من از هما ن روز که به دنیا آمدم

از همان اولین قدم که برداشتم

همان اولین کلام را که بر زبان آوردم

همان اولین بار که زمین خوردم

من از همان روز که فهمیدم

بعضى زخمها را

حتى بوسه ى مادر خوب نمی کند

بعضى راهها  را

حتى پشتوانه ی پدر هم آسان نمی کند

از همان روز که فهمیدم

خواهر تنها همخونت نمی شود

برادر فقط همنامت نمی شود

از همان صبح که برخاستم وُ

غم نتوانسته بود مرا بکشد

از همان شب که هرگز

فکر نمی کردم سحر شود

از همان سحر که هرگز

فکر نمی کردم آفتابى شود

من از همان جوانیم

از همان سنگها که بر سرم کوفتند

از همان خنجرها که به پشتم فرو بردند

از همان قدمها که بر شانه ام گذاشتند

از همانجا فهمیدم،

زندگی زیباتر از آن است

که بی عشق بمیرم

همانجا بود که فهمیدم

بودنم گرانبهاتر از آن است

که ایمان از دست دهم

حیف بود اگر دروغ،

دروغگویم می کرد

حیف می شد اگر سختی

ضعیفم می کرد

من از همانجا که سرم را

کوته فکران بریدند

همان جا که زبانم را

زورگویان کوتاه کردند

از هما ن روز که زیستنم را

جاهلان بیهوده خواندند

از همان روز بود که

فهمیدم

مظلوم تر از آن است “راستی”

که بی تلاشی ببازمش

دنیا محتاجتر از آن است

که با سکوتى برانمش

فهمیدم

اینجا تاریک تر از آن است

که در خاموشى بگذارمش

من از هما ن روز که دیدم

هرآنچه که هست

بودنش را دلیلی ست

فهمیدم

خداوند داناتر از آن است

که مرا بیهوده آفریده باشد

***********

چه کَس گفته است از برای زن بودنم نباید بخندم

از برای دختر بودنم نباید بفهمم، نباید برقصم و نباید بخوانم؟!

کجای آفرینش مرا مطیع و فرمانبر نگاشته اند

کجای سرنوشت مرا به زنجیر کشیده اند

کجای روزگار پَرِ پروازم را چیده اند؟!

من نه می خواهم فرشته ای در زمین باشم

نه با بهشتی زیر پایم در این دنیا راه بروم

می خواهم مرا جهنمی بدانند، اما در خیابان ها بخندم

مادر باشم، اما بالِ رویاهایم را تا ابدیت بگسترانم

می خواهم خواهر باشم، اما گیسوانم را به باد داده باشم

می خواهم هنوز هم دردانه ی پدر باشم، اما زندگیم را خود بسازم

نمی خواهم فقط زنده باشم

نمی خواهم فقط نفس بکشم

می خواهم زندگی کنم

می خواهم زیرِ باران آواز بخوانم

یک شب زیرِ آسمانِ پُر ستاره بخوابم

می خواهم پیش از هر چیز مرا انسان بدانند

من نه دخترم، نه خواهرم،

نه همسرم، نه مادر

من قبل از تمام اینها

روحی هستم در اندامِ یک زن!

جهنمی را که کشیده اید برای من

شما با خیال حوریان بهشت تان بخوابید

خدای جباری را که برایش حکم صادر می کنید ارزانیِ خودتان

من دست برادری به شیطان داده ام

کتاب های مثلاً تحریف نشده تان

با خروارها خاک در صندوقچه ی خانه های خودتان

من هر شب حافظ با شراب می خوانم؛

گاهی هم چند کلمه حرف حساب از مولانا می آموزم

زور بازویتان نوش جان زبان های سُرخمان

طناب های دارتان جایگاه سَرهای سبزمان

روزی، جایی به هم خواهیم رسید

آنجا که نه من زنم، نه تو مرد

آن روز خواهی دید خدای من راست می گفت یا خدای تو

آن روز خواهی دید کتاب من درس زندگی می داد یا کتاب تو

آن روز خواهی دید گیلاس شراب من کثیف بود یا افکار تو

اشک های من خالصانه تر بود یا نماز تو

آن روز خواهی دید سگ ها نجس بودند یا موعظه های تو

***********

فرودگاه جای عجیبی ست

سفر اتفاق دلهره آوری ست

زمان مفهوم خود را از دست می دهد

و تو سخت از این مرزها بیزار می شوی

سخت ترینِ سفرها، سفر میان دو جایی ست

که هر دو را خانه می دانی و در هیچکدام

آنچه می خواهی نیستی و آنچه می خواهی نیست!

سفر عزیمت دلهره آوری ست وقتی می خواهی برگردی اما

می دانی قسمت عظیمی از خود را جا خواهی گذاشت

سفر کوچی ست اجبار ی اگر هر آنچه می خواهی را

نتوانی در چمدانت بگذاری و بازگردی!