش کجا شود باور

چنین گزاف سخن آن سیاه دل گوید

که هست نخل وجود وی از هنر بی‌بر

بهانه آرد تا عیب خود فرو پوشد

چو خویشتن را درمانده بیند و مضطر

اگر کمال به مال است این تواند بود

بسا که دست هنرور تهی بود از زر

وگر به مال نباشد چه نعمت اندر دهر

بزرگتر ز خرد هست و خوبتر ز هنر

سپهر کیست که باشد عدوی دانشمند

ستاره چیست که گردد رقیب دانشور

بر آنکه باطل سحر هنر به کف دارد

 چگونه کار کند سحر چرخ افسونگر۲۵

در گذشته وضع جامعه به گونه‌ای بوده است که گاهی با فکر و فهم خردمندانه، رفتار مناسبی با دانایان صورت نمی‌گرفته است و برخوردهای نامساعد پیش روی آنها قرار داشته و روال زندگی به طور متوسط و با فهم کمتر می‌توانسته هم بی خطر باشد و هم سیر مطلوب خود را طی کند. پدر با جبروت تحقیر کننده‌ای همانند پدر «کافکا» به «آیدین» می‌گوید: «این همه سال تلاش کرده‌ام برای کی؟ برای چی؟ خوب برای شماها به شرطی که شماها نخواهید به حیثیت من، به منافع من لطمه بزنید. اگر به آدم احترام می‌گذارند، به خاطر پول است. به خاطر این است که محتاج دیگران نیستیم. من دلم می‌خواهد با این استعدادی که داری، از همین فردا کاسب بشوی. می‌فهمی آیدین؟ کاسب.»روزگار در گذر است؛ افکار مردم هر روزه در حال دگرگونی است و از هر نسل به نسل دیگر تغییرات شگرفی حاصل می‌شود. پدر نمی‌خواهد این را بپذیرد که کهنه همیشه محکوم به زوال است و نوی به وجود خواهد آمد و جای آن را خواهد گرفت. همچون گذر فصل‌ها و عمرها عمل انتقال از هر نسل به نسل دیگر امری حیاتی و طبیعی است. پدرهیچگاه این را نمی‌پذیرد و با تمام قساوت از «آیدین» انتقام می‌گیرد: «پدر نماز وحشت خواند، و بعد که هوا گرگ و میش شد، بی آن که با کسی حرف بزند به حیاط رفت. در زیرزمین را با لگد گشود، و درست در لحظه‌ای که خورشید از تیرگی درآمد، آن اتاق را با تمام اثاثیه و کتاب‌هاش به آتش کشید. روی لکۀ سیاهی در کنار حوض از ماه‌ها پیش مثل عنکبوت سیاه لش خود را پهن کرده بود، قدم می‌زد و می‌گفت: این روح شیطان است که دارد می‌سوزد.»

جابر اورخانی همچنین نماینده نسلی پوسیده فکر و متکبّر و خودرأی است و برای زنده نگه داشتن شخصیتی که سال‌ها در خانه و محلّه برای خود ساخته، دست به هر کاری می‌زند. او با این کار دانسته پسر خود را به مسلخی روحی می‌برد و قسمتی از وجود انسانی او را برای همیشه سر می‌برید؛ قسمتی که درخشش بی‌کرانش فروغ زندگی «آیدین» بود. پدر نامرد و به خیالِ خود پیروز از جدال با فرزند در تاریکی ظلمت خانه می‌نشیند تا آمدن پسر را ببیند که چطور به زندگی به آتش کشیده‌اش می‌نگرد: «بوی سوختگی می‌آمد. بوی دود می‌آمد. و آیدین انگار که می‌داند چه اتفاقی افتاده، با خونسردی تمام به حیاط رفت، به دخمه نزدیک شد، و در برابر آن سیاهی احساس می‌کرد بی ‌وزن شده است. نمی‌توانست باور کند و از خشم به خود می‌لرزید. از پله‌های زیرزمین پایین رفت. آن جا فقط سیاهی و نیستی بود. آب سیاهرنگی کف زمین را پوشانده بود. بوی ویرانی و مرگ می‌آمد، بوی بشر اولیه، و بوی حیوانیت. انگار کسی را سوزانده‌اند و خاکسترش را به در و دیوار مالیده‌اند. اتاق پر از خاکستر و چوب نیم‌سوخته بود. و کتاب‌ها و شعرها همراه شعلۀ آتش به آسمان رفته بودند.» و سال‌ها بعد مادر می‌گوید: «از آن روز لعنتی تا به حال روز خوشی ندیده‌ام. آن روز، یوسف هم زوزه می‌کشید.» این توصیف در داستان یکی از گویاترین حوادث زندگی ما ایرانیان است. سوزاندن این کتاب‌ها و دست‌نوشته‌ها فقط یک آتش‌سوزی معمولی نیست، بلکه نابودی فکر و اندیشه نسلی نو است؛ استعاره از فکری است که در حال رشد به آتش کشیده می‌شود. تفکر جوانانی که روزی وارث همه چیز در این آب و خاک خواهند بود.

«آیدین» پس از آتش‌سوزی اتاق خود به کارخانه چوب‌بری «رام‌اسبی»می‌رود و مشغول به کار می‌شود. مادر نگران حال اوست. پدر توسط «اورهان» برای او پیغام می‌فرستد که به خانه بازگردد ولی در این راه ناکام می‌ماند و «آیدین» از بازگشت سر باز می‌زند. پدر عاقبت به دنبال دلجویی نزدش می‌رود و از او می‌خواهد که گذشته‌ها را فراموش کند و بازگردد، ولی پسر در جواب می‌گوید که بهتر است او «آیدین» را فراموش کند و بازگشتی در کار نخواهد بود. پدر سرخورده از جواب به خانه بازمی‌گردد.

اکنون که نه دل هست و نه دلدار مرا

با هیچ کسی نیست دگر کار مرا

از من طمع نفع  و  ضرر  هیچ  مدار

بگذار مرا  و   مرده   پندار  مرا۲۶

اندکی بعد «جابر اورخانی» راه دیگری برمی‌گزیند و با مأموران دولت به بهانه انجام خدمت سربازی در پس دستگیری او برمی‌آیند. در این قسمت طرح انتقامی در داستان شکل می‌گیرد که کینه قدیمی پدر به فرزند بار دیگر مطرح می‌گردد. صدای «آیدین» زنگی از خشم به خود می‌گیرد و باور طراحی آنهمه توطئه شوم از سوی «پدر» در نظر او به جنون مانند می‌گردد. پدر با خرد کردن پسر در حقیقت خود را می‌شکند. منطق زندگی به گونه‌ای است که گاهی هر عملی در برابر انسان‌های نیک و بی‌گناه نتیجه معکوسی به همراه خواهد داشت. این جهان چون دیر خرابی است که نابودی بیگناهانی چون «آیدین» بهای سنگینی به همراه دارد و گریز از این تاوان ناممکن است. جهان سر بسر آکنده از این داستان‌های عبرت انگیز است، ولی انسان‌ها هیچگاه گوش شنوایی نداشته‌اند و همواره خود خواسته‌اند همه چیز را تجربه کنند و تاوان آن را پس دهند.

پدر با طرح انتقام و جستجوی «آیدین» سرنوشتی را برای او رقم می‌زند که زهرۀ بیزاری از همه چیز و همه کس را به اعماق رگ و ریشۀ او تزریق می‌کند. ارادۀ تسخیر ناپذیر شاعر جوان حالتی از سیاهی و نومیدی به خود می‌گیرد که خواننده حسرت آن همتی را می‌خورد که هیچگاه تسلیم نمی‌شود و به زانو درنمی‌آید؛ از اینرو «آیدین» می‌خواهد هرچه زودتر خود را از پای درآورد و به همه چیز پایان دهد. چنین است که او بدون کینه و از سر غریزه به آغوش یگانه عشق زندگی‌اش «سرملینا» پناه می‌برد.

* * *

«سرملینا» برای آیدین «بهشتی پر از رنگ و بوی» است. اعماق وجود این دختر ارمنی همچون گلبرگ طری مملوّ از لطافت و شادابی است. کرشمه‌های شیرین دارد و صاحب خط و خالی ملیح که گلستان خیال «آیدین» انبوه از نقش و نگارهای رنگارنگ زلف و مشام دل اوست. آغوش این دختر علاج دردهای او و راه فرار از لعنت زندگی است. در سیلاب فنای زندگی شاعر جوان ما رخ زیبای این دختر همچون فرشته‌ای جلو‌ه‌گاه هزار امید نو است. «سرملینا» دختر فرشته‌خویی است که بهانۀ ساخت قاب‌های ظریف آذین شده در خانه‌های مردم شهر می‌شود. کیست که ظرافت طبع شاعر سرکش روزگار خود را تحسین نکند؟ از قدیم بسیار جوامع، محیط فضل و آداب نبوده‌اند و برعکس محیط شاعرکشی و هنرمندکشی بوده‌اند و قدرتمندان این جوامع از چیره‌دست‌ترین ستمگران به حساب می‌آمدند. ساخت این قاب‌ها استعاره بسیار زیبایی از فضای زندگی ما ایرانیان است. محیطی که اندیشه جدید و متفاوت باعث می‌شود تا شاعر شوریده زمانه خود را به کنج زیرزمینی تنگ و تاریک و پر از رطوبت تبعید کند و در عین حال از زیبایی‌های هنر او بهره ببرد ولی حاضر به پذیرش شخص او نباشد. «آیدین» درست است که رانده شده از این محیط بیرحم استعدادکُش است و در خفا روزها را سپری می‌کند، ولی اوست که هنر درون خود را با عشق به خانه‌های مردم این شهر روان می‌سازد. حتی «اورهان» هم از لذت این هنر بهره می‌برد و یکی از این قاب‌ها را در خانه خود نصب می‌کند. همه هنرمندان از دیرباز هنر خود را با عشق درون پرورده‌اند و به مردم روزگار خود پیشکش کرده‌اند. بسیار بوده‌اند کسانی که فرجام شومی داشته‌اند ولی هنر خود را برای ابد به مردم این خاک هدیه داده‌اند. «سرملینا» گل صدبرگ باغ زیبای دلباختگان و یکی از سرفصل‌های امیدواری داستان است. وصف این فرشتۀ زیبا از زبان نویسنده چنین است: «قیافه‌ای کولی‌وار که گاه موهاش را رها می‌کرد و گاه شال‌گردنی به دور سر و گردن می‌پیچید، گاه ارغوانی می‌پوشید و گاه بنفش، گاه مهربان است و گاه تند، و رسوبی از این دختر کولی، آیدین را به مجسمه‌ای از سنگ، نشسته بر لبۀ تخت و غرق در سختی وجود سنگ مبدل کرده بود… حضورش نه تنها تمامی آن فضا را پر می‌کرد، بلکه از نظر آیدین بی‌پروایی‌اش بیش از حد بود. گرم. شلوغ. پر شور و شر.» این توصیف، غزل زیبایی از دیوان حافظ را به یاد ما می‌آورد که چند بیت آن را می‌آوریم.

دلم رمیدۀ لولی​وشیست شورانگیز

دروغ وعده و قتّال وضع و رنگ آمیز

فدای پیرهن چاک ماهرویان باد

هزار جامۀ تقوا و خرقۀپرهیز

خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد

که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی

بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز

«سرملینا» یکبارطعم تلخ زندگی را چون زهر هلاهل چشیده است و وقتی دل به «آیدین» می‌بندد، چیزی به نام کمرویی در وجود او نمی‌بینیم. پردۀ شرم در زندگی او دریده شده است و به خوبی می‌داند که عشق چیزی نیست که در زندگی همچون ریگ صحرا ریخته باشد؛ اگر از این فرصت بهره نبرد شاید آخرین باری باشد که شعاع دوست داشتن و حدّت علاقۀ در آغوش کشیدن جسم و جان، وسعت عظیم روح او را فرا می‌گیرد. با این شناخت و تجربه است که عشق عمیق خود را به «آیدین» با آن چهرۀ انبوه از ریش و بیزار از روزگار عرضه می‌کند. زندگی «آیدین» در این قسمت از کتاب بی ‌شباهت به مسیح نیست. نجاری تک و تنها با موهای پریشان و غرق در اعماق خود که به دنبال انقلاب درونی در وجود انسان‌ها است و عشق را تنها راه سعادت و نجات می‌داند و چنین است که عشق «سرملینا» را می‌پذیرد. در انتهای داستان ما سرنوشت «سرملینا» را درنمی‌یابیم و نمی‌دانیم چطور می‌شود که او به ناگاه ترک زندگی می‌کند و چطور یک دختر بور پانزده ساله زیبارویی از نتیجه عشق او و «آیدین» باقی می‌ماند. گویی این زن چیزی از یک توهم در ذهن «آیدین» است که در دورانی که باید وجود داشته باشد، در افکار او شکل می‌گیرد و زمانی که باید برود، از دیده ناپدید می‌گردد.

روایت عشقبازی «آیدین» با «سرملینا» در برف‌ها با نام «به جان چشم‌هات» که توسط نویسنده به علت سانسور در ایران از رمان حذف شده است، در بر دارندۀ بسیار نکات قابل توجهی از روحیات این دو شخصیت است که ما فقط در این بخش می‌توانیم به آن پی ببریم. راوی این بخش «سرملینا» است که با ظرافت زیبایی حالات و رفتار و جملات را بیان می‌دارد. در شبی برفی «آیدین» به خود می‌لرزد و هر دو دنبال پالتوی او می‌روند تا از سرما در امان باشد. این پالتو را «سرملینا» پیش خود نگه داشته تا تمام وقت بوی عشق خود را در آن استشمام کند. او از بازوهای یار خود گرفته و هر دو در برف پوشیده بر سطح زمین خرامان به سوی خانه می‌روند. در اوج این حضور، خاطره آتش کشیده شدن اتاق، «آیدین» را ترک نمی‌کند و زیر لب می‌گوید: «بابا گوریو سوخت…» و بعد دوباره در عمق احساس عاشقی خود فرو می‌رود: «هیچ می‌دانی… آدم یکبار… عاشق می‌شود، شکفته… و مثل گل… همان یکبار… و پرپر می‌شود؟» این بخش روایتی مملوّ از سرخوشی همراه با اضطراب دائم است از احساس از دست دادن معشوق. روایتی که دختر آرمیده در دستان معشوق نوعی احساس تلخ جدایی را شرح می‌دهد.گویی برف‌ها استعاره از بارش الماس درخشانی است که همچون ره‌آورد مقدس عشق میان این دو را شادباش می‌گوید. «سرملینا» در این قسمت شرح کوتاهی از همراهی «آیدین» پس از مالیخولیای او به ما می‌دهد که بسیار متأثرکننده است: «آیا عشق مرا باور نداشت؟ یا می‌ترسید؟ از ناشناخته‌ای می‌ترسید که هیچ تصوری هم از شمایلش نداشت؟ چیزی بین ترس و دلتنگی در شمایل پدر وجودش را پر از تنهایی گریه‌آلود کرده بود؛ تنهایی گریه‌آلود مردی دل‌شکسته که در جای امن، پسرک ده ساله‌ای از خنده ریسه می‌رفت. حاضر بودم هر کاری بکنم جانم را بدهم تا پسرک ده سالۀ من شیرین بخندد. تمام شهامتش را در او کشته بودند، پر از هوش و کلمه و عشق بود. و من داشتم ذره ذره خودش را نشان خودش می‌دادم که دستم را بگیرد، محکم قدم بردارد، برویم شهر اردبیل را گز کنیم، بستنی بخوریم، راه برویم، و من هر به چند قدم یکبار بایستم، اینجوری از پایین تا بالا وراندازش کنم و مثل یک قطره آن را از لای پلک‌هام سُر بدهم روی گونه‌ام، بعد با ترفندی تند پاکش کنم که نبیند، نفهمد.

گفت: داری گریه می‌کنی؟

گفتم: آره. از خوشبختی، از خوشحالی.»

امیدوارم روزی برسد که این قسمت به رمان «سمفونی مردگان» افزوده شود تا بر پازل‌های شناخت شخصیت‌ها و روایات این کتاب افزوده شود.

در شخصیت پردازی و روایت زندگی «سرملینا» ابهام‌های زیادی وجود دارد. اگر روایت زندگی «سرملینا» در بخش‌های دیگری مطرح نمی‌شد، ما اطمینان پیدا می‌کردیم که این شخصیت ساخته و پرداخته ذهن شاعرانه «آیدین» است و حضور خارجی ندارد. از اینرو بسیار عادی می‌نموده که «آیدین» شوریده با صبر و تحمل مشقّت‌بار هر روزه در اعماق تنگ و تاریک ذهن خود چنین دختری را برای خود خلق کند. در این خصوص ما یاد «آنتونن آرتو۲۷» می‌افتیم که در طول جنگ جهانی دوم در بیمارستان «رودز» بستری شده بود. در همین بیمارستان او را علیرغم میل باطنی‌اش بارها تحت درمان با شوک الکتریکی قرار دادند. بر اثر این شوک‌ها، رفته رفته تمام دندان‌هایش فرو ریخت و پیری زودرس به سراغش آمد. او در این بیمارستان ۶۰۰ نامه سوزناک به دختری می‌نویسد که وجود خارجی نداشته است. پرستارها نوشته‌هایش را دور می‌ریختند ولی او دوباره تقاضای قلم و کاغذ می‌کرد. این سرنوشتی تنفّرانگیز است. این نامه‌ها که هر خواننده‌ای از خواندنش متأثر و منقلب می‌شود در کتابی تحت عنوان «نامه‌های رودز۲۸» انتشار یافت. «آرتو» در اواخر عمر در دوران شیدایی هر روز با صبر و تحمّل بسیار، برای بازیافتن سلامتی و روحیه خود تلاش می‌نمود، ولی در همه این کوشش‌ها ناکام ماند و فقط وجود خیال‌پردازانه این دختر و نامه‌ها از او یادگار ماند.

ادامه دارد

 

بخش دوم را اینجا بخوانید

پانویس ها:

*- گفته‌ها و ناگفته‌ها(مجموعه گفت و شنودها به صورت مصاحبه)، محمدعلی اسلامی ندوشن، انتشارات یزدان، ۱۳۷۵، صفحه۱۵۹.

۲۲ـ  ابوالقاسم لاهوتی.

۲۳ـ بهانه‌ها و بهانه‌های تازه(مجموعه مقالات)، آندره ژید، ترجمه رضا سیدحسینی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، پاییز ۱۳۷۷، صفحه ۷۶.

۲۴ـ  این‌سو و آن‌سوی متن (درس‌ها و تجربه‌های داستان و رمان)، عباس معروفی، چاپ چهارم، زمستان ۱۳۹۴، نشر گردون (برلین)، ص ۹۰.

۲۵ـ ماه در مرداب، اشعار دکتر پرویز ناتل خانلری، انتشارات معین، چاپ چهارم، ۱۳۸۷، صفحه ۵۱.

۲۶ـ ابوالقاسم لاهوتی.

۲۷ـ آنتونن آرتو (Antonin Artaud) نمایشنامه‌نویس، شاعر، فیلمنامه‌نویس و کارگردان تئاتر فرانسوی (۱۹۴۸-۱۸۹۶) که از ابتدای جوانی اختلالات شدید روانی به سراغش آمد و او را روانه آسایشگاه‌های مختلف کرد. او در جوانی به گروه سوررئالیست‌ها پیوست و یکی از شخصیت‌های برجسته این گروه شد. زندگی بسیار رقّت‌بار و دردناک او را نویسنده‌ای بدبین بار آورده بود که اعتقاد داشت «مهرورزی کاریست ظلمانی؛ و با مهرورزی، ظلمت را در نور زندگی می‌گسترانیم.» آرتو کتاب «تئاتر و همزادش» را با زبان بسیار استعاری و حیرت‌انگیز و رمزگونه نوشت. تئاتر مدرن فرانسه با این کتاب آغاز گشت که تأثیر شایانی بر «نمایش» دهه۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ اروپا داشت. آخرین اثر او «وانگوگ، قربانی اجتماع» بود که «آندره برتون»- بنیانگذار مکتب سوررآلیسم- آن را شاهکاری بی چون و چرا می‌دانست. «آرتو» را بنیانگذار تئاتر شقاوت لقب داده‌اند. او در ۵۲ سالگی خودکشی کرد و به زندگی خود پایان داد.

۲۸-Lettres de Rodez