سیما سحر زرهی
ترجمه: آرش عزیزی
آدم تهرانتو را ترک می کند، اما تهرانتو آدم را ترک نمی کند.
در بوفالو بودم (بگذریم که چرا) و مجله ی “آرت وویس”، نسخه ی بوفالویی مجله ی Nowخودمان، را ورق میزدم. ماموریتم این بود که گشتی در صحنه هنری محلی بزنم و سر و گوشی در صحنه ی فرهنگیِ غرب ایالت نیویورک آب بدهم.
بین اجرای “گربه روی شیروانی داغِ” تنسی ویلیامز و مراسمی برای جمع آوری کمک مالی برای یک جشنواره محلی هنری مردد بودم که یکی از موارد فهرست چشمم را گرفت.
استودیوی هنری بوفالو میزبان افتتاحیه نمایشگاه کارهای دو زن بود، سهیلا اصفهانی، هنرمند ایرانی ـ کانادایی و های یئون نام، هنرمند کرهای ـ آمریکایی. عنوان نمایشگاه بود:”جایی در میان”.
وقتی که در تورنتو هستم در هر ماهی شاید بتوانم بین یک دوجین نمایشگاه هنرمندان ایرانی ـ کانادایی انتخاب کنم، اما نمیدانم چرا فکر دیدن نمایشگاهی از کارهای زنی ایرانی ـ کانادایی در بوفالو نیک اقبالانهتر از آن به نظر می رسید که از کنارش رد شوم.
وسوسه ی پیدا کردن هم وطنی ایرانی در این جای جدید انگیزه ای شد تا شهر را در شبِ جمعه ی بسیار سرد و پربرفی در جستجوی قطعه ای از تهرانتو در بوفالو پیاده گز کنم.
راستش را بخواهید نمایشگاه هر هنرمند ایرانی این گونه برایم انگیزه نمی شد، اما نیم نگاهی که به کار سهیلا اصفهانی انداخته بودم مرا شگفت زده ساخته بود. کارهای تسخیرکننده اش عناصری از خوش نویسی فارسی را با انتزاعات مدرنیستی بازتعریف کرده بود.
کارهای اصفهانی تحت تاثیر ابیات مولوی، شاعر فارسی قرن سیزده میلادی هستند. آثار مولوی مثل سایر شعرای عارف و صوفی سفر انسان به سوی تجدید وحدت را با موسیقی و رقص روایت می کند.
خدا در ابیات مولوی معشوقی به دست نیامدنی می شود و این سفر معنوی برای تجدید وحدت مقدس با بیانی هوس انگیز و زمینی روایت میشود که کاوشی است در اشتیاق و میل و جستجوی انسان برای کمال.
اصفهانی در سخنان خود از سفرش در خلق این آثار گفت. او گفت: “من داشتم نقاشی های انتزاعی درست می کردم اما چیزی کم بود.”
توضیح می دهد:”یادم بود که چه چیزی را پشت سر گذاشتم و نوشتن به زبان خودم برایم واقعا جذاب بود.”
اصفهانی کار خود را “بیانِ بصریِ نوشته” می داند.
کار او مثل شوخی درونی می ماند و نگاره های نابکارانه اش سطوح مختلفی از سوءتفاهم ایجاد می کنند. اعتراف میکند که خیلیها در تقابل با آثارش با مفهوم ترجمه دست و پنجه نرم می کنند.
او از این میگوید که استفاده ی او از خط فارسی چه تعداد از مخاطبان غیر فارسی زبان را به چالش کشیده است. “مردم اغلب می پرسند، میتوانی ترجمه کنی؟ من می توانم بفهمم؟ اگر نتوانم آنرا بخوانم چگونه به آن دسترسی پیدا کنم؟”
آثار اصفهانی پر از کلام و عبارات منقطع از معروف ترین ابیات مولوی است. حروف به ظاهر آشنا که به نمادهایی بدل شده اند که دیگر برای خواننده قابل شناخت نیستند به صورت الگوهای پویایی سازمان یافته اند که با استفاده از رنگ و زمینه از تابلو فرار میکنند.
کلمات بیننده ای را که از ما می خواهد آنچه را دیگر فهمیدنی نیست برایش بخوانیم به سخره می کشند؛ در عین حال انحراف در حروف چشم را دعوت به کاوش در خطوط و زمینه و رنگ و الگو می کند.
کارِ اصفهانی نوعی بازیگوشی در خود دارد. انگار خط خطی های روی شیشه و بوم و فیلمِ عکاسی در رقصی روح مند گیرآمده اند. کلمات و حروف از زیر الگوهای آشنای خوش نویسی فارسی بیرون می زنند.
بعضی آثار او از طریق انتزاع خوش نویسی، دستکاری زمینه و تاکید بر فضای منفی، انگار نقشه می سازند.
اصفهانی این رویدادها را “اتفاق نقشه و جزیره” می داند. “در جستجو که هستم به دنبال نوعی نقشه می گردم.”
مهمتر از همه کارِ اصفهانی سخن از اشتیاق می گوید. او می گوید:”ده تا دوازده سال که در کانادا زندگی کردم ناگهان اسیر غم غربت شدم.” این میل رسیدن به چیزی که رسیدنی نیست (وطن) اصفهانی را به سمت مولوی و بیننده را به سمت آثار اصفهانی می کشاند.
او می گوید با هنرمند دیگر، شیرین نشاط، که کارهای گذشته ی او هم شامل بازی با خوش نویسی فارسی می شده احساس خویشاوندی میکند. او هنر نشاط را اینگونه می بیند:”آثاری مثل آثار من که از یک فرهنگ الهام گرفته اند اما همیشه در فرهنگ دیگری حاضر بوده اند و مخاطبان شاید زبان را ندانند.”
او از درگیری اش با مفهوم ترجمه می گوید و این سئوال را مطرح میکند:”کاری که در فضا مطرح می شود و بصری است آیا واقعا نیاز به ترجمه دارد؟”
او اشاره می کند که شیفته ی مفهومِ “ترجمه به عنوان انتقال ـ آوردن چیزی به این سو” شده است.
اصفهانی در این نقطه از سفر هنرمندی خود شروع به تجربه با مجسمه و “اشیای یافت شده” کرده است. او توضیح می دهد:”گاری جابجایی اجسام را تصویری از سفر به عقب و جلو می بینم (شیای که هر چه استفاده می کنیم به این سو می آورد) با این گاری است که چیزهایی از فرهنگی دیگر از کشوری دیگر می آیند، با این گاری ست که همیشه در حرکت هستند.”
اصفهانی ارتباطی با این اشیای به ظاهر معمولی حس می کند. او میگوید:”این ها اشیایی هستند که “جایی در میان” زندگی می کنند” و اضافه می کند:”کسی مثل من می تواند فردی باشد که خود را نیز جوری می بیند که انگاری جایی در میان زندگی می کند ـ نمی توانم برگردم اما در عین حال هیچوقت به طور کامل این جا هم نیستم.”
اصفهانی در صحبت از هنر خود به تئوری پست کولونیال می رسد.
می گوید:”داشتم به کارهای فلسفی کسانی چون هومی بهابها نگاه میکردم که در مورد لحظه ی “در میان بودن” به عنوان لحظه ای که معنا را بیرون می آورد، صحبت می کند.”
راستش را بخواهید صحبتش که به اینجا رسید دیدم ناخودآگاه چشمانم دارد در حدقه می چرخد. آخر راستش را بخواهید همیشه با کمی احتیاط با تئوری پست کولونیال برخورد کرده ام.
باور کنید اگر شما هم باید در کلاس های بی پایان فوق لیسانس مینشستید و می دیدید که هر که اسمش علی و روبی و ناریندر است خود را دارای هویت دوریشه ای معرفی می کند و “محلِ فرهنگِ” بهابها و “منتخب مطالعات فرودستانِ” اسپیواک را مثل انجیلِ اوانجلیک ها زیر بغل دارد، شما هم به بیزاری سالمی از پست کولونیالیسم می رسیدید.
اما اصفهانی نوعی از لغات لازم برای تشریح هنرش با کلام بهابها استفاده میکرد که صمیمانه به نظر می رسید.
با خود گفتم که هنرمند پست مدرنیستِ ایرانی ـ کانادایی که حجاب به سر داشته باشد و در گالری هنری ای در بوفالو کنارِ انتزاعی از خوشنویسی فارسی با الهام از ابیاتِ مولوی ایستاده باشد… اگر این دوریشگی نیست، پس چیست ؟
خلاصه برای اعلام صلح با پست کولونیالیسم هم که شده با این حرف تمام می کنم که در پروژه ی خودم برای “نقشه برداری از تهرانتو” تحت الهام از مفهوم فضاهای سوم آستانه ای بودم و اینکه چگونه هویت ایرانی ـ کانادایی می تواند خود را در نقشه ی یک شهر قرار دهد.
با این حال احساس می کنم که شاید کاوشم در تهرانتو را زیادی تحتالفظی پیش بردم؛ نقشه برداری از فضاهای محلی را در ضمن می توان روی جاهایی نوشت که خود را بخشی از این محله ها می دانند. این است که با صرف عمل جستجوی تهرانتو در بوفالو، فرهنگِ تهرانتو را در صحنه ی هنری شهرِ بوفالو یافت