جمعه ۲۵ ماه مه ۱۹۹۰ در کتابخانه
آه دفتر عزیزم…عزیز دلم…خوبم…مهربانم…افسوس که مادیت نداری. جسم نداری که در آغوشت بکشم. مرد نیستی که ببوسمت. لمست کنم. و از زوایای وجودت لذت ببرم. چشم نداری که به چشم هایت نگاه کنم و همه عشقم را بر تو بتابانم.
تنها تویی که وقتی که تکه تکه و خالی، خالی از هر محتوایی به خانه می آیم، نوازشم می کنی.
وحشت خالی بودن خانه را حتا مرور سفر بوستون هم کاهش نمی دهد. خاطرات بوستون مگر چه هستند؟ حال که می خواهم به خاطر بیاورمشان که از خاطرم نروند، به خاطر نمی آورمشان! یا انگار یکجوری در بقچه خاطراتم پیچانده مشان و انداخته مشان در آب که مثل یک دفتر خیس از هم شلنگیده شده اند! یا گویی از مختصات ویژه خاطراتم می گریزم….تنها آنچه به خاطراتم می آید اینست که روز جمعه ۱۱ ماه مه به بوستون رسیدم. از سیراکیوز تا بوستون ۵ تا اتوبوس عوض کردم. آنهم نه اتوبوس های گری هاوند، بلکه پیتر پن! هوای سرد بین راه مرا متشنج کرده بود. در طول راه به این فکر می کردم که آیا کسی در ایستگاه منتظرم خواهد بود تا مرا به خانه ی منزل خانم سیمین بختیار که باید بروم ببرد؟ به منزلش تلفن کردم. دختری گوشی را برداشت. گفت اسمش میناست. و خودش هم مهمان است. آدرس را به من داد و من پرسان پرسان از ایستگاه قطار زیرزمینی راه پیدا کردم. چند قطار عوض کردم. مردم برخوردشان خوب بود. شاید هم من در روحیه خوبی بودم و برخورد خوب من بر آنها اثر گذاشته بود. بعد از مدتی پیاده روی به منزل سیمین بختیار رسیدم. برخورد مینا گرم بود. شاید این گرما از روحیه شیرازی بودنش می آمد. چقدر گرمای وجود آدمی دلپذیر است. با مینا شروع کردم به صحبت کردن. از آلمان آمده بود. دختر دیگری هم به نام مینو معلم آنجا بود. هر دو در رشته جامعه شناسی تحصیل کرده بودند و در حیطه مسایل زنان هم کار می کردند.
دوش گرفتم و به آشپزخانه آمدم. شب شهلا حایری به خانه آمد و ما را به یک پارتی کوچک دعوت کرد. در آنجا همه با هم آشنا شدیم.
نه…این خاطرات دیگر خوشحالم نمی کنند. یکجوری از آنها دور شده ام. انگار برایم غریبه شده اند یا این که دیگر حوصله شان را ندارم….بهتر است از جیمز بگویم. همکار جدیدم. دانشجوی جوانی که به طور خارق العاده ای با هوش است. از من الفبا و دستور زبان فارسی را پرسید. بعد از ۵ دقیقه با ضمایر فاعلی توانست جمله بسازد و جملاتش هم همه کامل و درست بودند. شمارش اعداد را هم از یک تا ده بدون تکرار سریعن آموخت و برایم از بر خواند. در آغاز فکر کردم که او هم مثل اغلب جوانان آمریکایی دروغ می گوید و قبل از اینکه با من صحبت کند با ایرانیان دیگری در ارتباط بوده است و این اطلاعات را قبلن از آنها گرفته است، اما متوجه شدم که او به طور خارق العاده و شگفت انگیزی با هوش است. هر چه از دهانم بیرون می آمد به سرعت می قاپید و و در ذهنش ضبط می کرد و ارتباط آنها را با سایر فرهنگها و زبانها توضیح می داد. زبان فرانسه را روان صحبت می کرد و به زبان های لاتین و یونانی هم تسلط داشت. خطاط است. شاعر است. نقاشی می کند و زبان جدیدی اختراع کرده است. درباره شعر و ادبیات آمریکا و سایر کشور های جهان خوب می دانست و به ساده ترین شکل، محتوا و فرم آنها را برایم توضیح می داد. رشته تحصیلی اش بیولوژی است و اعضاء بدن انسان و عملکرد آنها را برای شارلوت و کارول حلاجی می کرد. هر از گاهی سر کار اپرا می خواند با صدایی دلپذیر… و موسیقی کلاسیک را خوب می شناسد. می گفت پیانو می نوازد و می رقصد. مشروب هم نمی نوشد. کتاب های مارکس را خوانده است و با مهارت کتاب مانیفست را برایم از دیدگاه خودش تحلیل کرد. و آنگاه نظرات ویژه ش را در مورد بهبود شرایط سیاسی و اقتصادی جهان توضیح داد. می گفت مسیحی است و به طور مرتب به کلیسا می رود!
درمانده نگاهش کردم. انگار مثل یک موجود اثیری از آسمان به زمین افتاده بود و ایستاده بود درست روبروی من! شگفت زده از خود پرسیدم: چطور ممکنست این اعجوبه در سن ۲۰ سالگی این همه اطلاعات را در مغزش ذخیره کرده باشد؟
از او پرسیدم: می توانم یک پرسش خصوصی از تو بکنم؟
گفت: اگر بتوانم پاسخی برایش داشته باشم، حتمن جواب می دهم.
در ابتدا به او گفتم که چقدر شگفت زده ام از این همه دانش در او و این همه هوش بالا در او و گفتم که چه آینده درخشانی را برایش پیش بینی می کنم. و او با فروتنی می گفت: آنطور هم که می گویی من با هوش نیستم! و این دلیل نمی شود که با اطلاعاتی که من دارم از بقیه آدمها برترم.
گفتم: من نمی گویم که تو از همه برتری و هدفم این نیست که تو را زیاده از حد بزرگ کنم و صفت شاخص “برترین” را به تو بدهم. من می گویم که تو هم یک آدم عادی هستی مثل بقیه، فقط هوش سرشاری داری. همه مردم از درجه هوشی یکسانی برخوردار نیستند!
بعد گفتم: پرسش من از تو این است که پدرت چکاره است؟
من و من کنان گفت: مادرم یک آدم معمولی است. پدرم هم همینطور. نه اینکه پدرم آدم احمقی باشد…نه… اما از هوش والایی برخوردار نیست!
سعی کرد با یکسری توضیحات جانبی از زیر پرسش من در برود. و سرانجام هم پاسخ سوال مرا نداد. به خود گفتم: هیچ لزومی نداشت که پرسش ام را اینطور مستقیم و بی پیرایه مطرح کنم. می توانستم زیرکانه و از طرق دیگری متوجه بشوم که وضعیت خانوادگی آن ها چگونه است بدون آنکه به این پرسش بُعد ویژه ای بدهم. با چنین پرسش مستقیمی حتمن هزاران سناریو در ذهنش بافته می شد. یک آمریکایی ـ آیوایی معمولن با پرسش هایی از این دست به سرعت دچار وحشت می شود. من فقط کنجکاو بودم که بدانم چه شرایطی باعث بروز نبوغ در یک کودک می شوند. می خواستم همه عوامل درونی و بیرونی و پیرامونی را بسنجم تا به دریافتی از جنس تحلیلات خود برسم. می خواستم داستان بسازم توی ذهنم به روش خودم، اما او اصرار داشت که می خواهد یک آدم عادی باشد و مثل بقیه به او نگاه بشود. من که نمی خواستم در داستانم از او ابر مرد بسازم!
در ابتدای آشنایی ام با او به خود می گفتم: جیمز مثل بقیه جوان های آمریکایی است که جز حرف های جفنگ و بی معنی و خنده های بی مورد سرسری برای بالا بردن روحیه اش از بیماری مسری بیحوصلگی و تنبلی، چیز دیگری بارش نیست! بدن چاقش که به زحمت آن را با خودش حمل می کرد برایم دلیل این مدعا بود، اما کاملن در اشتباه بودم. زیر این چهره لاابالی و دلقک گونه، چه فرهنگ و دانش عظیمی خفته بود که من در مقابل آن خود را خجل و شرمسار حس کردم.
به خود گفتم: چقدر خوبست که چنین آدمی در حوالی خانه آدم زندگی بکند! یک دایره المعارف زنده و متحرک!
خودم را با او مقایسه می کردم و از خود می پرسیدم چرا من نمی توانم توانایی های او را داشته باشم؟ آیا چنین درجات متفاوتی در یادگیری و مهارت، جامعه ای را طبقاتی نمی سازد؟ چنین نوابغی بی آنکه خود بخواهند در مراتب برتری در جامعه قرار می گیرند.
از مصاحبت با جیمز تمام خستگی روز از تنم رفت. یک نوع رهایی و سبکی حس می کردم. گفتگوی پرشور ما کارکنانی را که روی میزهای دیگر کار می کردند، متوجه میز ما کرد. دوروتی و تام هم سعی کردند خودشان را وارد بحث ما کنند. تام پسر بسیار خوبی است. او هم گویا ۲۰ یا ۲۳ ساله است. لب شکری به دنیا آمده است و با عمل جراحی چهره اش شکل عادی به خود گرفته است. قدری خجالتی است و آگاهانه می داند که از هوش و استعداد زیادی برخوردار نیست. خودش را همانطور که هست می پذیرد، البته برای کسانی که هوشمند و خردمند و با دانشند ارزش فراوانی قایل است. او هم گیتار می نوازد و می گوید که خواننده خوبی نیست. اندکی ساده لوح است. ساده لوحی اش از درستکاری بی نهایت او برمی خیزد.
حس کردم چقدر تام را هم دوست دارم و برایش احترام قایلم. جیمز و تام را در کنار هم قرار دادم. دو انسان ساده و متفاوت با قابلیت های گونه گون…آیا تام آرزوی این را در دل نداشت که همکارش صدایش را تحسین کند و نواختن گیتارش را بستاید؟
آیا آینده تام حتا کمی می توانست به جیمز شبیه بشود؟
ادامه دارد