شهروند ۱۱۵۳

۱

جرج خسته از کار روزانه با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس میرفت. او هر شب دقایقی چند قبل ازساعت دوازده محل کار خود را ترک میکرد تا با اتوبوسی که رأس ساعت دوازده به ایستگاه میرسید خود را به خانه برساند.
بارش باران سیل آسائی که آن روز باریده بود از ساعتها قبل قطع ولی صدای شر شر آبهای جمع شده در خیابان که به سوی فاضلابها روان بودند هنوز شنیده میشد. هوا از نم باران آن روز هنوز دم کرده و چسبناک بود.
چون نزدیک ایستگاه رسید و مطمئن شد که اتوبوس هنوز نرسیده قدری از سرعت قدمهای خود کاست. نگاهی به آسمان کرد. ابرها در حرکت به سوی شمال بودند و ستاره ها دزدانه از میان ابرها به رهگذران خواب آلودی که به سوی خانه های خود میرفتند چشمک میزدند.
وقتی به ایستگاه رسید روی نیمکتی که داخل اتاقک ایستگاه بود نشست، از فرط خستگی به دیواره اتاقک تکیه داد، چشمها را برهم نهاد تا قدری بیاساید. گرمای هوا و خستگی کار آن روز به تدریج میرفت تا او را از پای در آورد و لشگر خواب را بر چشمهای او چیره گرداند، ولی برای اینکه آخرین اتوبوس را از دست ندهد تکانی به خود داد و از جا برخاست. چند بار طول و عرض اتاقک را زیر پا گذاشت و نگاهی دقیق به انتهای خیابان انداخت تا شاید از آمدن اتوبوس نشانی بیابد ولی بجز نور ضعیف چند لامپ که بر بالای تیرهای چوبی خیابان سو سو میزدند اثری از نور چراغهای اتوبوس ندید. نگاهی به ساعت کرد، چند دقیقه از دوازده گذشته بود. تشویشی ناخود آگاه به دلش چنگ زد، زیرا اتوبوس هر شب رأس ساعت دوازده به ایستگاه میرسید. فکر کرد اگر اتوبوس به دلیلی نیاید بایستی تمام راه تا خانه را پیاده طی کند چیزی که با خستگی پاها و هوای دم کرده آن موقع برایش بسیار مشکل بود.
از اتاقک بیرون آمد. درکنار تیر چراغی که در مجاور اتاقک بود ایستاد و برای رفع دلهره سیگاری آتش زد. همانطور که دود سیگار را از دهان بیرون میداد نگاهش نیز به انتهای خیابان بود تا مگر اثری از آمدن اتوبوس بیابد. در این موقع یک اتومبیل سواری با سرعت از مقابلش گذشت و مقداری از آبهای باران را که در گودالی جمع شده بود به لباسش پراند. ناراحت و عصبی فحشی زیر لب به راننده داد و ته سیگار خودرا کنار جدول انداخت و چون خواست پا بر آن گذارد متوجه شیئی براق در آبراهه کنار جدول شد. با این تصور که قطعه ای شیشه شکسته است نگاه از آن برداشت، بی حال تر از آن بود که خم شده برای پی بردن به راز انعکاس آن شیئی کنکاش کند ولی انتظار برای رسیدن اتوبوس و اینکه کار دیگری در آن وقت شب نداشت او را برآن داشت تا خم شده به راز انعکاس نور پی ببرد.
با احتیاط از اینکه ممکن است آن قطعه شیشه به دستش آسیب برساند شیئی براق را که آغشته به گل و لای بود از آبراهه کنار جدول برداشت. حجم زیادی از گل قسمتی از آن را پوشانده بود. برای شناسائی بیشتر دستمالش را از جیب بیرون آورد و گل و لای از آن زدود و متوجه شد شیئی مزبور انگشتری است از طلا که نگین آن با قطعاتی از الماس تزیین یافته است.
خواب و خستگی ناگهان از سرش پرید و اتوبوس را فراموش کرد. با سرعت خود را نزدیک یکی از چراغهائی که بالای سر در یکی از مغازه ها روشن بود رساند و در نور آن به وارسی بیشتر انگشتر پرداخت. اشتباه نکرده بود، حلقه ای بود از طلا با نگینی بزرگ مملو از قطعات بزرگ الماس که به شکل زیبائی بر روی بدنه آن جاسازی شده بود. با اینکه گل و لای هنوز از اطراف انگشتر پاک نشده بود ولی برق الماسهای آن در نور چراغ چشم او را خیره کرد.
نگاهی به اطراف کرد تا ببیند کسی متوجه او است یا نه، میدانست کسی به تازگی این انگشتر را گم نکرده تا در حال جستجو برای یافتن آن باشد. گل و لای اطراف آن نشان میداد روزها و شاید هفته ها در آبراهه کنار جدول بوده و یا به وسیله باران آن روز از جای دیگری به این نقطه حمل شده باشد. درنگ جایز نبود آن را لای دستمال پیچیده در جیب گذاشت و عجولانه نگاهی دیگر به ایستگاه کرد و چون مطمئن شد اتوبوس نخواهد آمد به سرعت پیاده راه خانه را در پیش گرفت.
پس از طی یکی از خیابانها بر سر چهار راهی چشمش به یکی از مأمورین گشت شبانه افتاد. بی اختیار از سرعت قدمهای خود کاست، زیرا با این فکر که اگر مأمور مزبور به او مشکوک شود و جیبهایش را وارسی کند و انگشتر را بیابد در جواب سئوال او راجع به مالکیت انگشتر چه باید بگوید.
بدون درنگ به یکی از کوچه های سر راه خود پیچید. از کوچه ای به کوچه دیگر رفت و هربار پس از طی مقداری راه برگشته به عقب نگاه میکرد تا مطمئن شود کسی او را تعقیب نمیکند. گرما و خستگی پاها همراه با ترس و التهاب از توان او در حرکت میکاست. عرق از سر و صورتش میریخت. هنوز راه زیادی تا رسیدن به خانه داشت. تصمیم گرفت در گوشه ای نشسته قدری استراحت کند ولی با بودن آن انگشتر گرانبها در جیب هیچگونه درنگی را جایز نمی دانست. بایستی هرچه زودتر خود را به خانه برساند و موضوع یافتن انگشتر را برای همسرش تعریف کند.
دست در جیب کرد تا از بودن انگشتر مطمئن شود. سالها بود آرزو میکرد انگشتری هرچند کم بها به مناسبتی برای همسرش بخرد ولی با درآمد اندکی که از کار خود در کارخانه ریسندگی شهر داشت خرید آن برایش امکان پذیر نبود. حالا میتوانست این انگشتر گرانبها را به همسرش هدیه کند. قیافه همسرش (رز) را مجسم کرد که با دیدن انگشتر چه اندازه شاد و شگفت زده خواهد شد.
با خود فکر کرد آیا رز داستان او را در مورد یافتن انگشتر باور خواهد کرد آنهم انگشتری به این زیبائی؟ بی اختیار لبخندی زد و به خود گفت:”چرا که نه، انگشتر هنوز به قدر کافی از گل و لای آبراهه کنار جدول پاک نشده، این خود دلیلی بر اثبات گفته او خواهد بود” ولی بعد اندیشید:”راستی کدام احمقی انگشتری چنین گرانبها را گم کرده و در پی یافتن آن زمین و زمان را زیر و رو نکرده است، آنهم درکنار خیابان و نزدیک اتاقک ایستگاه اتوبوس که هر روز صدها نفر از کنار آن عبور میکنند”.



دوباره قدمها را تند کرد. وارد یکی از خیابانهای اصلی شد. از فرط عجله پا در گودال پر آبی گذاشت و سکندری خورد. چیزی نمانده بود نقش زمین شود، خواست دوباره به راه افتد که متوجه شد پایش صدمه دیده و به زحمت میتواند آن را روی زمین بگذارد. به خودش لعنت فرستاد که چرا در راه رفتن دقت نکرده است. لنگ لنگان مقداری از طول خیابان را طی کرد ولی درد پا امانش را برید. خود را به یکی از ایستگاههای اتوبوس بین راه رساند و روی نیمکت داخل اتاقک آن نشست. قدری پای صدمه دیده اش را با دست مالش داد. عصبی و ناراحت نگاهی به سرتا سر خیابان کرد تا شاید وسیله ای برای رسیدن به خانه پیدا کند ولی خیابان خلوت بود و وسیله نقلیه ای در حال حرکت دیده نمیشد.
میدانست که دیگر نباید منتظر آمدن اتوبوس باشد و بایستی با همان پای مجروح هرچه زودتر پیاده خود را به خانه برساند. ناچار از روی نیمکت برخاست و دوباره لنگ لنگان براه افتاد.
درتمام سالهائی که در کارخانه ریسندگی شهر کار میکرد شاید این دومین بار بود که اتوبوس را از دست میداد ولی این بار از غیبت اتوبوس چندان هم ناراضی نبود، زیرا نیامدن اتوبوس باعث شده بود تا صاحب یک انگشتر الماس نفیس و گرانبها شود.
تصور اینکه حالا یک شیئی گرانبها درجیب دارد باعث شد تا درد پا را فراموش کند. آخرین خیابان را طی کرد و وارد کوچه ای شد که خانه اش در انتهای آن قرار داشت. در روشنائی لامپی که حول و حوش خانه اش روشن بود (رز) همسرش را دید که در میان چهارچوب در خانه ایستاده است. هراسان خود را به او رساند و پرسید: “عزیزم، برای چه اینجا ایستاده ای”.
رز به جای جواب پرسید:”برای چه امشب اینقدر دیر آمدی، هیچگاه اینقدر تأخیر نداشتی”.
جرج به جای توضیح بازوی همسرش را گرفته او را به داخل خانه برد و پس از اینکه مطمئن شد همسایگان همگی در خواب هستند در اتاق را محکم بست و در شعله لامپی که اتاق را روشن کرده بود تمام ماجرای یافتن انگشتر را برای رز که با تعجب و دهان باز به او گوش میداد شرح داد و پس از اتمام داستانش دستمال را که همچنان آغشته به گل و لای بود از جیب بیرون آورد و آن را به دستشوئی برد تا باقیمانده گل و لای را از انگشتر بزداید. سپس برگشت و آن را جلوی چشمان حیرت زده همسرش نگاهداشت و پرسید: “رز، زیباست نیست؟” و تآکید کرد: “تا حالا چنین انگشتر زیبائی دیده ای؟”.
رز که حیرت زده گاهی به شوهر و گاهی به انگشتر نگاه میکرد و هنوز نتوانسته بود واقعیت موضوع را باور کند، از شوهرش پرسید: “یعنی چه کسی انگشتر به این زیبائی را گم کرده است” و اضافه کرد: “حتما تا حالا برای یافتنش به پلیس اطلاع داده اند”.
جرج بی اعتنا به این موضوع جواب داد:”من که تا حالا خبری راجع به گمشدن آن در روزنامه ها نخوانده ام”.
رز انگشتر را از دست شوهر گرفت و درحالیکه دستهایش لرزش خفیفی داشت آن را به انگشت کرد، قدری دورتر از چشمها و در روشنائی لامپ اتاق نگه داشت. نگاهی به دستها و انگشتر کرد و ناگهان مثل اینکه جسم سوزانی به دست کرده باشد به تندی آن را از انگشت بیرون آورد و به شوهرش باز پس داد.
جرج که انتظار چنین عکس العملی را از رز نداشت و فکر میکرد رز از دیدن انگشتر خوشحال می شود و او را با اشتیاق می بوسد از این حرکت او جا خورد و پرسید: “رز ترا چه میشود؟ فکر میکردم از داشتن آن خوشحال خواهی شد”.
رز درحالیکه اشک به چشمها داشت نگاهی به شوهر کرد و گفت: “هیچ توجه کردی که انگشتر زیبائی مثل این با دستهای نحیف من که هر روز در رستوران یک خروار ظرف با آن میشویم هیچ تناسبی نداشته و ناجور به نظر میرسد” و اضافه کرد: “کسی باید این انگشتر را به دست کند که دستهائی لطیف و کار نکرده داشته باشد و لباسهای زیبائی هم ارز این انگشتر هم بپوشد”.
جرج برای خوشحالی همسرش گفت: “خوب عزیزم اینکه نگرانی ندارد، میتوانم لباس زیبایی هم برایت بخرم تا با این انگشتر متناسب باشد”.
رز خنده تلخی کرد و جواب داد: “گیرم که این کار را هم کردی، در کدام پارتی و یا شب نشینی میتوانم آن را به انگشت کنم” و اضافه کرد: “آیا تو چنین پارتی هایی در میان دوستان و فامیل خود سراغ داری”.
جرج باز هم برای خوشحال کردن همسرش گفت: “در محفلهای خانوادگی که میتوانی آن را به انگشت کنی”.
رز نگاه مشکوکی به انگشتر کرد و جواب داد: “دوستان و آشنایانی که ما را میشناسند بلافاصله میفهمند این انگشتر متعلق به من نیست چون میدانند تو قدرت خرید آن را نداری” و بلافاصله اضافه کرد: “همه با شک و تردید به تو و من نگاه خواهند کرد، ممکن هم هست از روی بدجنسی به پلیس اطلاع دهند که ما آن را از جائی دزدیده ایم”.
جرج ناگهان احساس کرد انگشتر، دیگر آن زیبائی و انعکاس اولیه ای را که هنگام یافتن به چشمش خورده بود ندارد. قدری آن را در دستها و میان انگشتانش از این دست به آن دست کرد و به همسرش گفت:”عزیزم، سالها بود آرزو میکردم بتوانم انگشتری زیبا به تو هدیه کنم، امشب با یافتن این انگشتر فکر کردم میتوانم با آن تو را خوشحال کنم، ولی اینطور که میبینم در اشتباه بوده ام”.
رز برای دلجویی از شوهرش دوباره انگشتر را از دست او گرفته به انگشت کرد، نگاهی از روی حسرت به آن انداخت و درحالیکه آن را جلوی چشمان شوهرش گرفته بود گفت: “عزیزم، میدانم که خیلی دوستم داری، ولی همانطور که می بینی این انگشتر در عین زیبایی چقدر با دستهای من غریبه است”.
جرج شکست خورده و ناراحت از خوشحال کردن همسرش روی یکی از صندلیها نشست. پای صدمه دیده اش به پایه صندلی خورد و دردی شدید تمام وجودش را فرا گرفت. تازه به یادش آمد که باید فکری برای ترمیم پای صدمه دیده اش بکند. از رز خواهش کرد درصورت امکان پارچه ای برای پیچیدن دور پا به او بدهد.
پس از فارغ شدن از پوشش پا رو به همسرش کرد و گفت:”حالا چه فکر میکنی؟با این انگشتر چه باید کنیم؟” و با یأس و افسردگی اضافه کرد:”بهتر نیست آن را برده سر جایش بگذارم و یا به پلیس اطلاع دهم”.
رز قدری به انگشتر که هنوز در دستش بود نگاه کرد و با لحنی که مخالفت او را نشان میداد گفت:”اینطور که نه” و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد گفت: “بهتر نیست آن را فروخته با پولش برای خودمان چیزهای دیگری بخریم”.
جرج پس از قدری تأمل جواب داد: “منهم فکر میکنم بهتر است همین کار را بکنیم، ولی کدام جواهر فروشی بدون دیدن سند مالکیت آن را از ما خواهد خرید”.
سپس به فکر فرو رفت. تمام احساس شعفی که از یافتن انگشتر به او دست داده بود یکباره جای خود را به نگرانی و احساس ترسی خارج از انتظار داد. چیزی که هرگز فکرش را هم نمیکرد. انگشتری زیبا و احتمالا گرانبهایی یافته بود، به جای اینکه خوشحالش کند او را نگران و مضطرب کرده بود.


با اینهمه هنوز امید داشت شاید بتواند راهی برای فروش انگشتر پیدا کند. به یاد آورد بارها از دوستان و همکارانش شنیده بود که در جنوب شهر کسانی هستند که اجناس دزدیده شده و یا بدون سند خرید با قیمتهای ارزانتری خریداری میکنند. شاید بتواند یکی از آنها را یافته انگشتر را به آنها بفروشد، ولی بعد به این فکر افتاد:”او که از قیمت واقعی انگشتر آگاه نیست و نمیداند با چه قیمتی میتواند با خریدار کنار بیاید”.
خسته تر از آن بود که بیش از آن به انگشتر فکر کند. انگشتر و رز را تنها گذاشت و به بستر رفت تا شاید روز بعد بتواند راهی برای فروش آن پیداکند.

روز بعد با پای رنجور و دردمند خود لنگان لنگان سر کار رفت. جرأت نمیکرد درباره یافتن انگشتر با همکارانش صحبت کند. این احتمال وجود داشت که داستان او را در مورد یافتن انگشتر باور نکنند و یا از فرط حسادت یافتن انگشتر را به پلیس اطلاع دهند پس بهتر دید تا از پیدا کردن انگشتر صحبتی به میان نیاورد.
همکارانش که او را لنگان دیدند از حالش جویا شدند و او هم ماجرای نیامدن اتوبوس و پیاده روی شبانه و سقوط در چاله پر از آب را برایشان شرح داد.
شب هنگام که به خانه بازگشت رز از او پرسید:”آیا کسی را برای فروش انگشتر پیدا کردی”.
جرج جواب داد:”هنوز به درستی نمیدانم برای فروش آن چه باید بکنیم. شاید روزهای بعد کسی را برای اینکار پیدا کنم”.
رز گفت:”موافقی از برادرم در اینمورد پرس و جو کنم. او ممکن است کسانی را در رابطه با این کار بشناسد”.
جرج که نظر خوبی به برادر زنش نداشت و او را آدم سالمی نمیدانست جواب داد: “حالا عجله نکن ببینیم چه پیش خواهد آمد”.
رز که از جواب سربالای شوهرش دلخور شده بود پرسید:”تو فکر بهتری به نظرت میرسد”.
جرج سری تکان داد و گفت:”نه. حقیقت اینکه ما هنوز نمیدانیم بهای واقعی این انگشتر چقدر است و با چه مبلغی میتوانیم آن را بفروشیم” و بعد از لحظه ای اضافه کرد: “شاید آنها بخواهند آن را مفت از چنگمان درآورند”.
رز ضمن تأیید نظر شوهرش درحالیکه انگشتر را از کشوی میز خود بیرون میآورد نظر دیگری بر آن انداخت و ضمن کشیدن آهی از افسوس گفت:”واقعا زیباست! حیف که در دست من مثل وصله ای ناجور است”.
جرج پیشنهاد کرد:”آخر این هفته به مرکز شهر برویم و مغازه جواهر فروشیها و ویترین آنها را از نظر بگذرانیم شاید بتوانیم انگشتری شبیه این و یا مشابه آن را یافته از چند و چون قیمت آن مطلع شویم”.
رز گفت: “بهتر نیست قبل از این کار به فکر تهیه یکدست لباس نو و شیک برای خودت و من باشی تا با داشتن این انگشتر در دستمان متناسب باشد”.
جرج با لبخندی پاسخ داد:”پیشنهاد خوبی است ولی باید ببینیم چه مقدار پول میتوانیم برای خرید لباسهائی که مورد نظرمان است تهیه کنیم”.
رز فوری جواب داد: “من ۷۵ شیلینگ پس انداز دارم”.
جرج با همان لبخند دست در جیب کرد و ۵۴ شیلینگ بیرون آورد و گفت:”موجودی منهم همینقدر است”.
رز ناامید جواب داد:”اینکه برای خرید دو دست لباس خوب کافی نیست”.
جرج تأیید کرد و گفت: “پس باید اول به مغازه لباس فروشی رفته از قیمت لباسها پرس و جو کنیم”.
آخر هفته به چند لباس فروشی سر زدند. قیمتها بیشتر از آن بود که فکر میکردند. شب خسته و مأیوس از خرید به خانه بازگشتند. رز که با دیدن لباسهای زیبا و آنچنانی به هیجان آمده و آرزوی پوشیدن آنها یکدم از خاطرش دور نمیشد به شوهرش گفت: “یعنی هیچ جور نمیشه یک دست از آنها را برای من بخری”.
جرج عصبی و ناراحت پرسید: “تو فکر میکنی میتونم؟”.
رز به جای جواب سئوال کرد: “نمیتونی از کارخونه مساعده بگیری؟”
جرج عصبی تر از قبل جواب داد: “گیرم درخواستم را قبول کردند و به من مساعده دادند آخر ماه از حقوقم کسر میکنند آن وقت کرایه خانه و پول خورد و خوراکمان را از کجا بیاوریم”.
رز که شوهرش را عصبی دید به حال قهر از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت تا خودش را با شستن ظرفها مشغول کند، ولی فکرش کماکان در اطراف خرید لباسها سیر میکرد.
پس از اینکه کارش در آشپزخانه تمام شد نزد شوهرش که خسته و ساکت هنوز روی صندلی نشسته بود آمد و با قدری تردید گفت: “میتونی از برادرم قرض کنی و بعد از فروش انگشتر به او پس بدهی”.
جرج نگاه خشمگینی به همسرش کرد و گفت: “همانکه گفتم، دوست ندارم با برادرت دراین باره صحبت کنم”.
رز با دلخوری ابروهایش را بالا انداخت و گفت: “خیلی خوب پس از هر کجا که خودت صلاح میدانی پول فراهم کن” و با حال قهر به اتاق خود رفت.
جرج از جا برخاست و با خشم و بدون اینکه خود متوجه باشد با پای مجروحش لگدی به صندلی زد و بی اختیار آه از نهادش بر آمد. پای دردمند خود را با دو دست گرفت و دوباره روی صندلی نشست. حالا میدید این انگشتر لعنتی نه تنها ـ آن طور که هنگام پیدا کردنش فکر میکرد ـ رز را خوشحال نکرده، بلکه فضای زندگی او را تیره و پر تشنج نیز کرده است. برای فروش انگشتر نیز هیچ راه حل مناسبی به نظرش نمیرسید و به هیچ وجه هم نمیخواست پولی از برادر زنش (سیمون) قرض کند و یا از او برای فروش انگشتر یاری طلبد، زیرا آگاه بود که او مردی مکار و دغلباز است و به خاطر کسب پول به هرکاری دست میزند. در دیدارهای خانوادگی سیمون همیشه زندگی مرفه خود را به رخ جرج میکشید و شروع به شرح موفقیتهایش در زندگی میکرد و با گوشه و کنایه جرج را متهم میکرد که حاضر نیست برای بهتر کردن وضع زندگی خود و همسرش تلاش بیشتری کند.

یک هفته از این ماجرا گذشت. جرج دیگر راجع به انگشتر و فروش آن با همسرش صحبت نکرد.
یک روز صبح قبل از بیدار شدن رز از جا برخاست. لباس پوشید و بدون اینکه او را بیدار کند انگشتر را برداشت و به سرعت از خانه خارج شد تا با اتوبوسی که به شهر میرفت خود را به مغازه های جواهر فروشی برساند.
چون به خیابان مورد نظر رسید ابتدا ویترین مغازه ها را زیر نظر گرفت و چون انگشتری مشابه آنچه یافته بود پیدا نکرد وارد یکی از مغازه ها شد و از فروشنده خواست چند انگشتر الماس گرانقیمت به او نشان دهد.



فروشنده پس از آنکه نگاه استفهام آمیزی به او کرد پرسید: “برای خودتان میخواهید یا برای همسرتان؟”
جرج خنده ای تصنعی بر لب آورد و جواب داد: “البته برای خانمم”.
فروشنده پس از قدری تأمل اشاره به جعبه ای از انگشترهای الماس که در ویترین پیشخوان مغازه بود کرد و به جرج گفت: “به این انگشترها نگاه کنید، هرکدام از آنها مورد نظر شماست بگوئید تا برایتان بیرون بیاورم”.
جرج نگاه دقیقی به انگشترها کرد و انگشتری مشابه آنچه یافته بود در بین آنها ندید، لذا از فروشنده خواست چنانچه ممکن است انگشترهای دیگری حتی گرانقیمت تر به او نشان دهد”.
فروشنده مردد و مشکوک نگاه دیگری به سر و وضع جرج کرد و گفت: “انگشترهائی را که نشانتان دادم بسیار گرانبها هستند” و اضافه کرد:”آیا واقعا خیال خرید دارید یا تنها برای دیدن جواهرات اینجا آمده اید”.
جرج که متوجه منظور فروشنده شده بود فوری داستانی ساخت و جواب داد: “راستش اینکه من و همسرم قبلا انگشتر زیبائی اینجا دیده ایم حالا درنظر دارم چنانچه آن را دیدم فوری برایش خریداری کنم”.
فروشنده که حالا کاملا به قصد جرج برای خرید انگشتر شک کرده بود گفت: “بسیار خوب، اینگونه انگشترهای گرانقیمت را ما در گاوصندوق میگذاریم. قدری صبر کنید تا آن را برایتان بیاورم” و برای آوردن آنها با سرعت به انتهای مغازه رفت.
جرج که خود دریافته بود بی گدار به آب زده و بی جهت فروشنده را برای آوردن انگشتری گرانقیمت فرستاده است قدری پا به پا کرد و به انتظار ایستاد، ولی چون مدتی گذشت و از فروشنده خبری نشد با این تصور که ممکن است او به پلیس تلفن کند به سرعت از مغازه خارج و از آن ناحیه دور شد.
آن روز دیگر جرأت نکرد به مغازه های دیگر برود و خسته از عدم موفقیت در یافتن بهای واقعی انگشتر در حالی که به هرچه انگشتر الماس بود لعنت میفرستاد به خانه بازگشت.
هنگامیکه به خانه رسید متوجه شد برادر زنش سیمون در خانه آنها است. سیمون با دیدن جرج از جا برخاست و برخلاف همیشه پس از سلامی گرم برای در آغوش گرفتن او قدم پیش گذاشت.
جرج متعجب از رفتار غیرعادی سیمون به سلام او پاسخ داد، ولی منتظر ماند تا او خود دلیل اینهمه محبت و گرمی را بیان کند.
سیمون که جرج را ساکت و منتظر دید خنده ای کرد و گفت: “خبرهای خوبی از رز شنیده ام. او به من گفت که تو انگشتر زیبا و گرانبهائی پیدا کرده ای”.
جرج خشمگین و عصبی نگاه شماتت باری به همسرش کرد و بدون اینکه جوابی به سیمون بدهد خود را روی یکی از صندلیها انداخت.
رز برای اینکه وجود برادرش را در خانه خود توجیه کند رو به شوهرش کرد و گفت:”جرج، عزیزم، به برادرم اطلاع دادم به خانه ما بیاید تا شاید بتواند در مورد فروش انگشتر راهی به ما نشان دهد” و اضافه کرد: “هرچه باشد او بهتر از ما با خریداران و فروشندگان اینگونه اجناس قیمتی آشنائی و سر و کار دارد”.
جرج سری تکان داد و بی اعتنا به گفته های رز جواب داد:”مسئله ای نیست من خود راهی برای فروش آن پیدا خواهم کرد”.
سیمون گفت:”جرج، یعنی نمیخواهی من برای فروش آن راهی جلوی پایت بگذارم”.
جرج با همان بی اعتنائی جواب داد: “خیر”.
سیمون ناامید نشد و پرسید:”حالا میشه من نگاهی به انگشتر کنم؟”
جرج با سرسختی جواب داد: “گفتم که خیر”.
سیمون رو به خواهرش کرد و گفت:”نگفتم بی جهت از من خواستی به خانه ات بیایم و کمکت کنم” و با نفرت اضافه کرد: “بهت که گفتم این مرد آدم بشو نیست”.
جرج که خسته و ناامید به خانه بازگشته و آماده انفجار بود با توهین سیمون از کوره در رفت و درحالیکه از صندلی برمیخاست و آماده حمله به سیمون بود رو به او کرد وگفت:”چه کسی آدم بشو نیست”.
سیمون همانطور بی اعتنا به جرج جواب داد: “معلومه، تو مغرور کله شق را میگویم که حاضر نیستی کسی کمکت کنه”.
جرج که از سابقه سیمون به خوبی اطلاع داشت و میدانست او بی جهت به کسی کمک نمیکند و به قول معروف ـ برای رضای خدا کاری نمیکند ـ جواب داد: “همانکه گفتم، احتیاج به کمک تو ندارم” و پس از لحظه ای مکث ادامه داد: “ممکنه هرچه زودتر خانه مرا ترک کنی”.
سیمون که انتظار چنین پذیرائی گرمی را از جانب جرج نداشت از جا برخاست و هنگام خارج شدن از اتاق برای اینکه ضربه توهین جرج را پاسخ داده باشد رو به او کرد و گفت: “بهتر بود قبلا یافتن انگشتر را به پلیس اطلاع میدادی”.
جرج که قصد سیمون را دریافته و میدانست او پس از خارج شدن از خانه مستقیما نزد پلیس خواهد رفت به سمت او یورش برد و در آستانه در خانه با او گلاویز شد. سیمون که ضعیفتر از جرج به نظر میرسید سعی داشت خود را از چنگ او خلاص کرده از خانه خارج شود، ولی جرج او را به داخل کشید و با چند ضربه مشت نقش زمین کرد. هنگامیکه سیمون به زمین میافتاد سرش بسختی با یکی از پله های ورودی خانه برخورد کرد.
رز که شاهد ماجرا بود فریادکنان برای نجات جان برادرش از همسایگان کمک خواست، ولی هنگامی که آنها به صحنه زد و خورد رسیدند سیمون را بی حرکت در حالیکه خون فراوانی از سرش رفته بود، روی زمین یافتند.

روز بعد خبری به این مضمون در روزنامه های شهر به چشم میخورد: “روز قبل دو نفر از اعضای یک فامیل برای تصاحب یک انگشتر بدلی قصد جان یکدیگر کردند که در نهایت یکی از آنها به دست دیگری به قتل رسید. قاتل اکنون در زندان و در انتظار محاکمه بسر میبرد. مشروح خبر در روزهای بعد به اطلاع خوانندگان خواهد رسید”.