شهروند ۱۲۵۴ پنجشنبه ۵ نوامبر ۲۰۰۹
آنچه که می خوانید بخشی است از کتاب «ترس و لرز» که دربر گیرنده شش داستان کوتاه است. ترس و لرز که نامش را از رساله فلسفی سورن کیرکگارد به همین نام وام گرفته است، نخستین بار در سال ۱۳۴۷ در تهران چاپخش شد. همه قدرت ساعدی در این داستانها و دیگر داستانهایش مانند عزاداران به یل، آفریدن تصویرهایی است که به یاری کمترین شمار واژگان، فضایی هولناک می سازد که در آن آدمهای داستان جان می گیرند، انگار که به راستی از گوشت و پوست ساخته شده اند. شگفتا آنها هم می ترسانند و هم خود می ترسند.
آفتاب که زد، مردها خسته شدند و دهلها را کنار گذاشتند و نشستند روی زمین. دریا خاموش شده بود و داشت رنگ عوض میکرد که یکمرتبه سالم احمد نعره کشید و عقب عقب رفت. مردها برگشتند و نگاه کردند. دو لنگه ی در مضیف خانه ی سالم احمد، باز بود و سیاه لاغری با دو تا چوب زیر بغل جلو مضیف ایستاده بود. لنگوته ی قرمزی به سر داشت و دشداشه ی بلندش تا روی زمین میرسید.
جماعت بلند شدند و با ترس و لرز عقب عقب رفتند. سیاه، بیآن که تکان بخورد ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد.
زاهد با صدای بلند داد زد: «به حق دین و ایمان و خدا، بیا از این آبادی راهتو بکش و برو.» همه ساکت شدند. سیاه همچنان بیحرکت ایستاده بود. زاهد یک قدم جلوتر رفت. دیگران هم یک قدم جلوتر رفتند. زاهد دوباره داد کشید: «صدای منو میشنفی؟»
سیاه چیزی نگفت. زاهد داد زد: «صدای منو میشنفی یا نمیشنفی؟»
صالح کمزاری گفت: «شاید نمیفهمه تو چی میگی.»
زاهد هوار کشید: «چرا اومدی این جا؟ از کجا اومدی؟»
صالح گفت: «صدای تو ضعیفه زاهد، بذار زکریا حرف بزنه.»
زکریا چند قدم جلوتر رفت و با صدای بلند نعره کشید: «چرا اومدی این جا؟ از کجا اومدی؟ چی میخوای؟»
سیاه چیزی نگفت. زکریا پرسید: «صدای منو میشنفی؟ آره؟»
زاهد گفت: «بهش بگو، ما که کاری بهکار تو نداریم، بیا و راهتو بکش و برو.»
زکریا عصبانی داد زد: «بیا و برو.»
صالح کمزاری هم داد زد: «بیا برو دیگه، بیا برو.»
و جماعت داد زدند: «برو، برو، برو دیگه، برو.»
سیاه به کمک چوبهای زیر بغل، چند قدمی جلو آمد. مردها عقبتر رفتند.
زکریا داد زد: «یه چیزی بگو. بلد نیستی حرف بزنی؟»
صدای ضعیفی شنیده شد و به نظر آمد که سیاه میخندد.
محمد احمد علی پرسید: «چی میگه؟»
زکریا داد زد: «چی میگی؟ هر چی میخوای بگی بلندتر بگو.»
سیاه جلوتر آمد و ناله ی سالم احمد از پشت سر دیگران به گوش رسید.
زکریا و جماعت یک قدم جلوتر رفتند و زکریا داد زد: «چی میخوای؟»
سیاه گفت: «کمکم کنین»
زاهد پرسید: «چی گفت؟»
زکریا گفت: «میگه کمکم کنین.»
صالح آهسته زیر لب گفت: «کمکت کنیم؟ خدا کمرتو بزنه.»
عبدالجواد از زاهد پرسید: «کمک چی میخواد؟»
زاهد رو به جماعت کرد و گفت: «محلش نذارین، به حرفش گوش ندین، داره مکر و حیله میکنه.»
سیاه جلوتر آمد و مردها عقبتر رفتند.
زکریا داد زد: «کجا میای؟»
سیاه دستش را به التماس دراز کرد و نالید: «کمک! کمک!»
زکریا گفت: «کمک چی؟»
محمد احمد علی گفت: «یا رسول الله، همین جوری داره میآد جلو.»
زاهد که عقب عقب میرفت گفت: «نمیشه فهمید، معلوم نیس چه کار میخواد بکنه، مواظب باشین، داره نقشه میچینه.»
زکریا گفت: «چی میخوای؟ اگه حرف حساب داری بگو. این جوریم نیا جلو.»
سیاه گفت: «نون میخوام.»
زاهد گفت: «دروغ میگه، نون نمیخواد، میخواد جلوتر بیاد و گرفتارمون بکنه.»
زکریا داد زد: «دیگه چی میخوای؟»
صالح گفت: «این حرف چیه میپرسی؟»
زکریا گفت: «میخوام بفهمم واسه چی اومده.»
زاهد گفت: «خوب میکنی، بپرس، بپرس ببین دیگه چی میخواد.»
زکریا داد زد: «غیر نون چیز دیگه نمیخوای؟»
سیاه گفت: «نون میخوام، ماهی میخوام، ماهیم میخوام.»
زکریا گفت: «دیگه چی؟ دیگه چی میخوای؟»
سیاه گفت :«خرمام میخوام، خرمام دوست دارم.»
محمد احمد علی گفت: «چه پررو!»
زاهد گفت: «خدا ذلیلش بکنه، من میدونم چی میخواد. اون خرما و نون نمیخواد، یه چیز دیگه میخواد.»
زکریا داد زد: «پنیر چی؟ پنیر نمیخوای؟»
سیاه گفت: «پنیرم میخوام.»
زکریا گفت: «برنج چی؟ برنج دوست نداری؟»
سیاه گفت: «دوست دارم. برنج خیلی دوست دارم.»
زاهد گفت: «خدا کمرتو بزنه. همهش دروغه، من میدونم چی میخواد. اون برنج نمیخواد، یه چیز دیگه میخواد.»
محمد حاجی مصطفی گفت: «لااله الا الله، محمداً رسول الله.»
کدخدا رو به زاهد کرد وگفت: «حالا چه کار بکنیم زاهد؟»
زاهد گفت: «ازش بپرسین که چه کار میخواد بکنه. میخواد بره، یا نمیخواد بره.»
سیاه آرام آرام به آنها نزدیک میشد و جماعت در حالی که هوای همدیگر را داشتند از سیاه فاصله میگرفتند.
زکریا با صدای بلند نعره کشید: «چه کار میخوای بکنی؟ میخوای از اینجا بری یا نمیخوای بری؟»
سیاه گفت: «نه، نمیخوام از این جا برم.»
از دریا سالم را صدا کردند.
زاهد پرسید: «چی گفت؟»
محمد حاجی مصطفی گفت: «خیال رفتن نداره.»
بعد برگشتند و زاهد را نگاه کردند. زاهد گفت: «اگه نخواد بره، وای به حال سالم، وای به حال همه.»
محمد احمد علی پرسید: «یعنی همه رو گرفتار میکند؟»
زاهد گفت: «البته که میکنه.»
کدخدا پرسید: «نمیشه یه جوری بیرونش کرد؟»
زاهد گفت: «همین کارم باید کرد.»
محمد حاجی مصطفی گفت: «بگیریم و بندازیمش تو دریا.»
زکریا گفت:« خیال نمیکنم بتونیم این کارو بکنیم.»
محمد احمد علی گفت: «داره میآد جلو، یه فکر دیگه بکنین.»
زکریا گفت: «اگه بکشیمش گناه داره؟»
زاهد گفت: «اگه مضراتی باشه گناه نداره.»
محمد مصطفی گفت: «معلومه که مضراتیه.»
عبدالجواد گفت: «اگه مضراتی نبود که سالم بدجون نمیشد.»
زاهد گفت: « اون اگهم این جا کشته بشه، یه جای دیگه ظاهر میشه، تا دنیا دنیاس اینا دس وردار نیستن.»
زکریا گفت: «هی داره نزدیک میشه. نگاش کنین! نگاش کنین!»
سیاه جلوتر آمده بود، صورتش هیچ پستی و بلندی نداشت، انگار چیزی لب و دماغش را جویده و صاف کرده بود.
زاهد خم شد و سنگی برداشت و با صدای بلند گفت: «به اذن الله و به اذن رسول.»
و سنگ را انداخت طرف سیاه. سیاه وحشت کرد و عقب عقب رفت. زکریا به جماعت هی زد: «داره فرار میکنه، داره در میره، امانش ندین.»
سیاه داد زد: «گرسنهمه. گرسنهمه.»
و جماعت خم شدند و سنگ برداشتند و انداختند طرف سیاه.
سیاه ناله کرد: «من نون میخوام، خرما میخوام، پنیر میخوام.»
زاهد گفت: «نون نمیخواد، خرما و پنیر نمیخواد، من میدونم اون چی میخواد.»
سیاه ناله کرد: «گرسنمه.»
زاهد گفت: «امانش ندین، امانش ندین.»
صالح سنگ بزرگی انداخت به طرف سیاه که به پای چوبیش خورد، و سیاه روی زمین غلتید.
زاهد داد زد: «به اذن الله، امانش ندین.»
همه سنگ برداشتند و هجوم بردند طرف سیاه.