شماره ۱۱۸۹ ـ ۷ آگوست ۲۰۰۸
سرخوردگی و ناکامی گروه بزرگی از مردم ایران که دستخوش تب و تابی بیمارگونه و شتابزده، و با پیوستن به گروههای قشری تراژدی انقلاب را به انجام رساندند سبب گردید که در توجیه این شکست به بهانه ها و دستاویزهای چندی متوسل شوند و به ظاهر، خود را از این گناه که به نابودی مبانی فرهنگی و ملی و رنج و عذاب و کشتار مردم ما انجامید، پاک کنند، و چنان این عذرها را همچنان که روال فریب خوردگان است، واقعی پندارند که آن را به عنوان سنتی برای نسل های بعدی هم به یادگار گذارند و در این دگما و لجاجت در محق بودن، باورهای سست بنیاد خویش را در قالب یک تجزیه و تحلیل تاریخی در بیان و توجیه فریب خوردگی خود، ارزش دهند.
می گویند: “ما نمی دانستیم که چنین می شود.”
حال اگر ندانستن بر مردم عادی، آنان که در خم و پیچ بازیهای سیاسی ادعای دانستن نداشتند، ایرادی نیست، و همین ندانستن آنان است که وجود رهبران و راهنمایان را توجیه می کند ولی برای کسانی که “دانستن” خود را دلیلی موجه برای هدایت مردم شمرده و هر کدام گروهی را به دنبال می کشیدند، ندانستن نه تنها ایراد است، بلکه ناقض تمامی آن ویژگی هایی است که لازمه شکل گرفتن یک رهبر است، زیرا که یک رهبر، یک راهنما، باید که بداند و اگر در مقام دانستن نیست از خود سلب اعتبار کرده و سرنوشت مردم را به بازی نگرفته و از ندانستن آن گروه که به تصور دانایی او به راه افتاده اند و سرنوشت خود، خانواده و ملت خویش را در گرو دانش رهبران خود نهاده اند، برای سودجویی های شخصی و فزونی طلبی بهره نگیرد.
اینکه این “ندانستن”ها از چه پیش آمدهایی ناشی شده و یا چه پسامدهایی را در برمی گیرد چندان نقشی در توجیه کوتاه بینی راهنمایان گروههای مختلف انقلابی ندارد و نتیجه خود بازگوکننده میزان ناتوانی آنان در ارزیابی وقایع است.
می گویند: “انقلاب را از ما ربودند”
در گرماگرم همان تابستان داغ که خیل مردم، دانسته و ندانسته، در لوای شعارهای اسلامی شهرهای ایران را به تب و تاب انداخته بودند و از تیرگی همان شبهایی که فریادهای الله اکبر از فراز بامهای هر کوی و برزن برمی خاست نقش برنده و بازنده این وقایع کاملا روشن بود. و آن گروهها و سازمانهایی که به هر دلیلی عازم انقلاب شده و به هر بهانه ای برای آشوبیدن ایران دستاویز می شدند، و هر کسی، از گوشه و کنار، که در این فتنه و آشوب فرصتی برای تاراج و بهره جویی از بی سامانی ایران، تصفیه حسابها و کینه جویی های شخصی و یا به صرف ساده لوحی و ناآگاهی به صفوف الله اکبری پیوسته و در تصور بی پایه زیرکی خویش چنان می پنداشتند که انقلاب نه تنها سهم آنان، بلکه ناشی از آنان است و هر کسی می پنداشت که انقلاب برای خاطر او انجام گرفته و همین امروز و فردا است که او را به وکالت، وزارت و یا به مقام ریاست جمهوری بخوانند، به ناگاه دریافتند که خود بازیچه ای بیش نبوده اند و این فریب خوردگان که به دست خویش شاخه ای را که بر آن نشسته بودند بریدند و در نادانی بزرگ خود هم ایران و هم خویشتن را قربانی کردند و سهمی بجز خفت و خواری و ندامت و شرم تاریخی برنداشتند، به ناچار خود را به این دلخوش کردند که: “انقلاب را از ما ربودند” و هرگز توان و شهامت آن را نداشتند که اعتراف کنند در واقع خود بودند که برای ربودن انقلاب به کمین نشسته بودند و نقش آنان تنها به عنوان سیاهی لشکر بود و در این تراژدی که گهگاه رنگ کمدی به خود می گرفت شیون و سوگ آن برای ملت و شادی و خنده آن برای پیروزمندان جمهوری اسلامی و خیل پیروان آنان بود و هم آنان بودند که اصیل ترین گروههای انقلابی را شکل می دادند، زیرا که تنها آنان جویای باز گرفتن آن امتیاز سنتی و تاریخی و آن قدرت بی رقیبی بودند که از آنان گرفته شده بود: همان سلطه بی چون وچرای خودکامگی و پس گرای تئوکراتیک که برای مدتی به دست پهلویها سرکوب شده و فرصتی برای بارور شدن نهادهای فرهنگی و اجتماعی و ناسیونالیسم ایرانی داده بود.
اشتباه این گروههای جنبی، از مقلدین روشنفکری تا گروههای شبه سیاسی چپ و راست و میانه، نه تنها در ارزیابی نفوذ تصوری خود بلکه در ناتوانی آنان در شناخت نیروی ویرانگری بود که از اعماق نهادهای دین پرور و سرچشمه لایزال خرافات و شیفتگی دینی برمی خاست که این نیز فصل دیگری از ناتوانی آنان را در تجزیه و تحلیل و شناخت شرایط آن زمان ایران، نشان می دهد.
می گویند که چون آیت الله خمینی از فرانسه عازم ایران شد و نه سوار بر خر و از دروازه های قم، پس این انقلاب دست پرورده قدرتهای خارجی بود. بودن آیت الله خمینی در قم و یا درفرانسه نقش تعیین کننده ای در روال انقلاب نداشت، که او سالها پیش، از همان شهر گرد گرفته قم هیاهوی آشوب را برپا کرده بود و دوره پهلوی نیز دوره خرسواری ملایان نبود و رهبران دینی ایران نیز مانند سایر قشرهای مردم از برکت شکوفایی این دوره بهره فراوان برده بودند، همچنان که بسیاری از برجستگان و زبده های سیاسی گروههای ناسازگار با رژیم نیز دست پرورده همان شرایط و با استفاده از امکانات آن دوره و درهای باز فرهنگی زمان پهلوی ها سر بلند کردند و شخصیتی یافتند و رهبران دینی، اگر نه درباری، هر کدام دم و دستگاهی بزرگ و سلطه ای بی چون و چرا در میان گروه پیروان خود داشتند که تنها رقیب رژیم پهلوی بود و یکسان شمردن دوره پهلوی با دوره خرسواری ملایان نیز ناشی از همان عدم شناخت ارزشهای موجود و ناآگاهی در فهم تحولات اجتماعی و فرهنگی پیش از انقلاب بود. ریشه آشوب آیت الله خمینی نه در “لوشاتو” بلکه در سنت هزار و چهار صد ساله اسلامی کشور ما داشت که هر از گاهی نفوذ ویران کننده خود را در طول تاریخ نشان داده و در درازای این قرنهای طولانی نفوذ بیگانه و استراتژی سیاست بازان و قدرتهای خارجی و توطئه و دسیسه آنان نبوده که برانگیزنده فتنه های بزرگ تاریخ ما باشد و نقش قدرتهای خارجی در این فاجعه نیز در همان حد سیاهی لشکر بود و زیرکی علمداران انقلاب اسلامی در آن بود که توانستند برای دستیابی به هدف خویش نان و افکار عمومی مردم کشورهایشان را نیز به بازی بگیرند که آنان نیز در این بازی فقط بازنده بودند و حوادث جهانی بازتاب انقلاب ایران در خیزش نهادهای بنیادگرا نشان داد که این ابرقدرت ها چگونه، به سادگی و نادانی، به دام فریبی بزرگ گرفتار شدند که دیگر رهایی از آن امکان نداشت، و در نهایت دل خود را به این خوش کردند که چون لاشخوران و کفتاران بر ته مانده تن ناتوان ایران بتازند و اگر سرنوشت ایران اسلامی همانند سرنوشت شوم مردم افغانستان در زمان طالبان نگردید و زنان ما به آن تیره بختی زن افغان گرفتار نشدند آن هم به دلیل همان زیربنای اجتماعی پیشین و ته مانده ی اندیشه و فرهنگ سترگ و آزادیهایی بودند که پهلویها با به کار گرفتن روشهایی گاه خشن، برای سرکوب کردن عواملی که این آزادیها را تهدید می کردند، و سرانجام، با قربانی کردن خود به زن ایرانی هدیه کردند.
این تناقض گویی بازماندگان ناکام انقلاب که از یک سو مردم ایران را بازیچه دست بیگانه پنداشته و آنان را دارای آن شعور و اراده در تعیین سرنوشت خود نمی دانند، و از سوی دیگر خود با تکیه به همان مردم در تلاش راه جویی برای رسیدن به قدرت بوده و خواست و اراده و حیثیت آنان را دلیل حقانیت خود می دانند نشانه ای دیگر از سست بودن پایه های ادعای آنان است.
در طول رویدادهای تاریخی که بر ما گذشته است برای توجیه کردن خود گاه “مشیت الهی” و گاه “تقدیر” را مسئول قرار داده ایم و اینک چنین به نظر می آید که نقش این دو عامل را قدرتهای بزرگ و “توطئه های بیگانه” به عهده گرفته اند و آنجا که میدان بر ما تنگ شده و پشیمانی عارض می گردد و شرم داریم از اینکه خود را مسئول پی آمدهای دردناک تصمیم های عجولانه خود در سرنوشت ایران بدانیم، بهترین راه این است که برای تبرئه کردن خود انگشت اتهام به سوی این و آن دراز کنیم و در پافشاری لجوجانه خود برای اثبات این ادعا چنان دلائل بی پایه و بهانه های واهی از این سو و آن سو فراهم کنیم که سرانجام خود نیز باور کنیم حق با ما است و هرگز شهامت آن را نداشته باشیم که بگوییم حق با ما نبود و ما مقصریم.
نسلی که فرصت آن را داشت هم شاهد دوران پیش از انقلاب و هم بعد از آن باشد، به تدریج و با گذشت سالها از میان رفته و میروند، گروهی ار زندانهای جمهوری اسلامی، گروهی در ناکامی غربت و دلتنگ وطن، و گروهی دیگر که از وجدانی بهره برده و ایران را در عرصه ای وسیع تر از عقده ها و منافع شخصی خویش می بینند با انگشت ندامت به دندان گزیدن و در سکوت، ولی آنان که باقی مانده اند و هنوز اسیر طلسم نسیان و فراموشی سالهای کهولت نگردیده اند، باز هم فرصت آن را دارند که نسل جوان کنونی را راهنما باشند و مانع از آن گردند که دلایل واهی و عذرهای بی منطق، فصل دروغین دیگری را در تاریخ ما تشکیل داده و مرجعی کاذب برای بررسی رویدادهای اخیر ایران گردد، زیرا که تنها با شناخت و پذیرفتن اشتباهات خود قادر خواهیم بود از اشتباهات بزرگتر بعدی در برنامه ریزیها و هدفهای خود برای آینده ایران، دوری کنیم و به این دور و تسلسل ویرانگر خاتمه دهیم. پافشاری در محق بودن ما اشتباه نابودکننده دیگری است که باید از آن دوری کرد. اگر آرزوی داشتن یک جامعه براساس ارزشهای انسانی حق طبیعی وجودی هر فردی است، با توسل به دروغ و ریاکاری برای رسیدن به این آرمان ما این حق را از خود خواهیم گرفت.
آزادیها و ارزشهایی را که پیش از انقلاب داشته ایم باید ارج گذاشت و آنچه را که نداشتیم و جویای آن بودیم باید دید که چرا نداشتیم و کدام یک از آن آزادیهای فرضی را برای رسیدن به برخی آزادیهای دیگر باید فدا کرد، زیرا که تمام آزادیها را نمی توان طلب کرد و دقیقا برای حفظ و پاسداری برخی از آزادیها است که باید آزادیهای دیگر محدود گردند و آگاه باشیم که دیگر واژه و مفهوم آزادی را هم به مانند “دمکراسی” آلوده و بی ارزش نکنیم.