همه داشتند انشاء می نوشتند و سرشان روی دفترچه هاشان بود و من با کمک دستیارم برای چندمین بار در روز داشتم حاضر غایب می کردم، البته دقیقاً نمی دانم دستیارم چه کمکی به من می کرد، چون خودم همه کارها را می کردم، یعنی جرأت نداشتم حتی قسمتی از این کار را به کس دیگری وابگذارم می ترسیدم اشتباه کنند و به خاطر همین وسواس چندین دستیار را از دست داده بودم، یعنی از دستم ذله شدند و رفتند.
روش حضور و غیاب من به این ترتیب بود که اول سرشماری میکردم و۵۰ تا ۵۰ تا روی دفترم علامت می گذاشتم، چون از رسیدن به عدد ۸۷ و ۷۸ وحشت داشتم، می ترسیدم این دو را با هم اشتباه کنم و ده تا را کمتر یا زیادتر حساب کنم. بعد برای پیش گیری از احتمال هر نوع اشتباهی به جای عدد ۵۰ یک دایره می کشیدم و با وجود اینکه سالها به همین روش عمل می کردم، هر بار بالای صفحه می نوشتم ۵۰ مساویست با دایره، بعد دایره ها را می شمردم و وقتی به اولین رقم ۵۰ می رسیدم یک دایره بزرگ دور ۵۰ دایره اولی می کشیدم تا از دایره های کوچک بعدی مجزا شود.
بعد با یک خط افقی صفحه را به دو قسمت می کردم و زیر خط یک هرم می کشیدم وسط خط افقی می نوشتم ۵۰ مساوی ست با هرم، اینکار را ادامه می دادم تا آخرین ۵۰دایره کوچک، پس از تمام شدن شمارش دایره های کوچک هرم ها را می شمردم و عدد به دست آمده را ضربدر ۵۰ می کردم بعد حاصل ضرب را ضربدر ۵۰ می کردم و حاصل آن را با عددی که در دفترچه نوشته شده بود مطابقت می کردم که همیشه مساوی در می آمد چون این کلاس هیچوقت غایب نداشت، ولی خوب من در مقابل مدیر مسئولیت داشتم و آخر روز باید لیست را تحویل می دادم.
سالها کار من همین بوده تا به امروز که چندین بار در سرشماری یکی کم آورده بودم ، “یک نفر سر کلاس نبود”.
همه داشتند انشاء می نوشتند و من اسم هاشان را از اول تا آخر از روی دفتر صدا کردم تا جائی که دیگر هیچ اسمی در دفتر نماند، ولی من در سرشماری یکی کم آورده بودم. بالآخره بعداز چندین بار سرشماری و خواندن اسمها مجبور شدم نوشتن شان را متوقف کنم و از آنها بخواهم که اسم هر کس را که می خوانم از سر جایش بلند شود و طرف چپ ساختمان صف ببندد. همه اسمها را خواندم و یکی یکی طرف چپ ساختمان فرستادمشان و دیگر اسمی در دفتر نمانده بود که نخوانده باشم، ولی من در سرشماری یکی کم آورده بودم. تصمیم داشتم دوباره اسمها را بخوانم و به طرف راست ساختمان بفرستمشان که دستیارم در حالی که از خشم به خودش می پیچید کلاس را ترک کرد. یکمرتبه قلبم از ترس به تپش شدید افتاد و پیشانیم یخ کرد، نمی دانستم آخر روز جواب مدیر را چه بدهم. وحشت زده و آشفته حال ساختمان را ترک کردم و در کوچه و خیابان شروع به دویدن کردم، تمام محله های اطراف را گشتم، در هر خانه ای را کوبیدم و پستوی تمام خانه ها را جستجو کردم.
زمین های بازی را سر زدم حتی بیابانهای اطراف شهر را وجب به وجب گشتم، اما فایده ای نداشت، پیدایش نمی کردم. شهر پر از آدم بود، بچه ها و والدینشان، اجدادشان و اجداد اجدادشان همه و همه بودند، مگر همین یکی.
به قبرستان رسیدم خطوط روی قبرها را خواندم، مرده های دیروز و امروز را تماشا کردم، به دهلیز مرده های بی نام و نشان سر کشیدم صورت های یخ زده و پوکشان را دیدم به دست های چوب شده و خشک شان دست کشیدم، آنجا هم پیدایش نشد. روز به پایان می رسید، خورشید از پشت درختهای قبرستان با عجله خود را در آغوش شب رها می کرد. دم دمه های غروب به غریبه ای که خودش هم گمشده بود و دنبال آدرس می گشت برخوردم، سراغ گمشده را از او گرفتم گفت: بیخودی خودت را خسته نکن آنهائی که پیدایشان نمی شود جایشان مشخص است برو دیوانه خانه را بگرد. به طرف دیوانه خانه دویدم. تمام اتاقها و راهروها و پشت بام و زیرزمین و اطراف ساختمان را با دقت گشتم ولی آنجا هم پیدایش نکردم.
شب شده، تاریکی مثل هرمی که رأس آن از آسمان شروع شده باشد شهر را در خودش پیچیده، واضح است کسی را که روز روشن نتوانستم پیدا کنم در شب تاریک محال است پیدا کنم، آنهم در این شهر که هیچ چراغی گذرگاهی را روشن نمی کند سرگردان در بطن تاریکی راه می روم شهر آنچنان در تاریکی و سکوت فرو رفته که من حتی صدای قدمهایم را هم نمی شنوم. من کجا هستم؟