شماره ۱۱۹۹ ـ پنجشنبه ۱۶ اکتبر ۲۰۰۸
مانند روحی در نیمه شب در تاریکی در میان اتاق، پیچیده در ملافه ی سفیدی به دور خود ایستاده بود. رنگ موهایش در میان تاریکی قابل تشخیص نبود، سیاه به نظر می رسید و با شب آمیخته بود. آهسته کنار پنجره رفت، پرده ها را به آرامی کنار زد. پنجره را باز کرد و نسیم خنکی وارد اتاق شد. ایستاده در برابر پنجره، بندی را که به گیسوان داشت باز کرد. پنجه اش را در میان موهایش فرو کرد و آنها را به عقب راند. نرمه بادی که از سوی پنجره می آمد به روی گردنش می وزید و او در سکوت به آوازی از درون خویش گوش فرا می داد.

صدایی از درون می گفت: “الان نباید بخوابی!” صدا مرتب به او می گفت:”میترا الان وقت خواب نیس!” می گفت: “اگه بخوابی دیوه می یاد و می بردت! دیوه می خوردت ها!” باز می گفت: “بیدار باش!” می گفت: “هشیار باش!” دائم می گفت: “اگه بخوایی طلسم می شی ها!”

میترا ساکت ایستاده بود. “خب یعنی من باید چند وقت دیگه صبر کنم که یه بار دیگه باهاش زیر یه سقف تنها باشم؟” عطش و تشنگی، نگاهش را به سوی تنگ آب کشید. “چرا منو وسط این اتاق سیاه تنها گذاشت و رفت؟” به سوی تنگ آب رفت و برای خود لیوانی آب ریخت. چه موقع ظرف آب را در آنجا گذاشته بود؟ چرا متوجه نشده بود؟ ایستاده لیوان را سر کشید و تشنگی اش به پایان نرسید. لیوان دیگری را پر کرد. چه مدت دیگر؟ چند وقت؟ مگر تا جمعه چه قدر دیگر وقت باقی مانده بود؟ از کوچکی خودش بود و یا از بزرگی اتاق؟ از سکوتِ پر از رازی بود که بر او چیره شده بود و یا از تاریکی بیش از حد درون اتاق؟ پاسخش را هرگز ندانست. همینقدر می دانست نیرویی بر او چیره شده است. در آن دم، پوشیده در ملافه ای سپید همچون روحی در نیمه شب، آهسته به سوی درگاه اتاق رفت و در میان درگاه ایستاد. امیر حرکتی نداشت. آیا خوابیده بود؟

ـ “خوابیدی؟”

ـ “اوهوم.”

ـ “پس بیداری؟”

ـ “اوهوم.”

ـ “من خوابم نمی بره.” امیر تکانی خورده بود. “چرا؟ . . چته؟”

صدایش آرام بود. آرامتر از همیشه. “نمی خوام اینطوری تنها باشم. صدای آرام در گوشش خزیده بود و او نیم خیز شده بود. “خب می خوای چیکار کنی؟” برهنگی تنش در نورِ کم اتاق، صیقلی به نظر می رسید. تنش را نپوشانید و در جایش نشست. صدای آرامی که از میان درگاه می آمد گیجش کرده بود. صدای آرام پاسخی نداده بود، صدا سکوت کرده بود و همین سکوت گیج ترش می کرد. “می خوای بیایی اینجا؟” صدای آرام باز پاسخی نداده بود، صدای آرام از آن سوی درگاه با آرامشی وصف نشدنی گامی برداشته بود و به این سوی درگاه رسیده بود و با همان آرامش و کندی در کنارش بر روی کاناپه می نشست و سرش را بر روی شانه ی او می گذاشت. آیا همه ی اینها حقیقت داشت؟ آیا این سر همان سر میترای پریده رنگ نازک نارنجی او بود؟ همان میترایی که با کوچکترین ناملایمتی اشک در چشمانش حلقه می زد؟ حیرت زده بی حرکت نشسته بود که دید دستانی نرم آهسته دور بازویش حلقه شدند. آیا خواب نمی دید؟ آیا واقعا همان میترای او بود؟ پیش از آنکه فکر کند دستانش او را در میان خود پناه دادند و نیرویی که هرگز نفهمید نامش چیست بر او چیره شد و لبان پریده رنگش را جست و در خود گرفت.

لبانش، لبانی بود گرم و مرطوب و مطبوع. لبانش نه به داغی لبان نازی بود و نه عطش و حرص لبان سهیلا را داشت، اما لبانی بود گرم، مرطوب و مطبوع، لبانش لبانی بود که همیشه نق زده بودند، همیشه یک به دو کرده بودند، همیشه متلک گفته بودند، همیشه سماجت کرده بودند و همیشه در برابرش ایستاده بودند و حالا همان لبان سرکش، نیمه شب در میان تاریکی به او پناه آورده بودند.

گرچه فکری او را آسوده نمی گذاشت. “آخر چرا حالا؟”



۲

لبانش، لبانی بود گرم و مرطوب و محکم. لبانی که حرص و ولع لبان داریوش را نداشت. لبانش، لبانی بود که همیشه فریاد کشیده بود، همیشه خشونت کرده بود، همیشه دستور داده بود، همیشه محکومش کرده بود، همیشه او را با کلماتی سخت آزرده بود و همیشه او را انکار کرده بود. لبانش لبانی بود که همیشه لبان او را به هم دوخته بود و حالا همان لبان سرکش و مغرور، نیمه شب در میان تاریکی او را به خود پذیرفته بود و دلتنگی اش را با بوسه ای مرگ بار پاسخ داده بود.

گرچه فکری او را آسوده نمی گذاشت: “چرا اینقدر دیر؟”

مگر تا جمعه چقدر باقی مانده بود؟ همین فکر ناگهان بر او پیشی گرفت و یکباره او را از خود دور کرد. صورتش را در تاریک و روشن مهتاب بین دو دستش گرفته بود و به چشمانش که در میان تاریکی می درخشیدند نگریسته بود. چرا؟ چقدر دیر او را یافته بود؟ چقدر زود او را از کف می داد؟ چقدر تلاش کرده بودند دیرتر همدیگر را بیابند؟ چقدر سرسختی کرده بودند تا به هم نرسند؟ چقدر سرکشی در برابر آن نیروی مرموز حیات؟ دست آخر هیچ! راستی این تلاقی پیش بینی نشده چه مفهومی می توانست داشته باشد؟ حالا که برای همیشه می رفت؟ حالا که تا جمعه چیزی باقی نمانده بود؟ چهره میترا در برابر دیدگانش و در میان دو دستش بود و به چشمانش می نگریست. “چرا؟” چشمان میترا چیزهایی بیش از “به خاطر من!” و یا “به خاطر تو!” و یا حتی “به خاطر تارا!” می گفت. چشمانش حرف های بسیاری را می گفت که به کلمه درنمی آمد و او همه را در میان تاریکی چشمانش می دید و می خواند.


میترا نوشته بود: “در همانشب بخشی از روح ما به دنیا آمد و شکل گرفت و به هم شبیه شد. همانقدرکه مشابه هم می شد با هم متفاوت بود و اصلا این چه اشکالی دارد؟ زیبایی زندگی به گوناگونی آن است و من چشمان ترا نه به خاطر نگاه مخملی و نوازشگرش بلکه برای اینکه هیچ شبیه چشمان من نیست دوست دارم. چشمانت را دوست دارم، چرا که چشمانِ تست و آئینه ی روح تو.” چهره اش را پیش برده بود و لبانش، آئینه روحش را در برگرفته بود و پلک های خسته اش را و پیشانی استوارش را و چهره اش را که قابی برای آئینه ی روحش بود. میل روییدن غبار سالیان از روی پوست گندمی یی که در تاریکی صیقلی می شد. اما چرا اکنون لبانش با غباری از خستگی و فرسودگی آغشته می شد؟ و چرا در لبانش تمنایی بدوی بود که بر میل اولیه پیشی می گرفت؟ همین فکر ناگاه او را متوقف کرد، مانند مادری که فرزند گمشده اش را پس از سالیانی دراز باز یافته باشد سرش را در آغوش گرفت.

ـ “به چی فکر می کنی؟”

ـ “از کجا فهمیدی به چیزی فکر می کردم؟”

برایش نوشته بود:”در آن شب که برای اولین بار به سویت آمدم برای اولین بار هیچ جنگی در کار نبود و راستی چرا؟”


ـ “یعنی در این لحظه، من نباید بفهمم که تو داری به چه چیزی فکر می کنی؟” و چون پاسخی نشنیده بود باز گفته بود: “و یا به چه کسی؟”

ـ “زنا همه شون باهوش ان!” و نفس عمیقی کشیده بود.

ـ “نه همه شون! نمی دانستم راز جذابیت من در هوش منه!” و زود از شوخی بیمزه پشیمان شده بود و ساکت شده بود. سرش را از روی سینه اش برداشت و بر شانه اش گذاشت. زندگی و چرخ بازیگر فلک چه بازیهای غریبی داشت! چند سال پیش، در یک چنین روزی، با درد و جراحت و تلخی مرگ همدم بود و حالا در این دم سرش را در میان موهای پریشانی فرو برده بود و دستانی نرم به دور بازوانش حلقه شده بودند. آن روز شوم را هرگز فراموش نمی کرد. در آن روز عریانش کرده بودند. به نوک سینه ها و شرمگاهش الکترودهایی وصل کرده بودند. الکترودها همان هایی بودند که در بیمارستان برای معالجه بیماران مورد استفاده قرار می گرفت. “بنگ!” جریان برق مانند صدای کوبش سنجی در خاموشی مطلق بود. “بنگ!” چیزی مانند ماری عظیم نیشش زده بود و نیروی کوبنده و رعشه آوری در تنش دویده بود و درد مانند ماده ای شوکرانی در جانش دویده بود و او را به لرزه انداخته بود. “بنگ” کوبش سنج و طنین آن در تمام ذرات بدن، تنش را برای لحظه ای از پا درآورده بود. “بنگ”! چیزی از درون، صدایی از اعماق هستی اش برخاسته بود و همچون دیوانه ای فریادی از روی خشم و درد کشیده بود.

ـ رکیک ترین فحشای عالم رو نثار خاندان جلیل سلطنت کردم. دس خودم نبود، هیچ کدومشون بی نصیب نموند، به تک تک شون آنقدر فحش دادم تا اومدند و دهنم رو بستن!”

ـ “ولی اون دوران تموم شد الان تو دیگه آزادی.” صدای بغض کرده میترا بود که اطمینانی را که نداشت بیخودی نثار او می کرد.

ـ “آخه چطور می شه فراموش کرد؟ شهریور ماه بود. روزی مثه امروز، همون روز احمد رو بردن و دیگه هیچوقت برنگشت!”


“سه ماه تموم با احمد توی یه بند بودیم، بعدش هم توی یه سلول. صبحا ما رو می بردن و شبا خرد و زخمی برمی گردوندن. تا اونروز. . . اون روز بعد از مدتها به ما اجازه دادن از طرف خانواده هامون میوه و خوردنی دریافت کنیم. مجسم کن بعد از سه ماه، خوردن میوه تازه چه مزه ای می ده! میوه فصل! . . . لنگان و لنگان و کشان کشان میوه ها رو شستیم. داشتیم تماشاشون می کردیم. حتا درد پاهام انگار دیگه با دیدن میوه ها تسکین پیدا کرده بود. من و احمد تو فکر این بودیم چطوری میوه ها رو با دیگرون تقسیم بکنیم و یا اصلا تا غروب صبر کنیم و از حالا تا غروب از دیدنشون حظ کنیم! من تو فکر این بودم که این بدنای خسته و زخمی ما چقدر به ویتامین احتیاج داره. “بنگ!” یک دفعه در باز شد، باز اومده بودن دنبال احمد.”

ادامه دارد