شهروند ۱۱۸۹ ـ ۷ آگوست ۲۰۰۸
۳ ماه می ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
از دیروز جشنواره نمایشنامه نویسان شروع شد. بدون هیچ دلیل روشنی افسرده شدم! آیا از اینکه هنوز نمی توانم نمایشنامه ها را مثل یک آمریکایی دنبال کنم؟ یا اینکه تصورم از جشنواره یک تصور رویایی بوده است، که جشنواره می تواند مرا به کمال ارتقاء بدهد؟ شاید من انتظارات هنگفتی از یک جشنواره تئاتری دارم! شاید هنوز ریتم جشنواره های ایران را دنبال می کنم و آن اشتیاق غریب و شورانگیزی که مردم ما برای آموختن دارند و آن تضادهای عریانی که بی محابا مطرح می شد و ایجاد دیالوگ های پرشور و پر حرارت می کرد؟ چرا می خواستم جشنواره شگفت زده ام بکند؟
آیا این جشنواره برای دانشجویان آیواسیتی سازماندهی شده است یا برای مهمانانی که دعوت می شوند؟ حتما برای هر دو . . . و برای مردم شهر که علاقمند به دیدن نمایش های تازه هستند! اما جز دو سه نفر، اشتیاقی برای فراگیری در سایر دانشجویان ندیدم. شاید بینش من از “اشتیاق” متفاوت است. من گویی هنوز با چشمهای ایرانی همه چیز را می بینم و ارزیابی می کنم. هنوز کاملا دو شقه نشده ام!
دیروز مک ولمن Mac Wellman شاعر و نمایشنامه نویس نیویورکی درباره خودش، کارش و نوشته هایش صحبت کرد. بعد دیوید گاتارد David Gothard درباره کارهای جدید تئاتری در انگلستان و سپس یک نمایشنامه به نام “ساعت ۳ صبح” از نمایشنامه نویس جوانی که “شلی” تعریفش را داده بود، روخوانی شد. نمایشنامه سه نسل زن را در یک خانواده آمریکایی مورد بررسی قرار داده بود. دختر جوان در نوعی خلاء، پوچی و تنهایی عمیق زندگی می کرد که با شیوه زندگی مادر و مادربزرگش بسیار فرق می کرد.
در ساعت ۴ بعدازظهر در سمیناری به نام Theatres for New Plays “کتی” از سانفرانسیسکو، کارگردان جوانی از نیویورک سیتی و پتی لینچ Pathy Lynch از مینیاپولیس شرکت داشتند و درباره تئاترها و نمایشنامه های جدید در شهر خود صحبت کردند. “کتی” درباره گروههای تئاتری مارکسیست لنینیست و نمایشنامه های فمینیستی و نوع کار گروهی خود صحبت کرد. “شلی” به من گفته بود که با افراد تئاتری که از شهرهای مختلف می آیند حتما تماس بگیرم و نوشته هایم را به آنها بدهم تا بخوانند. با “کتی” صحبت کردم. برخوردی گرم و مهربان داشت. او از سفرش به نیکاراگوئه صحبت کرد و گفت که ما نیازمند آنیم که از کشورهای دیگر بیاموزیم. ما نگاهی بسته و یک جانبه پیدا کرده ایم. چندی پیش که بازیگران یک گروه تئاتری سرگرم تمرین نمایشنامه ای درباره آفریقای جنوبی بوده اند، یک آدم متعصب و نژادپرست به سالن آمده و سالن تئاتر را به آتش کشیده است. گروه تئاتری مجبور شدند در یک گاراژ به تمرینات خود ادامه دهند.
در بعضی از آمریکاییان تقلایی عجیب می بینم که می خواهند خود را از قلاب مهارکننده ای که بر وجودشان چنگ انداخته رها کنند. “کتی” یکی از آنهاست. او می داند که در جامعه ای مسخ و از خود بیگانه زندگی می کند.
در ساعت ۵/۶ بعدازظهر از فشار شدیدی که برای فهمیدن مطالب به خود آورده بودم، به سردرد شدیدی دچار شدم. با این حال می خواستم از تمام لحظات جشنواره استفاده کنم و به دیدن نمایشی رفتم به نام Where are all the sharp Corners?
که یادآور تئاتر کارگاهی در ایران بود و دوره قبل از انقلاب ایران برایم تداعی شد. نوعی روشنفکرنمایی، سفسطه کاری و فرمالیستی کاذب در نمایش موج می زد. نمایشنامه نویس به نظرم کسی آمد که دیدگاه سیاسی محکمی ندارد، اما به زور می خواهد حرفی سیاسی بزند. آن هم در کشوری که لزومی به لفافه گویی نیست. با درهم پیچاندن دیالوگ ها سعی کرده بود که فضایی غیرواقعی و سمبلیک به وجود بیاورد.
من نشسته بودم در سالن تئاتر و از خود می پرسیدم: تماشاگر جوان آمریکایی کیست و چه خصیصه هایی دارد؟ می توان آنها را به چند گروه تقسیم کرد:
۱ـ اولین گروه، تماشاگری است که به تئاتر می آید تا لحظاتی مفرح و بدون اندیشه داشته باشد. او با شنیدن هر کلمه معمولی و غیرمعمولی قهقهه وار می خندد. در بسیاری از موارد او حقیقتا نمی داند به چه می خندد! گردانندگان جامعه با تدوین فرهنگ شوهای احمقانه تلویزیونی، ذهن او را به گونه ای شکل داده اند که به هر چیز احمقانه ای بخندد! مثل خنده های ضبط شده تلویزیونی، مکانیک وار به آنچه که به ذهنش عادت داده شده است، می خندد . . .
او می خندد که بگوید می خندم. خود را مجبور به خندیدن می کند تا صدای خنده اش را نه فقط خودش، بلکه پهلو دستی هایش هم بشنوند! (این تماشاگر جوان را اکثریت تشکیل می دهند).
۲ـ دومین گروه، تماشاگری است که روشنفکرنمایی می کند. می خواهد بگوید که من حرف نمایش را به حد اعلا می فهمم و حتی فراتر از آنچه که در نمایش گفته شده است را میشناسم. او گاه با لبخندهای معنی دار و تمسخرآمیز بر لبانش، و نگاه کنایه آمیزش سعی می کند حماقت دیگران را تحقیر کند.
۳ـ سومین گروه، تماشاگری است که به دنبال حقیقت می گردد. متفکر است، سکوت می کند، و از سکوت او چیزی تراوش نمی شود. ما نمی دانیم او چگونه با حقیقت روبرو می شود. (این گروه کمترین رقم را در می گیرند).
“باب” و “شلی” گردانندگان تئاتر دانشجویی آیواسیتی با تمام همت می کوشند تا تئاتری اندیشه وار، پرمحتوا، و متفاوت را در دانشگاه تئاتر پرورش بدهند. آیا آنها می خواهند که برای تئاتر آیواسیتی برنامه ای همچون برنامه ی Writer’s Workshop به وجود بیاورند؟ برنامه ای که بتواند مورد توجه تئاتری های ایالات متحده آمریکا قرار بگیرد؟ آیا انگیزه شان حقیقتا بسط دانش و فرهنگ و هنر در میان مردم است یا اینکه به دنبال نام، شهرت و مال اند؟
آنقدر مغزم از فشار تلاش برای یادگیری و دریافت خسته شده بود که روز بعد شوقی به برخاستن از رختخواب نداشتم! از خودم متعجب بودم. من که عاشقانه و بی صبرانه منتظر فرا رسیدن جشنواره بودم، چطور خواب را به رفتن ترجیح می دادم؟ آیا سرطان گرفته ام؟ اگر قرار است بمیرم خیلی ناراحت می شوم، چون رمانم را هنوز ننوشته ام. و هزاران نوشته های ناتمام دیگر و نوشته هایی که باید باید باید بنویسمشان . . . باید آنها را بنویسم بعد بمیرم . . . آره . . . باید از جا بلند شوم!
از جا برخاستم و به دپارتمان تئاتر رفتم.
استیو کارتر Steve Carter نویسنده ی سیاهپوست نیویورکی نشسته بود در سالن تئاتر و درباره خود و نوشته هایش صحبت می کرد. او را آبدیده تر، با تجربه تر و آمیخته با مردم تشخیص دادم. کلمه “مردم” برای او معنا داشت. نوشته هایش در مورد بی خانمان های کالیفرنیا و نیویورک بود. نیویورک سیتی را شهر “کثیف” می نامید. اما نیویورک سیتی زادگاهش بود و بالطبع دوستش داشت. (راستی چرا آدم به شهر زادگاهش تعلقی ویژه دارد؟)
بعد بری کمپ Barry Kemp درباره نویسندگی برای تلویزیون صحبت کرد و تجاربش را از کار تلویزیونی با دانشجویان تقسیم کرد. همچنین از عملکرد شرکتها، کمپانی ها، بودجه های هنگفت اقتصادی و خرجهای کلانی که برای یک برنامه صرف می شود، خواه یک سریال سرگرم کننده باشد یا آگهی تبلیغاتی صحبت کرد.
مایکل هم همراه با یکی از نویسندگان “دیلی آیوون” برای دیدن “بری کمپ” به جشنواره آمد. بعد از پایان برنامه هم رفت. گفت: امروز یک برنامه مباحثه و مناظره است بین طرفداران CIA که عقیده دارند باید دانشجویان را برای کار در CIA تشویق کنند، و مخالفانشان که عقیده دارند باید از ورود عاملان CIA به دانشگاهها جلوگیری شود. طبیعتا من در جشنواره ماندم، هر چند دلم می خواست که در برنامه مناظره هم شرکت کنم.
ساعت ۵/۱ برنامه ای بود تحت عنوان What’s New in Writing
۵ نفر در این جلسه شرکت داشتند از جمله دیوید گاتورد کارگردان انگلیسی که مهمانان دیگر این جلسه را مورد چالش قرار می داد که چرا همه اش می گویید ایالات متحده آمریکا تاریخ جوانی دارد؟ تاریخ آمریکا تاریخ جوانی نیست. تاریخ کهنسالی دارد به کهنسالی عمر سرخپوستان و تمدن ارزشمند قدیمی شان . . .
فکر کردم تنها حرف با مفهوم این جلسه همین بود . . . همین . . فقط همین . . .
غروب به خانه آمدم.
شب نیره تلفن کرد و گفت: آقای رحمانی نژاد نمایشنامه ات را پسندیده و گفته که معلوم است اهل قلمی این نمایشنامه را نوشته است. شماره تلفن او را به من داد و گفت: سعی کن به او تلفن بزنی. تلفن کردم، منزل نبود. پیرمردی گفت که ساعت ۷ یا ۸ صبح در خانه خواهد بود.
با خواندن یک قصه درباره گل آفتابگردان، به گل آفتابگردان فکر کردم. گلی که در کودکی ام آن را گلی متفاوت یافته بودم. و می توانستم تمام دنیا را در آن گل تصور بکنم . . .