امروز صبح

با همهمه شهر از خواب بیدار شدم

خواب و بیداری در هم آمیخته

غرور شیرها

خشمی طوفانی

ترافیک، باید بوده باشد

شکارچی که به همه چیز شلیک می کرد

شاید صدای یک دستفروش بود

برای یک لحظه، سکوت مطلق

بعد حلقه های بکر دود

شاید از اگزوز شکسته ی یک ماشین

یا تفنگ اسباب بازی یک کودک

کم کم صداها آشناتر می شوند

آن چنان که از خواب می پرم

از پشت دیوارها می شنوم

همسایگان در رفت و آمدند

در پرتو نخستین سپیده دم خمیازه می کشم

پیرمرد طبقه ی پایین

مثل هر صبح

رادیو گوش می کند.

بچه ها در طبقه بالا

از ته دل فریاد می کشند.

مردم در راهرو به هم تنه می زنند

و با هم بیرون می روند.

ولی از زوج جوان واحد کناری

که معمولا در حال مشاجره اند

صدایی در نمی آید.

آیا سرانجام آشتی کرده اند

شاید در آخرین آتش بس طولانی شان

به هم بازگشته باشند.

ناگهان مردم در راهرو فریاد می کشند و می دوند

وحشت صدایشان را حس می کنم

با عجله از رختخواب بلند می شوم

از روزنه ی در نگاه می کنم

مرد جوان واحد کناری را می بینم

با پیراهن خون آلود و قرمز

و اسلحه ای در دستش.