تا چشم بر هم می نهم

بر رویایی بی مرز می دوم

رو به نرگس ها و شقایق ها

و بی تو از آن سوی خواب

ویران می شوم.

پای تمام دیوارهای سوراخ شده

سپیده دم های مشبک

وقتی خورشید از ارتفاع دار بر نمی شود،

رها می کنم کمند

از خاطره ها

گم می شوم در رویایی بی مرز.

                                                 عیدی نعمتی

هنرمندان اغلب گونه ای گرایش به انسان دارند. اگر این گرایش نباشد، یا کم رنگ باشد بخت ماندگاری هنر زیاد نخواهد بود. از دیگر سو آرزوی آزادی هم همیشه رکن مهمی از هنر و اثر هنری بوده است. شاعران و نویسندگان و دیگر هنرمندان مدام کوشیده اند برای دست یابی انسان به آزادی بیشتر در هر زمان و مکان و موقعیتی بکوشند.

این هردو و آن یکی دیگر یعنی ایران، در شعر و زندگی عیدی نعمتی هم هست، علاوه بر این ها، ویژگی دیگری هم در عیدی و شعرش هست، ویژگی که او همیشه در حضور پرمهرش و روابط گسترده اش مراعات می کرد. امری که هنرمندان و سیاست پیشگان چندان در قید مراعاتش نمی مانند. حتی می شود گفت در پیوند با سیاست پیشگان-اغلب- خلافش را می شود ملاحظه کرد. در جهان هنر هم گویی گونه ای دیگر، رقابت و حسادت پنهان، در این باره برجسته می شود. در نتیجه رواداری در آن میان رنگ می بازد.

حُسنِ عیدی نعمتی این بود که در همان حال که دست در سیاست داشت آنهم به جد و جهد، و برای آرزوی بهبودی زندگی مردمان میهن اش و حتی جهان کوشش ها می کرد، در عین حال در شعرش که خصلت های انسانی و آزدیخواهانه و زیبایی پرستانه و مهرورزانه ی بسیار داشت، با دیگری و با تجویز هیچ بهانه ای به ستیز بر نمی خاست. دید جهان بین و انسان محورش آدم ها را به کوچک و بزرگ و خودی و ناخودی تقسیم نمی کرد. حتی رفتار اجتماعی و سیاسی و شعری ای او با مخالفان اندیشه و سلیقه اش انسانی و مهربان و از روی دوستی و رواداری بود. داوری و دورافکنی را از جان و جهان خود بدور انداخته بود، و به جایش جهانی فراخ و انسانی در خویش آفریده بود که برای همه در آن جای اندیشه و کردار بود. دامنه دراز دوستان عیدی که گوناگون بودند و از انبوه پیامهایی که سازمان های سیاسی و گروههای اجتماعی و فرهنگی برای درگذشتش فرستاده بودند، می شد به روزنه ای امید بست که آدمهایی مانند عیدی نعمتی با اعتقاد به آن، بر پراکندگی و چندگانگی ما دست رد نهند. او بود که نشان داد انسان از این ظرفیت ستودنی بهره مند است که بتواند در کنار دیگری  بایستد و به امر مهم آزادی و آبادی میهن خویش بپردازد بی آنکه مانند هم، در همه ی امور اندیشه و پیشه کند.

ایران دوستی و دلبستگی بسیار او به جنوب ایران از ویژگی های دیگر شعر نعمتی است.  بدان پایه که گویی زنده یاد شاهرخ مسکوب این جمله ها را در باره ی او نوشته است:

“به قدری در هوای ایران به سر می برم که انگار نه انگار زندگی می کنم. پاهایم اینجاست ولی دلم آنجاست. زندگی و هوش و حواس من در جای دوری که از آن بریده شده ام می گذرد، در جایی که در آن نیستم… شاید مرگ هم دنباله ی زندگی است. آدم می خواهد همان جایی بمیرد که زندگی کرده. زمانش را در همان مکانی که آغاز کرده به پایان برساند. این بستگی به خاک چیز عجیبی است، برگشتن به همان خاک که از آن بیرون آمده ایم.”

و این بیت فردوسی هم انگار به او دارد دست تکان می دهد:

“کسی که او جهان را به نام بلند

گذارد، به رفتن نباشد نژند.”

و اما تبعید که به گفته ی میلان کندرا به مردن تدریجی می ماند و آدم هر روز می میرد و زنده می شود و ترس ندیدن سرزمین مادری و خویشان و خوبان به خوفی تبدیل می شود که تن به کابوس دنباله دار می زند، نیز یکی دیگر از ویژگی های شعر عیدی است.

با استناد به  سخن زنده یاد نادر نادرپور، گمانم بر این است که عیدی نعمتی از زمره شاعرانی بود که در روشنایی نام خویش نشست و از سنگهایی که در تاریکی به سویش پرتاب شدند نهراسید. برای اینکه می دانست این حرف ابوالمعالی نصرالله منشی حق است که:

“خودکردگی بدتر از عاشقی است.”

عیدی و بسیاری از ما به خویش یا نا به خویش تن به روزگار خودکرده سپرده بودیم، بی پشیمانی و لابد پشتیبانی. در تبعید که آدم تبعیدی به زبان مادری خویش خواب می بیند، و عشق ورزی می کند و حتی دشنام می دهد، این همه برای شاعر و نویسنده به مراتب دشوارتر می شود، عیدی نعمتی هرگز اجازه نداد دست تنگی های مادی و معنوی تبعیدی او را از بام بلند باورهای انسانی اش دور کند. شعر او شاهد خوبی برای همه ی این حرفهاست. برای آدمهایی مانند عیدی نعمتی شاعر انسان و احترام.  

به سخن نورمن کازینز: “مرگ بزرگترین خسران زندگی نیست. بزرگترین خسران زندگی چیزی است که در انسان می میرد هنگام که هنوز زنده است.”

این هم فرازهایی از شعر انسانی و عاشقانه ی عیدی نعمتی دوست عزیز و شریف شاعر ما که رفت و تنهایمان گذاشت با دردهای تبعید:

عزیزم

دستت را

پناه چراغ بگیر

باد می آید

بر شاخه ی ترد زندگی

عمر را اعتباری نیست.

همین دوش بود

که از حوالی خواب هایم

اسبانی یال افشان

از آن انحنای پیر گذشتند

و تا من دست سایبان چشم کردم

تنها گَردی از خاطره بر کناره ماند.

عزیزم

دستت را

پناه چراغ بگیر.

و نگاه شاعرانه ی او به چهل سالگی رژیم:

چهل سال بی بهار

بر این خانه گذشته است

بر این چشم انتظاری.

در عبوراز زخمی های کهنه

کفش ها

پاها را می جویند

دختران وپسران

در خواب های مادرا ن

بی صدا راه می روند

گزمه ها گوش ایستاده اند

چهل سال بی بهار!

با نقلی از شعر خود او بر سخن نقطه می نهم:

بادها نیز گاهی

دروغ می گویند

او نمرده  است.-