نویسنده: حسن زرهی

شب جانان/بخش۲۶-۲۵ /کنت هاروف/ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

یک روز آخرهای ماه جولای بود که روث به همراه پیرزن دیگری که هنوز می توانست رانندگی کند، رفت بانک خیابان مین. جلوی باجه بانک پولی را که داشت از حساب پس اندازش برداشت می ‌کرد از مامور بانک گرفت و تا کرد گذاشت توی کیفش. زیپ کیف را بست و راه افتاد که برگردد. هنوز به در بانک نرسیده بود …

Read More

شب جانان/بخش۲۲-۲۱/کنت هاروف/ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

همیشه می خواستم شاعر بشم. گمون نکنم کسی غیر از دایان اینو می دونست. در کالج همزمان ادبیات می خوندم و در رشته معلمی مشغول بودم. شعر اما منو شیفته خودش کرده بود. کارهای شاعرانی مثل تی اس  الیوت، دیلان تامس، ای ای کامینگز، رابرت فراست، والت ویتمن، امیلی دیکنسون را می خوندیم. بعضی شعرهای…

Read More

حاشیه نشینان و جوانان برندگان انتخابات امریکا!/حسن زرهی

شعارهای پر شر و شور و نه لزوما پر اندیشه و شعور در امر سیاست و سیاستمداران کم کارکرد نیست. دانالد ترامپ رئیس جمهوری کنونی امریکا هم از همین شیوه بهره بسیار برد تا رقیب خود را از میدان بدر برد.اگر از سر انصاف به رئیس جمهوری کنونی امریکا و کارنامه ی او نگاه کنیم، بی گمان او از نادر سیاست مدارانی بوده ….

Read More

شب جانان/بخش ۱۷و ۱۸/ کنت هاروف/ ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

شب دوم هم مانند شب نخست گذشت. شام خوردند، یک دست ورق آورد و سر میز شام در آشپزخانه گونه ای بازی ورق به جیمی یاد داد، بعد رفتند طبقه ی بالا. پسرک آماده ی به رختخواب رفتن شد. روی صندلی کنار ت نشست، تلفن او را کنار گذاشت و ساعتی برایش کتاب خواند، بوسیدش. در را نیمه باز و چراغ را برایش…

Read More

شب جانان ـ بخش ۱۳و۱۴/نویسنده: کنت هاروف/ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

هالی روز بعد از “کلرادو اسپرینگ” تا هولت با ماشین آمد، لوئیس دم در به دیدارش رفت و بوسیدش. روی نیمکت پیک نیک حیاط پشتی نشستند و شام خوردند. بعد ظرفها را با هم شستند و تو مهمانخانه شراب نوشیدند.
هالی گفت: تو این فکرم که تابستونی برا دو هفته ای به ایتالیا برم، به فلورانس….

Read More

شب جانان/بخش ۹/نویسنده: کنت هاروف/ترجمه: بهرام بهرامی – حسن زرهی

ادی با ماشین به خانه ی همسایه اش روت رفت. پیاده شد و به سوی در پشت خانه راه افتاد. پیرزن روی صندلی ای توی ایوان خانه به انتظار نشسته بود. هشتاد و دو سال داشت. ادی که رسید از جا برخاست. زنها با قدم های شمرده از پله ها پایین رفتند، روت بازوی ادی را گرفته بود، به ماشین که رسیدند ادی کمکش کرد سوار شود…

Read More

شب جانان/بخش پنجم/کنت هاروف/ترجمه: بهرام بهرامی  ـ حسن زرهی

عصر روز بعد از بیمارستان مرخص شد. گویی بیش از آنچه گمان می برد مریض بوده است، نزدیک به یک هفته ی تمام زمان برد تا دوباره حس سلامت کامل کند، چنان حس سلامتی که بتواند به زن تلفن کرده و بپرسد، آیا همچنان می تواند شب را پیشش برود…..

Read More

شب جانان/فصل اول/کنت هاروف/ترجمه: حسن زرهی

«شب جانان» رمان خواندنی است از «کنت هاروف» نویسنده آمریکایی زاده ی کلرادو. این آخرین رمان اوست. سالها پیش دوستی رمان را به من داد که بخوانم و هنگام که کتاب را می داد کلی از خوبی هایش حرف زد. تازگی فیلمی با اقتباس از این رمان با بازی رابرت ردفورد و جین فوندا ساخته شده که دیدنی است. دیدن فیلم مرا بار ….

Read More

دوست بی مانند من/بخش۶۲-۶۱/النا فرانته/ترجمه: بهرام بهرامی- حسن زرهی

سروصدای ناخرسندی در سالن بلند بود. برخی از مدعوین ایرادگیر و خشمگین متوجه شده بودند که مورد تبعیض قرار گرفته اند. شرابی که سر میزشان آورده بودند همان شرابی نبود که سر چند میز دیگر باز شده بود. بعضی مهمانان داشتند با خوراک اصلی پذیرایی می‌شدند در حالی که آنها هنوز پیش غذا نگرفته بودند. …

Read More

دوست بی مانند من/ بخش ۶۲-۶۱/النا فرانته/ترجمه: بهرام بهرامی- حسن زرهی

روصدای ناخرسندی در سالن بلند بود. برخی از مدعوین ایرادگیر و خشمگین متوجه شده بودند که مورد تبعیض قرار گرفته اند. شرابی که سر میزشان آورده بودند همان شرابی نبود که سر چند میز دیگر باز شده بود. بعضی مهمانان داشتند با …خوراک اصلی پذیرایی می‌شدند در حالی که آنها هنوز پیش غذا نگرفته بودند.

Read More

دوست بی مانند من/بخش ۵۷/النا فرانته/ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

روز ۱۲ مارس فرا رسید. هوا مانند بهار ملایم بود. لی‌لا از من خواسته بود زودتر بروم خانه قدیمی‌اش و کمک کنم موهایش را بشوید و درست کند و لباس عروسی بپوشد. مادرش را از خانه بیرون فرستاده بود. تنها بودیم. روی لبه ی تخت با شورت و سینه بند نشست. لباس عروسی  کنارش روی تخت مانند پیکر مرده ی یک زن بود…

Read More

دوست بی مانند من/بخش ۵۴/النا فرانته/ترجمه: بهرام بهرامی- حسن زرهی

آن شب خوشحال به خانه بازگشتم. رفتم دستشویی در را قفل کردم تا کسی مزاحم نشود. تا نزدیک‌های صبح درس خواندم. سرانجام رفتم خوابیدم. ساعت شش و نیم به زور بیدار شدم و نخستین کارم پاکنویس متن بود. متن را یک بار با دستخط زیبای لی‌لا با آن انحناهای دوست داشتنی خواندم. همان دستخطی که یادآور…

Read More

نویسنده ی متفاوت!/حسن زرهی

فرخنده حاجی زاده که شیرین بختانه مهمان شهر ماست، نویسنده ای است که در نحو و زبان و بیان و به کار گیری درست نشانه ها آثاری خواندنی آفریده است. آثاری که دست کم می توان به صفت پر رنگ متفاوت متصفشان کرد. این آثار از منظرهای بسیاری جنبه ها و جلوه هایی دارند که به دیگر آثار نویسندگان هم زمان او شباهت …

Read More

«ما را به سخت جانی خود این گمان نبود»/شهروند ۲۸ ساله شد/حسن زرهی

این مصرع “ما را به سخت جانی خود این گمان نبود” که گمانم از شکیبی اصفهانی است، اندکی از درد هجری که ما مردم سرزمینی به نام ایران در درون و بیرون کشور کشیده ایم، نشان می دهد. سخت جانی میزان سنجش تاب آوری ما است در این دوران نه چندان کوتاه که در دل خود دو قرن را هم کم و بیش دارد. دو دهه ی پایانی قرنِ

Read More

دوست بی مانند من/بخش ۵۱/النا فرانته/ترجمه: بهرام بهرامی- حسن زرهی

آن عروسی را محله تا مدتها در خاطره مشترک خود حفظ کرد. مقدمات عروسی همزمان شده بود با تولد آرام آرام، با شکوه و رشک انگیز کفش‌های چه‌رولو. دو حادثه‌ای که به نظر می‌آمد هرگز به انجام نخواهند رسید. عروسی فشار بسیاری بر مغازه کفاشی وارد ساخته بود. فرناندو و رینو نه تنها بی‌وقفه روی کفش‌های تازه….

Read More

دوست بی مانند من/ النا فرانته/ بخش ۴۹/ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

کارم آغاز شد. و همزمان با آن، زندگی با دوست پسر. نوشت افزار فروش یک کارت ‌اتوبوس به من داد و من هر روز با سه تا دختر سوار اتوبوس شلوغی می‌شدم و آنها را به پلاژی مجهز به سایبان‌های رنگی، سکوهای سیمانی، در کنار دریای آبی می‌بردم که پر بود از  بچه مدرسه‌ای‌ها و زنهای پولدار و حریص اهل دک و پز که دغدغه ….

Read More

دوست بی مانند من/ النا فرانته/ بخش۴۶/ترجمه: بهرام بهرامی- حسن زرهی

این دعوا برای من همیشه یادآور آن سال بود و آن واکنشی که تصمیم لی‌لا برای ازدواج با استفانو در میان پسران جوان محله برانگیخته بود. پسرانی که آشکارا یا در پنهان دلباخته لی‌لا شده بودند و او را می‌خواستند و به احتمال زیاد هنوز دلباخته‌ و خواستارش بودند، اما راستش خود من هم نمی‌دانستم چه حسی دارم. همیشه از لی‌لا هواداری …

Read More

دوست بی مانند من ـ بخش ۴۴/النا فرانته/ترجمه: بهرام بهرامی- حسن زرهی

ماجرای نامزدی لی لا مورد حسد دیگران قرار گرفته و باعث رنجش خاطرها شده بود. با این همه در قیاس با رفتار آزار دهنده ی آن دختر لاغر مردنی دوران کودکی مان حال دختر جوان خوش اقبالی به حساب می آمد. از خودش شنیدم که رفتار مادر استفانو و بویژه برخورد پینوچیا با او خیلی خصمانه بوده است، بدان پایه که به روشنی…

Read More

دوست بی مانند من/النا فرانته/ بخش ۴۲/ترجمه: بهرام بهرامی- حسن زرهی

دوست داشتم ارتباط های اینجوری را کشف کنم، مخصوصا اگر به لی‌لا مربوط بودند. در پی فهم رشته‌هایی بودم که میان ما لحظه ها و حادثه ها را رقم می زدند، لحظه ها و حادثه‌هایی دور از هم که میانشان هم یگانگی و هم بیگانگی را می‌شد دید. در آن دوران این ماجرا به سرگرمی همه روزه ام تبدیل شده بود…..

Read More

شگفتی در سر: اورهان پاموک /بخش پایانی رمان/ ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

مولود وقتی برگشت تو دید سمیحه بازوی پدرش را گرفته و دارد به طرف در می‌رود. چند سال اخیر گونه‌ای خرد و عقل به درون گردن کج او خزیده بود و پرحرفی را کنار گذاشته بود. یکی دو گیلاس راکی که از گلویش پایین می‌رفت مانند بچه‌های رام پیش دخترانش بی‌حرف می‌نشست. برای مولود هنوز شگفتی آور بود…

Read More

شگفتی در سر/سیمای شهر/تنها هنگامی که راه می‌روم می‌توانم بیاندیشم/فصل هفتم/ بخش دوم/ ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

نزدیکی و صمیمیت عبدالرحمن کج گردن با دخترانش مولود را آزار می‌داد. آیا این حس چیزی بیش از آزردگی و گونه‌ای حسادت نبود؟ گاهی سمیحه شوخی‌ کنان برای شوهرش حرف های پدرش را هنگامی که سرش از راکی گرم بود و درباره مولود گفته بود، نقل می‌کرد: «من یکی که سر در نمی‌آرم چطور دو تا دختر….

Read More

شگفتی در سر/فصل ششم ـ بخش سوم/ اورهان پاموک، ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

ـ بعدش دیگه میون من و برادرم جدایی افتاد. می‌پرسی چرا، خب واسه اینکه پدرت مادر و خواهراتو از روستا به استانبول نیاورد. یکریز کار کردین. هم تو هم پدر خدابیامرزت. اون آپارتمانها حق توئه بیشتر از هر کس دیگه ای. خواهرات نیومدن استانبول زحمت بکشن. درستش اینه که هر سه آپارتمانو به اسم خودت بگیری….

Read More

شگفتی در سر/«بحث های خانوادگی در روزهای بارانی نتیجه مثبتی ندارد.» /فصل ششم- بخش اول/ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

سمیحه هنگامی که شوهرش را تا دم در بدرقه می کرد به او گفت:
ـ یادت باشه قسم خوردی. نباید به یه شاهی کمتر از شصت  و دو درصد راضی بشی. به هیچ وجه مرعوبشون نشو ….

Read More

شگفتی در سر/مولود و سمیحه/ فصل پنجم/ بخش ۱۵/ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

مولود از اینکه می‌دید تیم فوتبال باشگاه مهاجران چنین محبوبیتی پیدا کرده، سرشار از شادی و خوشبینی شده بود. در دیدار بعدی با فوزیه آشکارا بیقراری‌اش را نشان داد و گفت:
ـ خودم باید پاشم برم توت تپه و با خاله‌ات حرف بزنم. باید شخصا  ازش به خاطر…..

Read More

شگفتی در سر/محله‌های تازه، آدمهای آشنا/ فصل پنجم/ ادامه بخش ۱۴/ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

این نخستین باری بود که مولود بطری پلاستیکی بوزا تولید یک شرکت بزرگ را می‌دید. شش ماه پیش از دستفروش پیری که تصمیم داشت از کار دستفروشی کناره گیری کند، شنیده بود که یک شرکت بیسکویت سازی معروف بوزافروش پیری را که کسب و کارش دیگر رونقی نداشت و در آستانه ورشکستگی قرار گرفته….

Read More

شگفتی در سر/مولود تنها/ فصل پنجم – بخش ۱۳ / ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

اکنون مولود در خانه ای که سال های سال با زن و دخترانش مثل روح در یک بدن زیسته بود تنها مانده بود و مانند بیماری احساس تحلیل رفتگی می‌کرد. آنچنان که صبح‌ها به سختی از رختخواب برمی‌خاست. در گذشته حتی در سخت‌ترین روزهای زندگی‌اش در برابر دشوارترین موقعیت‌ها همه سختی‌ها ….

Read More

شگفتی در سر/ ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی / فصل پنجم- بخش دوازدهم/فوزیه فرار می‌کند

روز یازدهم سپتامبر مولود و فوزیه تمام روز را مشغول تماشای کلیپ‌های خبری اصابت هواپیماها به برج‌های دوقلوی تجارت جهانی در نیویورک بودند. آن آسمانخراش‌ها مانند داستان‌های فیلم‌های هالیوودی ناگهان در میان آتش  و دود به تلی خاکستر بدل شدند. مولود تنها به همین بسنده کرد ….

Read More

شگفتی در سر/ ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی/ فصل پنجم/ ادامه بخش یازدهم/ نیت دل و نیت زبان

یک روز بعدازظهر مولود بیرون باشگاه ایستاده بود و داشت بلوط فروش را تماشا می کرد که با پیرمرد ماست فروش بازنشسته‌ای صحبت می‌کرد که صاحب ملکی بود. پیرمرد میان صحبت هایش گفت: «باید ببینیم قسمت چی می‌شه.» واژه ی «قسمت» ناگهان در ذهن مولود به  یک آگهی تبلیغاتی بزرگ روی دیوار تبدیل…

Read More

“اصلاح طلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا”/حسن زرهی

یکی از ترفندهای زشت نظام و وابستگانش که البته این بار اصلاح طلبان گوی سبقت را از دیگر جناح ها ربوده اند و بسیار آشکار و علنی به جنگ مردمی که با دست خالی در صحنه ای نابرابر در حال مبارزه با رژیمی سرپا مسلح هستند، دست می زنند، انکار هویت تظاهرکنندگان و معترضانی ست که با شعارهای ساختارشکنانه…

Read More

شگفتی در سر/مولود در اداره پلیس/ فصل پنجم/ ادامه بخش دهم/ ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

از او پرسیدند دو شب پیش مشغول چه کاری بوده. مولود پاسخ داد مانند هر شب رفته بوده بوزافروشی و خیابانها و محله‌ها و آپارتمان هایی که گذارش به آنجاها افتاده بود با ساعت و به دقت توضیح داد. چند لحظه‌ای بین سئوال‌ها وقفه افتاد. درست همان موقع مولود از لای در نیمه باز سلیمان را دید….

Read More

نوشتن از نویسنده/حسن زرهی

نوشتن از نویسنده ای که نویسندگی زندگی او بود آسان نیست. من بیش از دو دهه با براهنی چنان که خود همیشه می گفت از برادر نزدیکتر بوده ام. آدمی که به دلیل انبوه کارهایی که در عرصه ی ادبیاتِ ملاحظه کار ما کرده، بیش از آن که سپاس نثارش شده باشد بدخویی و بدخلقی دیده است. به این چیزها….

Read More

شگفتی در سر ـ ویران کردن کاباره/ادامه بخش نهم/ فصل پنجم/ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

مرد پارسا به مولود کلام جادویی یاد نداده بود که حمله سگ ها را دفع کند. آیا این حقیقت داشت که سگ های ولگرد استانبول تنها به غریبه ها حمله می کنند؟ اگر این به راستی دلیل پارس کردن سگ ها به آدمها بود، قاعدتا نمی بایست به مولود پارس کنند. آن هم مولودی که حتی در نوسازترین محله ها مانند….

Read More

گفتگوی شهروند با نخست وزیر انتاریو: در سیاست هایمان کارنامه موفقی در راستای منافع مردم داریم/ گفت وگو: حسن زرهی

یکی از اقدامات مهم دولت در این دوره تقدیم بودجه ۲۰۱۷-۲۰۱۸ به پارلمان بود. این بودجه بدون کسری است و بر اساس آن درآمد و هزینه های دولت در سال جاری مالی متعادل است. این یکی از دستاوردهای مهم دولت انتاریو است که توانست ۸ سال پس از رکود اقتصادی سال های ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ کسری بودجه را به تدریج کاهش داده ….

Read More

شگفتی در سرـ فصل پنجم، ادامه بخش هشتم/ترجمه: بهرام بهرامی ـ حسن زرهی

آن زمستان و به دنبالش بهار ۱۹۹۶ را مولود با فرهاد گذراند و همزمان با مرور دفتر و دستک بدهی های مشتریها و رفتن به محله‌ها پیش فرهاد آموزش ‌دید. سه روز دیگر هفته را  تنهایی به محله های فقیر می‌رفت و گاه به کوچه های تنگ و تاریک مرکز شهر سر می زد. تنها سلاحی که در این بازرسی هایش…

Read More
  • 1
  • 2