پس ازسال ۱۳۶۷، شهریور در میان ماه های ایرانی معنایی نمادین یافته است. اوج کشتار مخالفان جمهوری اسلامی در این ماه، شهریور را در فرهنگ سیاسی مخالفان، به ماه ” اسیر کشی” از یک سو، و از جهتی به ماه ایستادگی و مقاومت تبدیل کرده است. اما پیش از تابستان معروف ۶۷ ، سال های قبل از آن و به طور برجسته فضای بهار و تابستان سال ۱۳۶۰ نیز به شدت آلوده به سرکوب و خون مخالفان است.

از همه ی این سال های مرگبار، بجز کتاب های خاطرات زندانیان جان بدر برده، که می توان کتاب چهار جلدی” نه زیستن، نه مرگ” نوشته ی ایرج مصداقی، ” کلاغ و گل سرخ” اثر مهدی اصلانی،  و ” حقیقت ساده” خاطرات زندان منیره برادران، خسرو شاهی را از مشهور ترین آنان در این زمینه دانست، شعرهای زیادی نیز چه از اعدام شدگان و چه از نجات یافتگان آن رویداد خونین بجا مانده است که بیش از همه کوشش و تعهد ایرج مصداقی در گرد آوری و معرفی شعر و شاعران زندانی سال های شصت، چشمگیرتر می نماید.

گذشته از این، از تجربه های حسی اندوهبار منحصر به فردی که فرزندان و همسران و داغداران اعدام شده های سال های شصت، درگیر آن بوده اند، کمتر متنی در قالب ادبیات، خاصه شعر منتشر شده است. در میان این اندک متون خلق شده اما یک شعر از نسل بعد آن سال ها، از فرزند یکی از جانباختگان سال شصت، هم از نظر تجربه حسی سراینده و هم از جهت زیبایی ادبی سخت تکان دهنده است. شعری که می تواند خواننده اش را منقلب کند و در عین حال به تحسینش وادارد!

توکل اسدیان با دخترش نسترن و با همسرش فرخنده اعظمی

شعری که نسترن اسدیان – دختر توکل اسدیان – در سی امین سال جان باختن پدرش در یکی از زندان های کشور(خرم آباد)، سروده، از هر نظر شعری شگفت انگیز و برجسته است. آنچه که در شعر نسترن تکان دهنده است اندوه و افسوس پایان ناپذیری است که با تخیلی دراماتیک و شاعرانه، به نوشته اش احساسی جانگداز می بخشد. شعری که حاصل تجربه ی حسی دردناک شاعرش با مسئله مرگ پدر است و همین تجربه شخصی است که جزئیات احساسی شعر را مملوس و تاثیر گذار می سازد. چنان داستان محتوم مرگ بر واژگان شعر چیره است که گویی احتمال زنده بودن پدر در خیالی کودکانه هزاران بار تکرار شده است. معلوم نیست که نسترن اسدیان قبل و بعد این شعر، شعرهایی سروده است یا نه، اما پذیرش این که این تنها سروده او باشد، سخت دشوار است؛ شعری که تخیل قدرتمند و بس تراژیک آن با ایماژهای جاندارش، پس از خواندن، از خواننده اش جدا نمی شود.

اما پیش از خواندن این شعر، می توان با خواندن پاره ای از یک نامه ی او به دایی اش محمد اعظمی که از کوشندگان سیاسی شناخته شده خارج از کشور است، با گوشه هایی از تجربه زندگی و اندوهش آشنا شد:

«پدرم را زیاد در خاطر ندارم. تنها تصویری که از او دارم خنده بسیار زیبا با دندان هایی قشنگ و سیبل اوست. زیاد به خواب های من سر نمی زند ولی چند باری خوابش را دیده ام و هر بارش در سخت ترین مقاطع زندگی ام بوده. می آید با همان لبخند مهربان و دست های کشیده اش. مرا در آغوش می گیرد. من آرام می شوم و رها از هر چه غیر اوست…

خاطراتم بیشتر به بعد از او برمی گردد. به لباس سیاه مادرم زیبا، و اشک هایش که آن موقع خیلی وقت ها زیر چادر صورتش را پنهان می کرد و آرام صدای نفس کشیدنش عوض می شد و آه می کشید. من حرف نمی زدم. یعنی خیلی دیر حرف زدن را شروع کردم. نمی دانستم چرا مادرم گریه می کند ولی یادم است که زیر چادرش می رفتم و دستمال سفیدی که جلوی دهانش را گرفته بود می دیدم. جمله همیشگی مادرم این بود: چیزی نیست نسی… و مرا می بوسید و بغل می کرد با صورتی داغ و قرمز. یادم است سیگار پشت سیگار روشن می کرد و نمی خندید…

روزگار خوشی نبود و تکرارش جز تکرار تلخی، و غم دوباره سودی ندارد” (#)

و اما شعرش:

سی سال رفت و همچنان

حسرت دست های بزرگ

و مهربانی آغوشت

با من پیر می شود

به چه می اندیشیدی؟

آن لحظه که چشم فرو بستی

بر دست های کوچک من

کدام جادوگر ترا برمی گرداند؟

راه کوه و دریای کدام افسانه را

فرسوده کنم

تا تو بیدار شوی؟

افسوس…

داستان ما بی بازگشت است

شیرهای افسانه من

سر گوژپشت های پلید را

در دهان نمی برند

و جلاد

آخر قصه

پشیمان نمی شود

از فرود تبر

این است زندگی:

خورشید هر صبح می تابد و

خاک استخوان هایت را می جود

پس چرا لبخندت از خاطرم پاک نمی شود؟

————

# – نامه و شعر نسترن اسدیان در نوشته ای از محمد اعظمی با عنوان “به یاد توکل، برای فرخنده و نسترن” در سایت عصر نو آمده است