سخنرانی دکتر بنوعزیزی در کانون کتاب تورنتو
نشست صد و نه کانون کتاب تورنتو، به آشنایی با شاهرخ مسکوب به عنوان “نماد روشنفکری ایران” اختصاص داشت و سخنران میهمان، دکتر علی بنوعزیزی بود.
دکتر بنوعزیزی در سال ۱۳۶۶ با شاهرخ مسکوب یک مصاحبه ی مفصل کرده و از نگاه مسکوب به سیاست، حزب توده، و نیز نظریاتش درباره ی سیاست و فرهنگ و ارتباط آنها با جامعه ی ایران در قالب کتابی نوشته است. این کتاب در ایران با نام”کارنامه ی ناتمام” و اینجا با نام “درباره ی سیاست و فرهنگ” منتشر شده است.
سعید حریری از کانون کتاب تورنتو به رسم همیشه سخنران را معرفی کرد.
دکتر علی بنوعزیزی، استاد علوم سیاسی و مدیر برنامه ی تمدن و جوامع اسلامی در کالج بوستون. پس از گذراندن دوره دکترا از دانشگاه ییل، علاوه بر دانشگاه های کالیفرنیای جنوبی و کالج بوستون، در دانشگاه های هاروارد، ام آی تی، آکسفورد و تهران به عنوان استاد مدعو تدریس کرده است.
دکتر بنوعزیزی پایه گذار و به مدت ۱۴ سال سردبیر مجله مطالعات ایرانی و رئیس پیشین انجمن بین المللی مطالعات ایرانی، انجمن مطالعات خاورمیانه هستند.
دکتر بنوعزیزی ضمن تشکر از دعوت کانون کتاب، این کانون را نمونه ای از همبستگی فرهنگی و ملی ایرانیان دانست و برگزاری بیش از صد جلسه درباره ی کتاب را تحسین آمیز خواند.
او در آغاز از زندگی مسکوب گفت.
شاهرخ مسکوب در سال ۱۳۰۲ خورشیدی در بابل به دنیا آمد. دوره ابتدایی را در تهران گذراند و دبیرستان را در اصفهان تحصیل کرد. سپس در سال ۱۳۲۴ به تهران میآید و در رشته حقوق دانشگاه تهران مشغول به تحصیل میشود؛ و بعد از چند ماه به عضویت حزب توده درآمد و برای ده سال از فعالان حزب بود و سمت های مختلفی داشت. اسفند ۱۳۳۳ پس از کودتای ۲۸ مرداد دستگیر و زندانی و شکنجه می شود. این سومین باری است که دستگیر شده اما این بار تا سال ۱۳۳۶ در زندان می ماند و بعد از آن به کلی از حزب توده کنارکشید.
از سال ۱۳۳۹ (۱۹۶۰ میلادی) وارد کار دولتی شد در سازمان برنامه تا سال انقلاب. من هم در همان دوره با مسکوب آشنا شدم.
بعد از انقلاب، ۲۵ سال آخر عمرش را در پاریس و در غربت گذراند و وضعش از نظر زندگی و مالی خوب نبود و حتی در ۱۲ سال آخر در یک دکان عکاسی صبح تا ظهر پشت پیشخوان بود و بعدازظهرها در پستوی همان دکان زندگی می کرد تا اینکه در فروردین ۱۳۸۴ به دلیل ابتلا به سرطان خون در پاریس درگذشت.
دکتر بنوعزیزی پس از معرفی کوتاه مسکوب، زندگی او را به دوره های مختلف تقسیم کرد از جمله دوران رضاشاه، دوره ی فعالیت در حزب توده (و اشاره کرد که در آن زمان اکثر روشنفکران تمایلات چپی داشتند و نام روشنفکر مترادف بود با توده ای.)، دوران زندان و مقابله با شکنجه و سختی های زندان، جدایی از حزب، آزادی از زندان ایدئولوژی و بازگشت به ادبیات.
بنوعزیزی گفت که در این سخنرانی هدفش بررسی کارهای ادبی مسکوب نیست و تأکید من روی نقش روشنفکرانه ی مسکوب است.
برخورد مسکوب با دوران رضا شاه
درباره ی دوران رضاشاه به صورت یک دوران کاملا جدا از جریانات مشروطه صحبت می شود. آن روحیه آزادیخواهانه که در دوران مشروطه تجلی پیدا می کند به واسطه ی برخورد آمرانه یا دیکتاتورمنش رضا شاه منکوب می شود.
در این مورد نظر مسکوب متفاوت بود. او این بخش از نظر مسکوب را خواند:
در تاریخ نویسی ما یا در فکر اجتماعی اینطور است که وقتی به گذشته نگاه می شود دوران رضا شاه را یک نوع انقطاع نهضت مشروطیت و ختم آن می دانند که به نظر من از بسیاری جهات دوره رضاشاه دنبال دوره قبلی یعنی همان دوره نهضت مشروطه است و آن انقطاع تماما حقیقی نیست.
نهضت مشروطیت دو هدف اساسی داشت که به زبان های مختلف بیان می شد یکی مسئله آزادی که بیشتر به صورت ضدیت با استبداد و طرفداری از حکومت قانون تجلی پیدا می کرد، ولی بُعد دیگر این داستان یک نوع تجدد بود. ما (فعالان آن زمان) در ایران یک دولت سراسری و جدید می خواستیم که در برابر خواسته های ملت بتواند جوابگو باشد و این نوعی مدرنیته است.
بین پانزده تا هفده شاه های کوچک محلی داشتیم یا خان هایی که هر کدام مدعی حکومت در مناطق خودشان بودند از شیخ خزعل گرفته در خوزستان تا دوست محمدخان و یارمحمدخان در بلوچستان، یک طرف سرکشی خیابانی بود و یک طرف کلنل محمدتقی خان. قشقایی ها، و بختیاری ها در لرستان و میرزاکوچک خان و …
هرج و مرجی در آن دوران وجود داشت و این یکی از خواسته های مشروطه خواهان بود که دولتی معتقد به قانون در ایران به وجود بیاید و این را از خصوصیات تجدد می دید.
مسکوب می گوید که از نظر انگلیسی ها ایجاد یک دولت مقتدر مهم بود ولی از نظر داخلی هم این ضرورت وجود داشت.
در آن زمان از نظر مالکیت(زمین)، ثبت مالکیت وجود نداشت، وضع جاده ها، امنیت ملی، شناسنامه، نظام اداری، دادگستری و داشتن ارتش ملی به جای ارتش ایلیاتی اینها جزو خواست مشروطه طلبان بود. آزادی و تجدد دو بعد خواست مشروطه خواهان بود و آمدن رضاشاه نوعی گسست نبود.
ایدئولوژی رضاشاه ایدئولوژی ناسیونالیستی بود که مضاری هم دارد و این البته تنها ایدئولوژی رضاشاه در آن دوران نبود، در ترکیه هم بود و آن دوران دوران ناسیونالیزم بود.
دوران فعالیت در حزب توده
در سال ۱۳۲۴ یا ۱۹۴۵ میلادی، مسکوب یک جوان ۲۲ ساله از اصفهان به تهران می آید به دانشکده حقوق. این سال آخر جنگ جهانی دوم است و در ایران از یک طرف روس ها و از یک طرف انگلیس ها و آمریکایی ها هستند و رضاشاه را برکنار کرده اند و بلبشویی هست و این جوان از نظر سیاسی کاملا هشیار است و مایل است که با جریانات سیاسی آشنا شود.
مسکوب یک داستانی را میگه روز دوم، سومی که ما سر کلاس رفتیم، یکی از دانشجوها پرید در مقابل استاد و با صدایی رسا شعار داد که بالاخره سوسیالیسم در دنیا پیروز خواهد شد.
این روحیه مساوات طلبی و آزادیخواهانه و سوسیالیستی بیشتر و بیشتر داشت حکمفرما می شد و آن زمان حزبی که مدافع و اشاعه دهنده این نوع خواسته بود، حزب توده بود. پس مسکوب هم خیلی زود توجهش به حزب توده جلب می شود.
کسی که حزب را لانسه می کرد احسان طبری بود و مسکوب با او آشنا می شود. می گوید، طبری خیلی خوش صحبت بود و بر ادبیات غربی تسلط کامل داشت.
موقعیتش در حزب به سرعت به مراحل بالای تشکیلاتی می رسد. از طرف حزب او را مامور می کنند که به شهرستان های مختلف برود. برای تماس با کارگران شرکت نفت به خوزستان می رود از آنجا به شهرستان های دیگر می رود.
کارهایش از جمله دبیری در دبیرستان را کنار می گذارد و در حقیقت حقوق بگیر حزب می شود. ماهی ۱۲۰ تومان می گرفته و رابط بود بین کارگران و کسانی که می خواستند عضو شوند با حزب. در مجموع ده سال عضو حزب بود.
بعد به تهران برمی گردد و یکی از افراد تشکیلات حزبی می شود.
انتقاد افراد خارج از حزب به حزب توده وابستگی اش به شوروی بود. مسکوب می گوید، تنها سران خیلی بالای حزب بودند و حتی در آن رده هم نه همه شان که می دانستند سرشان به کجا بند است، اما جوانانی که به حزب روی می آوردند و حوزه های حزبی را تشکیل می دادند، صادقانه وارد می شدند. شعارهای حزب در آن موقع بسیار مترقی بود و پلاتفرم حزب هم همینطور.
مسکوب در پاسخ به این پرسش بنوعزیزی که “هیچ گروه سیاسی دیگر جاذبه ای برایت نداشتند؟” می گوید: نه، هیچکدامشان جاذبه ای برای جوانان نداشتند و نتوانستند جوانان را جذب کنند. بهترینش حزب ایران بود، آنهم با حسن نیت وطن پرست ولی ملال آور و بی خاصیت و حرف تازه ای نداشتند.
تصور ما این بود که حزب توده مستقل است و حزب زحمتکشان است و به نظر می آمد جبرانی ست برای تمام بی عدالتی های اجتماعی که حس می شد. هیچکس اول ایدئولوژی حزب را مطالعه نکرد بعد برود توی حزب توده، بلکه همه از اول به سائقه احساسات و عواطفشان رفتند به طرف حزب توده. به دنبال شعارهایی چون “نان کار فرهنگ برای همه” و البته تبلیغات دیگر حزب توده مثل شعارهای مختلف بشردوستانه.
مسکوب حزب توده را در آن زمان انترناسیونالیست می دانست و هدف شوروی را آزادسازی تمام خلق ها و می گوید، این رابطه فرق داشت با رابطه با کشورهای بورژوا.
زندان و شکنجه و کنار گذاشتن حزب توده
پس از کودتای ۲۸ مرداد و کشف شبکه افسران حزب توده وضعیت خیلی سخت می شود. تنها فرد شخصی که با افسران دستگیر می شود، مرتضی کیوان بود. مسکوب به او خیلی اعتقاد داشت و کتابی هم در مورد او نوشته است.
قرار بوده که شاهرخ در کرمان باشد ولی خوشبختانه نبود چون اگر آنجا بود شاید بعد از دستگیری کشته می شد. در سال ۱۳۳۳ دستگیر می شود و حدود دو سال و سه ماه در زندان به سر می برد. در این دوران شکنجه هم می شود. هدف شکنجه هم اعتراف بوده و همان موقع بود که عبرت نامه ها منتشر می شد.
در اینجا بُعد اخلاقی مسکوب تجلی پیدا می کند. در برابر شکنجه ها ایستادگی می کند طوری که این را بیان می کند.
به شکنجه گران می گوید شما که می خواهید من کسی را لو بدهم این از شخصیت من و اعتبار حرفم کم خواهد کرد. این برای شما اعتباری به وجود نمی آورد. در اینجا کم کم داشته از حزب توده برمی گشته نه به علت شکنجه، بلکه به علت رفتارهایی که از توده ای های هم بندی می بیند، اما هیچگاه سعی نکرد از حزب بدگویی کند. می گوید اگر بدگویی می کردم باعث تضعیف هم بندی هایم می شدم برای همین این کار را انجام نمی دهد و اعتراف نامه ای نمی نویسد و سعی می کند موضع خودش را پنهان نگه دارد.
در پاسخ به اینکه چطور از این ایدئولوژی برمی گردد؟ می گوید، این تجربه ی زندان نبود، من زندان را قبول و تحمل کردم. خود حزب توده بود و جریاناتی که در دوران زندانی بودن در حزب و در دنیا مطرح می شود. یکی اعترافاتی بود که خروشچف در مورد دوران استالین می کند و نوع برخورد توده ای ها با استالین برایش غیرقابل قبول بود.
موضوع دیگر موضوع مجارستان است که وقتی در سال ۱۹۵۶ تانک های روسیه آنجا می روند و جنبش مجارستان را سرکوب می کنند، توده ای ها توجیه می کنند که این تبلیغات غرب است و کار سی آی ا هست.
مسکوب در مورد شکنجه ها می گوید، وقتی شکنجه می دادند دو نفر در برابرم مجسم می شدند یکی مرتضی کیوان که انسان راستین و با اصولی بود و یکی دیگر هم مادرم. وقتی حرف از مادرش زد شروع کرد به گریه.
شخصیت مادرش در مسکوب خیلی تأثیرگذار بود نه شخص پدرش. رابطه با مادرش گرم و تاثیربخش بود. به گفته حسن کامشاد دوست نزدیکش می گوید من سه دین دارم یکی به مرتضی کیوان، یکی به فردوسی و یکی مادرم.
مسکوب تمام عمرش را روی فردوسی گذاشت. برخوردی که با شاهنامه فردوسی داشت با تمام نوشته های دیگر در مورد شاهنامه تفاوت داشت و تحلیلی که از شاهنامه داشت دوره ی جدیدی در ادبیات فارسی ایجاد کرد.
مسکوب تمام برخوردهای عاطفی اش را در روز یادداشت می کرد و وقتی که درگذشت کتابی زیر چاپ داشت برای مادرش به نام “ارمغان مور”.
اگر مقایسه ای بین شما و چریک های فدایی و مجاهدین شود، می بینیم برای این گروه ها تجربه زندان با اینکه سخت تر بود باعث شد که مومن تر شوند به عقیده و مسلک شان.
ـ بله خیال می کنم که ما مذهبی هایی بودیم وقتی به زندان افتادیم ایمانمان به شوروی که فکر می کردیم دژ زحمتکشان جهان است فرو ریخت، ولی فدایی ها و مجاهدین وقتی به زندان افتادند چیزی در درونشان خراب نشد.
رابطه با شوروی، قضیه آذربایجان و رابطه با دکتر مصدق از مسائلی بود که باعث بی اعتمادی به حزب توده شد.
مسکوب چند سال پس از زندان در چند کارخانه کار می کند و بعد به استخدام سازمان برنامه درمی آید و تا سال انقلاب در سازمان برنامه بود.
درباره ی آل احمد
عقاید آل احمد هیچوقت جذبم نمی کرد، حتی آن موقع که آل احمد خیلی مد بود. با او احساس بیگانگی می کردم با هدایت چنین نبود همیشه یک نوع علاقه ی دورادوری به او داشتم. آل احمد بیشتر برای من یک مرد اجتماعی بود تا مرد ادب.
او طالقانی ادبیات معاصر بود که می خواست شیخ فضل الله نوری شود. به قول خودش شیخ شهید.
مسکوب نظرش این بود که لازم نیست ما به غرب عشق بورزیم ولی نباید درهای تمدن خودمان را روی غرب ببندیم. او تنها روشنفکر ایرانی ست که کتاب عهد عتیق را در دوران جوانی خوانده بود و سعی داشت اساطیر آن را با اساطیر ایرانی مقایسه کند. به ادبیات غرب تسلط داشت به زبان های فرانسوی، انگلیسی و حتی آلمانی می خواند.
یکی از اولین کارهای برجسته مسکوب ترجمه نمایشنامه های سوفوکل از متون فرانسوی و انگلیسی بود. همیشه می خواست فرهنگ غرب را بشناسد ولی مهمترین توجه اش به متون فرهنگی و ادبی خودمان بود. بنابراین نسبت به فرهنگ ایرانی به هیچ وجه احساس کمبود نمی کرد اما برای فهم بهتر و برای وصل کردن فرهنگ خودمان به غرب اعتقاد داشت با سرمان باید به غرب برویم.
با انقلاب چه برخوردی داشت
در ابتدا او هم مثل اکثر روشنفکران با دیده مثبت به انقلاب نگاه می کرد و حتی در یکی دو تظاهرات هم شرکت کرده بود، اما در ده شب شعر که اکثر اهل ادب شرکت کرده بودند شرکت نکرد و نمی خواست شرکت کند. می گوید به دو علت، یکی می ترسیدم و دیگر آن که موقع اعتقاد نداشتم که این کار درستی باشد.
گرایشش به انقلاب زود تمام می شود.
می گوید، با افکار خمینی خیلی دیر آشنا شدم و رساله خمینی را یکی دو ماه پیش از انقلاب خواندم و فکر کردم که این برنامه ی عمل سیاسی نیست و تبلیغات است برای جلب مومنان.
تصویری که از انقلاب داشتید چه تصویری بود؟
ـ فکر می کردم جامعه ما پیچیده است و نمی تواند به صورت یک جامعه مذهبی شود، ولی اینها قدرت را به دست نخواهند گرفت. فکر می کردیم که آدم هایی مثل بازرگان و سنجابی و لیبرال اسلامی دولت را به دست خواهند گرفت.
ولی خیلی زود متوجه می شود.
در روز راهپیمایی زنان در هشتم اسفند، رفتار بعضی از روحانیون را با زنان می بیند و متوجه می شود که کار از بن خراب است و اولین مقاله خودش را در انتقاد از انقلاب یکی دو ماه بعد از انقلاب می نویسد. مقاله ی بعدی اش با عنوان “آیا امام هم ممکن است اشتباه کند” در آیندگان منتشر می شود و روشنتر از انقلاب و جهت گیری اش انتقاد می کند.
عشق داغی ست که تا مرگ نیاید، نرود
دکتر بنوعزیزی در پایان سخنانش گفت، دوران غربت برای بخصوص نویسندگان و شعرا می تواند خیلی محنت زا و مشکل باشد، با غربت برای ما فرق می کند. من با نادرپور آشنایی داشتم و همینطور با ساعدی و شاهد رنجی که کشیدند بودم.
برای مسکوب هم همینطور بود. او می گفت: «به قدری در هوای ایران به سر می برم که انگار نه انگار زندگی می کنم. پاهایم اینجاست ولی دلم آنجاست. زندگی و هوش و حواس من در جای دوری ست که از آن بریده شده ام و می گذرد، نه روزهایی که در آن نیستم و نه در جایی که در آن نیستم. شاید مرگ هم دنباله ی زندگی ست و آدم می خواهد همان جایی بمیرد که زندگی کرده. زمانش را در همان مکانی که آغاز کرده به پایان برساند. این بستگی به خاک چیز عجیبی ست. برگشتی به همان خاک که از آن بیرون آمده.»
مسکوب هرجا می رفت یک دفترچه داشت که می نشست و می نوشت. آخرین دفترچه ای که در اتاقش حسن کامشاد پیدا می کند دفترچه ای ست که دو صفحه داشته یکی داروهایی که باید می خورده و سئوالاتی که باید از دکترش می کرده. صفحه دوم دفترچه فقط یک مصرع شعر بود.
عشق داغی ست که تا مرگ نیاید، نرود.
مسکوب می گفت، “وطن من فرهنگ ایران است” و به این عمیقاً اعتقاد داشت.
در جلسه ی بعدی کانون کتاب تورنتو، دکتر مجتبی مهدوی، استاد دانشگاه آلبرتا در ادمونتون درباره ی “مدرنیته آمرانه و بومی گرایی نوستالژیک در ایران و خاورمیانه، راه سوم کدام است؟”سخنرانی می کند. این جلسه جمعه ۱۰ جون ساعت ۷ شب در سالن شهرداری نورت یورک، ۵۱۰۰ خیابان یانگ برگزار می شود.