فیلم کارتونی "پرسپولیس" ساخته مرجان ساتراپی در سینماهای آلمان بر پرده است. این فیلم، در فستیوال کن امسال جایزه هیئت داوران را دریافت کرد

 

شهروند ۱۱۵۵ ـ پنجشنبه ۶ دسامبر ۲۰۰۷


 

گفت و گوی فرانکفورتر آلگماینه با مرجان ساتراپی:


 

اشاره:

فیلم کارتونی "پرسپولیس" ساخته مرجان ساتراپی در سینماهای آلمان بر پرده است. این فیلم، در فستیوال کن امسال جایزه هیئت داوران را دریافت کرد. مرجان ساتراپی در  سال ۱۹۶۹ میلادی در ایران متولد شد و در سال ۱۹۹۴ به فرانسه مهاجرت کرد. او در آنجا ابتدا داستان مصور زندگی خود را با عنوان پرسپولیس نقاشی کرد و روانه بازار کتاب ساخت. موفقیت کم نظیر این کار، مرجان را بعدا به ساختن فیلمی بر اساس آن ترغیب کرد. همزمان با نمایش پرسپولیس، بسیاری از روزنامه های سراسری و منطقه ای آلمان، با مرجان ساتراپی به گفت وگو نشستند. در این میان، گفت وگوی روزنامه فرانکفورتر آلگماینه مفصل تر بود و دیدگاه های این هنرمند ایرانی را در زمینه مسائلی فراتر از سینما و نقاشی نیز منعکس می کرد.

برگردان فارسی این گفت و گو را در اینجا می خوانید:


 

بعد از این که آمریکا به جنگ جهانی سوم تهدید کرده است، یک فیلم چه کمکی می تواند به ایران بکند؟

ـ این که اصولا ما ناگزیر می شویم درباره چنین پرسش هائی حرف بزنیم، ناشی از آن است که انسان ها، به عنوان موجودات آبستراکت ارزیابی می شوند، یا شهروندان کشوری شرور، یا یانکی، اما نه به عنوان انسان. فیلم من می خواهد نشان بدهد که یک انسان صرفنظر از محیط و تجربه هایش انسان باقی می ماند. من می خواهم این را یادآوری کنم  انسان هائی که به عنوان دشمن مهر خورده اند، چیزی غیر از ما نیستند. اگر آدم بداند کسی را که بمباران می کند به سادگی "یک کسی" نیست، بلکه مثل خودش دارای زن و بچه است، آنوقت ممکن است همه چیز کمی بهتر پیش برود، اما من دستخوش توهم نیستم. فیلم ها بر وقایع جهانی تاثیر نمی گذارند. اگر چنین بود، مایکل مور با فارنهایت ۹/۱۱ به تنهائی ترتیب جورج بوش را داده بود. چطور آدم می تواند چنین فیلمی را ببیند و بوش را یک بار دیگر انتخاب کند؟


 

با این همه به نظر می رسد که شما در پخش پرسپولیس روح زمان را درنظر گرفته اید؟

ـ من ساختن فیلمم را سه سال و نیم پیش آغاز کردم. در آن زمان هیچکس یک کلمه درباره ایران حرف نمی زد. حالا من به اینجا و آنجا می روم و درباره پرسپولیس و عشق و صلح حرف می زنم. در حالی که من آدم فردگرائی هستم که نمی خواهد در زندگی دیگران دخالت کند. وقتی کار من به اینجا رسیده، یعنی این که چیزهائی در جهان ما بد پیش می رود.


 

چرا اصولا یک فیلم؟ داستان مصور پرسپولیس خودش کامل بود.

ـ در این میان، خودم هم این موضوع را ایده بدی می یابم. درمیان سر و صدای فراوان بر سر فیلم، داستان کمیک با کم توجهی روبرو می شود. خیلی ها فکر می کنند که آن [کتاب] چیزی بیشتر از زمینه ای برای فیلم نبوده است. این که طبعا بی معنا است. زیرا متنی که برای فیلم نوشته می شود، چیزی نیست جز قدمی برای تولید فیلم. در حالی که کمیک یک داستان مستقل است.


 

اما در مقایسه با داستان کمیک شما فیلم هم  همینطور است.

ـ بله. هر دو فرم هنری زبان خودشان را دارند. هنگامی که کارگردان همراه من داستان را خواند آن را کنار گذاشتیم و در جست و جوی زبانی تازه برای کار، به همه چیز از نو اندیشیدیم. این تضاد همه کار است: کتاب و فیلم به یکدیگر خیلی شباهت دارند، اما به زبانی کاملا متفاوت حکایت می کنند. من می توانم هزار دلیل بیاورم که چرا فیلم را ساختم، اما در حقیقت هیچ دلیلی وجود نداشت. من یک هنرمندم و هنگامی که پیشنهاد پول، استودیو و حق تعیین کات نهائی را در اختیارم گذاشتند به سادگی خواستم تلاش کنم.


 

 از همان اول امتیاز کات پایانی در اختیار شما بود؟

ـ طبعا. در غیر این صورت اصلا شروع نمی کردم. من، شخصیت موفقی را پشت سر خودم دارم. کتاب های مصور و کمیک هایم خوب به فروش می رسند. از محل درآمد آن ها می توانم آسوده زندگی کنم. اگر بنابود فیلمی به بازار بیاید،  می بایست آن را طوری می ساختم که خودم درست می دانستم. به این دلیل بود که یک شرکت تولیدکننده فرانسوی را انتخاب کردم. زیرا اگر یکی از پیشنهادهای آمریکائی را پذیرفته بودم، مسئولی تعیین می کردند که باید به من می گفت چه کنم و چه نکنم. در عوض، با وینسنت می توانستم فیلم را چنان بسازم که از کار کمیک خودم می شناختم. فقط آدم های بیشتری در این کار سهم داشتند.


 

این موضوع مشکلی برای شما نمی آفرید؟

ـ چه جور هم! من آدمی تکرو هستم. دوست ندارم بیش از سه نفر را همزمان ببینم و ترجیح میدهم در یک گوشه دنج تنها برای خودم کار کنم. و حالا باید در یک استودیوی کامل کار می کردم که همه می خواستند مثل من نقاشی کنند، اما با گذشت زمان به این امر عادت کردم و بعد همه این آدم ها را به سود خودم  یافتم. زیرا در حالی که من استعداد ریاست ندارم، همه همکاران بی عیب و نقص کار می کردند. آن ها از قضا به این دلیل به من و وینسنت اعتماد می کردند که رفتار ما شبیه ستارگان نبود. خوب است که تماشاگران تنها به کارگردان فکر نکنند، بلکه به نود تا صد همکاری که بدون آن ها چیزی پدید نمی آمد، فکر کنند. من به تنهائی حتی اگر روزی ۱۵ ساعت نقاشی می کردم، تا آخر زندگی ام نمی توانستم فیلمی مثل پرسپولیس را به پایان برسانم.


 


اما امروز بیشتر فیلم های کارتون به عنوان فیلم سینمائی ساخته می شوند.

ـ  بدی یک فیلم سینمائی آن است که اگر یک داستان در محیط کاملا مشخص خودش جای بگیرد و با چهره های سرشناس بازی شود، عمومیت اش را از دست می دهد. شما چطور می توانید خودتان را با "برد پیت"  مقایسه کنید؟ در یک فیلم نقاشی شده، می توانید از طریق نادیده گرفتن کاراکترها و دکور این مشکل را پس بزنید. تمام صحنه هائی که در ایران بازی می شود، طوری ترسیم شده اند که هیچ جزئیات مشخص ایرانی ندارد. تمام شرقیتی که اینجا بهتر است اسمش را غربیت بگذاریم، به وین و کیک معروف، کلیسای اشتفان و پوشش نگهبانان کاخ ها محدود است. این تعمدی است. دومین ارجحیت فیلم کارتون در آن است که آدم می تواند متفاوت ترین اجزاء را با هم ترکیب کند: قهرمان من با خدا برخورد می کند. او گذشته را به خاطر می آورد. داستان های نقل شده در داخل داستان وجود دارند. این را به سادگی نمی توانید در فیلم سینمائی خلق کنید.


 

 آیا کارتون های قدیمی تری بودند که بر شما تاثیر گذاشته باشند؟

ـ نه. زیرا ما در معنای مشخص آن یک فیلم رئالیستی طراحی شده ساختیم. این تفاوت کار است با "تکس آوری"، "والت دیسنی" و "میازاکی هایائو". نه این که من به این کارها احترام نمی گذارم، اما این ها به رغم همه طنز و آنارشیسم شان، طراحی های تمیزی هستند که به وسیله آن ها تصنعی ایجاد می شود که مناسب پرسپولیس نمی بود.


 

به چه دلیل شهر تاریخی پرسپولیس که نامش را به کمیک شما داده است، در بازنگری فیلم به تاریخ پارس اصلا دیده نمی شود؟

ـ همه می دانند پرسپولیس چیست. شهر پارسیان، همانطور که نام یونانی اش می گوید. آدم اگر بخواهد ایران امروز را بشناسد، می بایست اندکی درباره تاریخ پارس بداند. و برای ما، رجوع به گذشته دیگری مهم بود. اینطور نیست که ملاها در سال ۱۹۷۹ از آسمان آمدند. من دائما با این پرسش مواجه می شوم که ما ایرانی ها چرا دست به انقلابی در برابر این انقلاب نزدیم؟ خدای من! تمام تاریخ مدرن ما یک انقلاب است. ۱۹۰۶ در ایران انقلابی به نفع سلطنت مشروطه انجام شد. انسان ها مثل مگس کشته شدند. ۱۹۵۱ یک انقلاب کم یا زیاد دموکراتیک بود، با این همه انسان ها کشته شدند. ۱۹۵۳ با کمک آمریکائی ها ضدانقلابی آمد که شاه را دوباره بر کرسی نشاند. مردم کشته شدند. ۱۹۷۹ جمهوری اسلامی تاسیس شد که درباره روش هایش لازم نیست من چیز زیادی بگویم. ۱۹۸۰ جنگ هشت ساله با عراق آغاز شد که در سمت ایران بیش از یک میلیون قربانی برجای گذاشت. این بیشتر از هر جنگ دیگری در سراسر جهان پس از جنگ کره است. این مجموعا هشتاد سال سبب شد که هرخانواده ایرانی از طریق جنگ یا انقلاب قربانیانی داشته باشد. هربار، وضعیت بدتر شد. آن ها از یک انقلاب تازه چه تضمینی می توانند داشته باشند.


 

آنچه که هرکسی در غرب از تاریخ جدید ایران می داند، گروگان گیری سفارت آمریکا است. در داستان مصور شما، به این واقعه به صورت جانبی اشاره می شود. در فیلم دیگر هیچ نقشی بازی نمی کند.

ـ خواهش می کنم. نزد ما، این موضوع نمی توانست مورد علاقه هیچکس باشد. بعد از انقلاب اسلامی، اشغال سفارت کاری  عادی به نظر می رسید، زیرا ما شاه را مدیون آمریکائی ها می دانستیم. در جریان گروگان گیری هم، کسی کشته نشد و همه بعدا آزاد شدند. و این می بایست هم میهنان زخمی مرا متاثر کند. وقتی آدم سال ها توی کله کسی تف می اندازد، روزی دیگر کاسه صبر آن کس لبریز می شود. این دقیقا حالا در آمریکای جنوبی اتفاق می افتد. به خاطر همین است که چاوز انتخاب می شود. چیزی در انسان ها هست که از آن به عنوان خاطره یاد می کنیم. هیچ چیز در زندگی فراموش نمی شود.