آب را گل نکنیم

در فرودست انگار

کفتری غر زد و رفت

مرد بقال از من پرسید

دل خوش می خواهی؟

من به او گفتم نه

خربزه می خواهم

مرد بقال به من خربزه داد

و دلم را خوش کرد

اهل ایرانم

و پناهنده به یک شهر سوئد

طرف قطب شمال

من نخواهم اسمش را گفتن،

(بدبختی)

یک کمی بی ادبی است!

خواهرم دلخور شد

و همان هفته ی اول

به ادارات پناهندگی شهر نوشت

من درین شهر ندارم دلِ خوش

اسم آن فارسی اش، ناجور است

و جوابش دادند

برو پاریس اگر می خواهی

خواهرم گریه کنان

به دلیجان برگشت.

پدرم وقتی مرد

نامه آمد که دو تا عکس جدید

بهر ویزا بفرستد به سوئد

من به ویزا می گویم عشق

من به ویزا می گویم درد

من به ویزا می گویم کوروش

من به ویزا می گویم افسوس

من به ویزا می گویم ایذا

من مسلمانم، نه

من مسلمان بودم

آنهم نه

من نمازم را وقتی می خوانم

که بدانم که خدایم عرب است

و مرا می فهمد

من نمازم را وقتی می خوانم

که بدانم که خدا می فهمد

که من از معنی گفتار خودم بیخبرم

من الاغی دیدم

روضه را می فهمید

و لگد می زد بر سینه ی خود

من کشیشی دیدم

بچه را می فهمید

و همیشه پسری را می برد

پشت دیوار کلیسای بلند

پاسداری دیدم

وقت شلاق زدن

یا حسینی می گفت

یا حسینی می گفت از ته دل

که حسین اش یک ماه

لای پائین تنه ی زندانی

می ماسید

من آخوندی دیدم

هسته ی خرما را می بلعید

که نفهمند چطور این همه خرما خورده

شیخ پیری دیدم

تازه روآمده و نوکیسه

همچنان سنتی و کهنه پرست

بنز را دوست نداشت

آرزو داشت به او

یک خر ضد گلوله بدهند

مرد جاکش از من پرسید

صیغه ای می خواهی؟

من از او پرسیدم

آیت الله کجاست؟

او خودش صیغه ی رسمی دارد

زن و دختر دارد

دستک و دفتر دارد

کلینکس نذری

در اتاقی دلباز

پنجره ش رو به حرم

صحن قدس رضوی

اهل فیسبوکم

لایک و مایکی دارم

در کامنتم جریان دارد سنگ

جریان دارد فحش

جریان دارد خواهر مادر

عکس من پیدا نیست

اسم من مجعول است

پاچه گیرم اما

پاچه خارم اما

دُگم از پشت کامنتم پیداست

کفش هایم کو؟

آمدم بهر نماز

با خدا راز و نیاز

خادم مسجد گفت

یکنفر آقای نورانی

شال سیّدشهدا بر کمرش

هاله ی شیرخدا دور سرش

آمد و کفش ترا با خود برد

من نمی دانستم یکسان است

نمره ی کفش من و پیشنماز

چه کسی بود صدا زد احمق؟

من همینجا هستم

سر این چاه بزرگ

منتظر بهر ظهور

باید امشب بروم

یک نفر آن طرف دریاها منتظر است

که به من قایق سوراخ خودش را بفروشد برود

مرد با ایمانی است

می رود پای پیاده طرف کرب و بلا

گنبدی دیدم از جنس طلا

کفتری را دیدم رقص کنان

فضله انداخت بر آن گنبد و رفت

و افق روشن شد

بر سر کنگره ی دانایی

کفتری می خندید

سوسکی را دیدم

که ز دیوار امامزاده بالا می رفت

شاهدان می گفتند

آدمی بود این سوسک

فحش بر آل پیمبر می داد

و امامزاده در خشم آمد

جابجا سوسکش کرد

من جلوتر رفتم

گوش خود کردم تیز

سوسک فوق الذکر

همچنان فحش به پیغمبر و آلش می داد

شاهدان می گفتند

این امامزاده گوزپیچ شده

و نمی داند دیگر چه کند با این سوسک

آخر مرداد ۹۷