نگاهی به رمان “مسیح گورستان زرین ” اثر دکتر مسعود نقره کار

زیر سایه‌ى این صخره‌ى سرخگون بیا
تا چیزى متفاوت نشانت دهم
چیزى متفاوت از سایه‌ى صبحگاهى‌ات که پشت سر شلنگ‌انداز مى‌آید
یا سایه­ی شامگاهی­ات که قد مى‌کشد مگر تو را ملاقات کند
نشانت خواهم داد ترس را ، در مشتی خاک … زیر سایه این صخره سرخگون بیا

 بخشی از شعر سرزمین هرز اثر تی. اس. الیوت

  در ادبیات ما و موسیقی متاثر از آن هنر و عشق و جنون همیشه دوشادوش هم، راه سپرده اند. ستایش دیوانگی و رهایی از عقل جزیی در عطار و مولوی به اوج می رسد: حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو، دیوانه شو ….

جلد کتاب دکتر نقره کار

 

و بسیاری از هنرمندان خود در این ورطه هلاک افتاده اما تعداد بسیار کمی شهامت و جسارت و یا فرصت آن را داشته اند تا زیر سایه  این صخره سرخگونه نگاهی و دیداری واقعی با پدیدار دیوانگی  داشته باشند. مشکلات روحی روانی ویرجینیا وولف، بتهوون، دانته، نیچه …. نسیم شمال، هدایت و فروغ فرخزاد،…. افسردگی و اعتیاد و خودکشی هنرمندان در تبعید (مراجعه به مقاله دکتر نقره کار) صدها  نمونه در دنیا دارد. 

در ادبیات معاصر ما، هنرمندان نیز همانند بقیه مردم همواره به نوعی درگیر این گونه مشکلات بوده اند. از زمان مشروطه یکی از مشهورترین کسانی که به دام دیوانگی افتاد نسیم شمال بود. از روزنامه نسیم شمال، شماره ۱ مورخ ۲۴ ربیع الثانی ۱۳۴۱ حجت الله اصیل  نقل  می آورد: «این بنده نظر به این که مدت دو سال بود کسالت مزاج داشتم و مریض بودم گاهی در دارالمجانین و گاهی مسافرت ییلاقات، این بود که از ملاقات و … خدمت به هموطنان بازماندم» . . . سعید نفیسی می گوید: او را به تیمارستان شهرنو بردند و اتاقی در حیاط عقب بیمارستان به او اختصاص دادند… من نفهمیدم چه نشانه جنون در این مرد بزرگ بود. آیا راستی مرد؟ نه هنوز زنده است و من زنده تر از او نمی شناسم .*  می گویند اشرف الدین قزوینی، نسیم شمال، در تنهایی خود جان داد و حتی ختمی هم برایش نگذاشتند. نگاه او به این موضوع  نگاه کلاسیک شرقی یعنی رهایی و بی بازخواستی دیوانگی است: دوش می گفت این سخن دیوانه ای بی بازخواست/  درد ایران بی دواست //عاقلی گفتا که از دیوانه بشنو حرف راست/ درد ایران بی دواست //

هدایت پیشگام نگاه سوررآلیستی به دنیای وهم آلود ذهن و روان و همزمان نگاه رآلیستی به نحوه زندگی بیماران روانی بود. درباره بخش اول دیدگاه های او هزاران نفر در هزاران نوشته قلم فرسایی کرده اند متاسفانه اما بحث درباره بخش دوم آن تقریبا مسکوت مانده و یا کمتر به آن پرداخته شده، گرچه اهمیتی کلیدی در فهم تلخی آثار او دارد و در مبحثی جداگانه  باید به آن پرداخت.

هدایت  داستان سه قطره خون را با بیانی تلخ و ابری از زبان راوی با شرح مفصلی از تیمارستانی که راوی داستان در آن بستری است این گونه آغاز می کند:”دیروز بود که اتاقم را جدا کردند، آیا همان‌طوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شده‌ام و هفته دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده‌ام؟ یکسال است هرچه کاغذ و قلم می خواستم به من نمی دادند. ….هنوز یک ساعت دیگر مانده تا شام‌مان را بخوریم، از همان خوراک‌های چاپی: آش ماست، شیر برنج، چلو، نان و پنیر، آن هم بقدر بخور و نمیر، ـ حسن همۀ آرزویش اینست یک دیگ اشکنه را……..”  چون این‌جا را هرچه می‌خواهند بگویند ولی یک دنیای دیگرست ورای دنیای مردمان معمولی. .. و یا “یک دکتر داریم که قدرتی خدا چیزی سرش نمی‌شود.” و در پاراگرافی دیگر می خوانی:”در طرف دیگر حیاط زندان مخوفی است که  شخص دیوانه شکم و  چشم خود را در آن میدرد…. “

صادق هدایت خودکشی ناتمام خود در عنفوان جوانی را در سن میانسالی  به اتمام رساند. می دانم نباید بگویم اما نمی توانم با درد و حسرت و دریغ  نگویم شاید اگر …….. اینگونه نمی شد. 

جمالزاده رمان دارالمجانین را تقریبا سه چهار سال بعد از انتشار بوف کور در هندوستان و قبل از انتشار عمومی آن در ایران نوشت. زمانی که هدایت هنوز شناخته شده نبود. در این رمان دیوانگی پدیده  سیالی است که در و دیواری نمی شناسد و با هرکس و در هر کوی و برزن پرسه می زند. دیوانگی و جنون  سد تضاد عقل و خرد را در هم می شکند به رنگهای متفاوت در شخصیتهای گوناگون خود را نشان می دهد. رمان دارالمجانین لایه لایه های گوناگون اجتماع را داستانگونه تو در تو به تصویر می کشد. در داستانی  سوررآلیستی، رحیم ریاضیدان در اعداد غرق شده و به  وحدانیت با “یک”می رسد اما از دیگر اعداد می ترسد و می هراسد و در تیمارستان منزوی می شود. شاه باجی خانم مادر رحیم به جن و جادو معتقد است و خود مجنونی است اما نه در تیمارستان … پدر راوی داستان (محمود)  پس از افسردگی و قمار بسیار یک شب تریاک می خورد و می میرد و مسیر زندگی راوی در مجرای دیگری می افتد… دوست او دکتر همایون پزشک متخصص اعصاب می گوید: “در این دنیا هرکس جنونی دارد و جنون من هم دریا دوستی است” و سرآخر خود به گونه ای مبهم  به سوی دریا می رود… جمالزاده از نگاه محمود راوی آگاه داستان که خود زندگی در تیمارستان را برگزیده… فقر و پستی و نکبت زاییده  و روییده  در محیط تیمارستان یا دیوانه خانه یا آسایشگاه را به خوبی به تصویر می کشد. زمانی که محمود تصمیم به ترک تیمارستان می گیرد و انتخاب می کند آزادانه زندگی کند در جستجوی راه فرار، در می یابد مدیر تیمارستان از همه روان پریش تر است.

فروغ فرخزاد نیز بستری شدن نه ماهه در بیمارستان روانی را تجربه می کند. پس از رهایی از بیمارستان می سراید: بعد از این دیوانگی ها ای دریغ /باورم ناید که عاقل گشته ام. و محزونانه می نالد: او که در من بود دیگر نیست، نیست/ او که در من بود دیگر کیست کیست ….گرچه فروغ از تجربه اش در بیمارستان روانی چیزی نمی گوید، اما به جرئت می توانم بگویم او ناظر آگاه مشکلات کسانی بوده که اجتماع ناعادلانه  آنها را به دلیل بیماری از خود دور و ایزوله می کند و همین تجربه، در توانایی و شهامت ورود به دنیای جذامیان و آفرینش فیلم زیبای خانه سیاه است  موثر بوده چرا که هر دو گروه جذامیان و بیماران روانی مورد خشم و نفرت اجتماع بوده اند و باید در فضایی بسته و جداگانه و دور از نگاه  همه نگاهداری می شدند. فروغ برای شکستن این فاصله و برای تسلی درد جانکاه جای خالی فرزندش، فرزند خوانده عزیزش را در جذامخانه یافت و به خانه آورد و این زیباترین فریاد اعتراض زندگی فروغ  بود.

اخیرترین اثری که در این باره چاپ شده، رمان “مسیح گورستان زرین ” اثر دکتر مسعود نقره کار چاپ نخستین آن در سال ۲۰۱۰ را پیش رو دارم. روی جلد آبی رنگ زیبای کتاب با تصویر انسان هایی غوطه ور در بی وزنی یا در خود پیچیده روبرو می شویم و در پشت جلد کتاب یادداشت نویسنده را این گونه می خوانیم: “به عنوان نویسنده و فعال سیاسی یاد گرفته ام حتی در رمان های افسانه ایم به راستی سخن بگویم و بدون توجه به پیامدهای آن واقعیت ها را عنوان کنم” و به این گونه پایان می یابد:”در این داستان تلاش می کنم مسایل سیستمی را که در آن پول و قدرت با دیدگاه انسانی و امر خدمت (به بیماران) معاوضه شده را به نمایش بگذارم.”

رمان از نظر سبک ساختار و طنز نهفته در آن شباهت هایی با  دارالمجانین جمالزاده دارد. نثر ساده و شروع جذاب رمان خواننده را به سوی خود می کشاند. راوی داستان پزشک جوانی است با فرهنگ شرقی و علایق سیاسی و انسان دوستانه به نام شادی. او در جستجوی کار و برای تامین معاش خانواده در مرکز نگهداری از بیماران روانی به نام  مرکز زندگی زرین (طلایی) استخدام می شود. آسایشگاه فوق مشتی نمونه خروار و انعکاس دهنده افکار و دردها و رنجها و شادی های زندگی افراد و گروه های متفاوت اجتماعی است. شاید تنها نکته ای که در این کتاب کمرنگ جلوه می کند، درد و رنج خانواده بیمارانی است که می خواهند از عزیزانشان حمایت کنند. این گونه موسسات در نبود حمایت های اجتماعی، چه جنگ ناعادلانه ای را علیه خانواده ها راه می اندازند و گاه اجتماع نیز بی رحمانه  هم چون جذامیان از پذیرفتن آنان سر باز می زند. 

راوی داستان، دکتر شادی از سویی با سیستمی  استوار بر چرخه پول و قدرت دست و پنجه نرم می کند و از سوی دیگر در روند حمایت از افراد مقیم آسایشگاه، با انواع ترفندها و تهدیدهای مسئولان روبرو می شود. یکی از شخصیت های محوری داستان که خود را شاعر دیوانه می نامد، هیلاری است.

او در معرفی خودش می گوید: “در سن  ۱۸ سالگی شروع به سرودن شعر و نوشتن داستان کوتاه کردم، نوزده ساله بودم که تشخیص دادند به بیماری “اسکیزوفرنی” مبتلا هستم، و از اون تاریخ تا ‌حالا در بیمارستان‌ها و مراکز روان‌درمانی زندگی می‌کنم، ۴۹ سال دارم، باور کنین، دروغ نمیگم…..صدها شعر سرودم، داستان کوتاه هم نوشتم…” هیلاری نگاه حساس و آگاهی است که سحر کلام را می شناسد. به حروف و کلمات عشق می ورزد. شعر را زندگی می کند و از ماه نشانی عشق را می گیرد و در عین حال آنچه را دوست ندارد با کلام خاص خودش به طنز و مسخره می گیرد:”- اوه گفتم تلویزیون یاد بَواسیرم افتادم….من میخوام برم پیش این کشیش‌های امریکائی، اگه راست میگن…. جلوی اون چند میلیون نفری که  تلویزیون تماشا می‌کنن  بیان بواسیر منو درمون کنن…….تماشاچی‌هاشون … یه دفه‌م یه‌ …ون  سفید و خوشگل و تروتمیز ببینن.” او خود را  مسیح مونث  آسایشگاه و گورستان طلایی معرفی می کند. مسیحی که صلیب تحمیلی را نمی پذیرد. مسیحی که دیگر نمی خواهد قربانی حرص و آز و شهوت دیگران باشد و در اشعارش فریاد می زند:

ما قربانی بیماری خویشیم و همین ما را بس است.

خدا، مسیح، خورشید و ماه و ستارگان ما را قربانی کرده اند.

……

خانمها و آقایان، ما را به خاطر پولمان یا به خاطر حرص و آزتان برای قدرت قربانی نکنید

 و این منم که با شما سخن می گویم …….