چاره ما درک اجبار اکنون است

آرش اسلامی هنرآموخته نقاشی و مجسمه سازی در سوئد است که دارای پنج مجموعه شعر به نام های: “حرف های کوچک شب”، “یک اسم برای زندگی”، “رابطه ابی”، “نورا” و “اشاره” است. علاوه بر این ها، چند مجموعه ی شعر نیز آماده چاپ دارد. او از سال ۱۳۶۸ تاکنون همراه خانواده اش در سوئد زندگی می کند و هم اکنون نیز به تحصیل و تدریس در زمینه های هنر اشتغال دارد.

از آرش اسلامی خواستم که خودش خودزندگی نامه ی کوتاهی برایم بنویسد که با فروتنی تمام به چند سطر بالا اکتفا کرد و دست من هم که قصد داشتم در موردش بیش از این ها بنویسم را در حنا یا پوست گردو گذاشت. بنابراین بدون هیچ مقدمه ای به گفتگو با او می پردازم که طرح آن را زمانی ریختم که در سوئد بودم و بعد از آن نیز به صورت نوشتاری و کتبی با هم گفتگو کردیم. باشد که این گفت وگو بتواند بزرگواری این هنرمند و وقار بیش از اندازه اش در زمینه ی هنر و برخورد با مقوله های هنری را نشان دهد.

 

شاملو می گوید: روزگار غریبی است نازنین، روزگار چگونه می گذرد؟

ـ من نمی دانم روزگار در جوامع آزاد و دموکرات و پیشرفته برای هنرمندان و نویسندگان و آنها که آزادانه می اندیشند و هیچ محدودیتی برای نشر آثار خود ندارند چگونه می گذرد (روزگار غریبی ست نازنین) این حرف کسی است که در جایی دیگر می گوید دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم به نظر من این یک گزارش و سند تاریخی است از روزگار و شرایط بسته یک جامعه. شاید هزاران مقاله سیاسی و اجتماعی به اندازه این جمله نغز گویا و زیبا تاثیرگذار نباشد. در هر شرایط و موقعیتی که انسان کنترل  می شود و محدودیت گفتن و نوشتن و تفکر کردن دارد روزگار برایش غریب و سخت و جانگداز می شود به عبارتی حاکمیت استبداد و اختناق او را از خود بیگانه می کند کسی که مدام با هراس شکستن قلم و پاره شدن نوشته هایش نفس می کشد، کسی که می ترسد دوربینش را بگیرند و بشکنند و از سر صحنه او را به ناکجا آباد ببرند روزگار برایش غریب و سخت و کشنده است. به نظر من تا زمانی که یک کلمه از هر نوشته ای سانسور می شود و ذره ای از رنگ و خطی از روی بوم نقاشی خط می خورد و هر چیزی که مانع بروز تراوشات اندیشه و خیال و آفرینش یک هنرمند می شود روزگار برای من هم در هر کجای این جهان که باشم غریب و سخت و کشنده می شود. وقتی غریبی، جلاد دشنه به دستی بی رحم در برابر اثر نوشتاری و تجسمی و تصویری تو تصمیم می گیرد و خیال و اندیشه و سلیقه ترا حذف می کند در درازمدت خودت هم یک دستگاه سانسور در سرت جاسازی می کنی که غیر از آنچه که آنها می خواهند نگویی و ننویسی. در چنین شرایطی هر کجای این جهان که باشی روزگار برایت غریب و کشنده و بیگانه است گرچه حالا در یک جامعه آزاد زندگی می کنم، اما نمی توانم بپذیرم که هنرمندی که هیچ افزاری جز هنرش برای مقابله با زور و ستم و بی عدالتی و خرافات ندارد، سالها از ابتدایی ترین حقوق شهروندی و انسانی اش محروم می شود، حبس می شود و از تفکر و خیال محروم می شود. نه چنین روزگاری برای هر انسان شریفی غریب و سخت و کشنده است.

 

رویکرد سیاسی گذشته به هنر و گرایش به زندگی عارفانه امروزی ات را چگونه تبیین می کنی؟

ـ از همان زمان که مفهوم نان را به درستی شناختم با زیستن درگیر شدم با فقر مادی و فقر معنوی سر جنگ داشتم. حسی مرا از شرایط پیرامون عاصی می کرد. با هر پدیده ای که بی اراده بر من تحمیل شده بود سر ستیز داشتم، حتا با پدرم که از پرسش های ساده ام (مثل نماز چیست و چرا من کفش ندارم) طفره می رفت، بدم می آمد. این حس آنقدر در کالبد مختصرم بزرگ شد که در جوانی به سیاست روی آوردم، فکر می کردم بهترین عمل برای تغییر شرایط موجود مجهز شدن به افزار علم و عمل است بنابراین به مطالعه جریانات سیاسی پرداختم از چپ تا راست و به جریانی علاقمند شدم که بسیاری از بزرگان جامعه حداقل دوره ای از زندگی شان را وقف آن کرده بودند، جریانی که نام مردان بزرگی بر پیشانی داشت مثل ارانی، طبری، روزبه، مرتضی کیوان و وارطان و صدها نام پر آوازه دیگر. من هم سال ها مثل بسیاری بی چرا ناشر تحلیل و نظر و اندیشه ی آن تشکیلات شدم تا آن زمان که دست حوادث مرا به مدینه فاضله ی اتحاد جماهیر شوروی پرتاب کرد و زندگی در جوار سیاستمداران و حاشیه نشینان بهشت مجازی تجربه بزرگی بود برای درک درست سیاست و شناخت خویش. در آنجا بود که احساس کردم روحیه ی من با این جریانات تفاوت اساسی دارد و فهمیدم که انسان افزاری شده است برای رسیدن به قدرت سیاسی. مسئله ای که با روح من فرسنگ ها فاصله داشت به خاطر همین به ذرات متلاشی علاقمندی ام به هنر پرداختم، به دوره بازی های کودکی ام که به غارت رفته بود، اما با همان ذراتی که به جا مانده بود آغاز کردم، به گل روی آوردم به پدیده ای که می گویند عنصر آدمی است و خود را به دست خیال و ور رفتن با گل سپردم و پس از سالها وارد مدرسه ی هنر شدم آری پس از سی سال دربدری به جایگاه حقیقی خودم همانجا که با روح و اندیشه ام عجین شده بود رسیدم در حقیقت به زندگی راستین، پس به عبارتی از یک نوع زندگی قراردادی و قومی و گله ای به سیاست رسیدم و از سیاست به هنر و دوباره به یک نوع زیستن که تا حدودی اختیاری بود و زندگی در هوای هنر این امکان را به من داد که چیزی بالاتر از همه اینها وجود دارد که آن هم حقیقت است، ورای آنچه که از بیرون عمل می کند یعنی بازگشت به خویش و پیدایش خود حالا شما اسم آنرا عرفان بگذار یا یک نوع زندگی عارفانه.

 

حالا با رسیدن به خویشتن که آرزوی هر هنرمندی است، جهان هستی را چگونه می بینی؟

ـ جهان هستی چیزی جز همان که می بینیم و ادراک می کنیم نیست، چاره ما درک اجبار اکنون است.

“چن لو” حکیم چین در دم مرگ بود. شاگردان گرد بسترش حلقه زده بودند. یکی گفت که هنوز شما در شک و حیرت بسر می برید؟ استاد گفت: “بلی آن حقیقتی که تمام عمر به دنبال او بودم حالا چشم هولناک خود را بر من دوخته است، حالا که در دم مرگ هستم می بینم که که بعد از من، شما این آفتاب زیبا را می نوشید و این آسمان لطیف را می بینید، چیزی که دیگر برای من وهمی بیش نیست. آیا این معلوم نمی دارد که آنچه در واقع حقیقت دارد همین هاست؟ همین زندگی است و همین زیبایی ها و شادی های آن است؟ افسوس که من خیلی دیر به این حقیقت رسیدم. (نقل از حافظه)

پس جهان هستی همان واقعیت هایی است که ما می بینیم و ادراک می کنیم و برای پاکیزگی اش تلاش می کنیم و دست به آفرینش می زنیم. تمام آنچه که هست از جنگ ها تا غبار روبی یک آینه و لمس یک تکه سنگ می تواند درک جهان هستی باشد. 

 

آیا کلام در شعر همان نقشی را بازی می کند که رنگ در نقاشی؟

ـ هر ذره که در این جهان وجود دارد هویتی دارد و دارای نشان و علامتی است. برای آنکه می بیند، اما ارزش کلمه و کلام بیش از هر پدیده ی دیگر مورد توجه است. می گویند اول کلمه بود و کلمه خداست و بی ربط در تورات نیامده و گاهی هم کلمه خدایی می کند شاید اولین هدیه ای که به انسان داده شد کلمه بود و شادی دریافت همین ودیعه او را از همه موجودات جدا کرد و او را به خدایی نزدیک کرد که خود با همین کلمه او را آفرید. از آنجا که حرف و کلمه به معنا پیوسته است و هیچ حرفی نمی تواند خارج از مفهوم باشد نمی توان آن را با رنگ یکسان کرد. گرچه هر پدیده ای در این جهان می تواند یک نشانه و یک اشاره باشد، اما کلام و کلمه نقش حیاتی دارد یعنی ما را به یک منظور سوق می دهد جایی که نشانش با خود کلمه معنا دارد، اما رنگ اینچنین نیست ما با دیدن رنگ می توانیم به جهان تصورات نزدیک شویم یعنی ما را به نشانی وصل می کند که در ذهن است به عبارتی کلمه ریشه در تفکر دارد و رنگ پیوسته است به حس.

 

آمیزش دو جهان رنگ و کلام در دو هنر نقاشی و شعر را چگونه می بینید؟

ـ نقش و تاثیرکلمه و کلام کاملا مشخص است. ما کلام انتزاعی نداریم، زیرا هر کلامی ما را به معنا و مفهومی سوق می دهد. به نظر من جهان کلمه و کلام تفاوت بسیار دارد با جهان رنگ و تصورات ذهنی. من از کلمه به عنوان یک افزار بی بدیل برای بیان اندیشه و حتا خیال استفاده می کنم، اما با رنگ بیشتر احساسات و هیجانات درونی را به نمایش می گذارم گرچه وقتی که خط به میان می آید داستان شکل دیگری به خود می گیرد، زیرا خط هم می تواند مثل کلمه زبان حالت و نماد شکل پنهانی باشد که توسط فرم بیان می شود از آنجا که هیچ پدیده ای سراغ نداریم که در قالب خط نباشد، پس هر خط و کلمه ای می تواند ما را به یک منظور خاص و عامی هدایت کند، در صورتی که رنگ به تنهایی فقط بیانگر حس ها و هیجانات ما می تواند باشد. آنهم هر رنگی در هر شرایط و فرهنگی تاثیرات متفاوتی دارد. مثلا در جوانی رنگ زرد برای من و پیرامون ام نماد نفرت بود اما در سوی دیگر مثلا در غرب رنگ زرد نشانه گرمی و حرارت درونی را معنا می کند. پس می توان گفت هر هنری الفبای خودش را دارد الفبای نقاشی رنگ است و خط اما در هنر شعر و ادبیات کلمه افزار و الفبای بلامنازعی است و در موسیقی نت حرف اول را می زند.

 

سه منظر یا زاویه- تخیل و واقعیت و اندیشه- همسفرهای مداوم هنرمندان اند، همزیستی با کدام شان آسان تر است و چرا؟

ـ من فکر می کنم هستند بسیاری از هنرمندان که تمام عمرشان را صرف بیان واقعیت کردند و این در دوره های دور به مثابه هنر واقعگرایی نام گرفت و هنوز هستند بسیارانی دیگر که کارشان بیانگر واقعیت های سیاسی و اجتماعی و غیره است که به نظر من عمر این نوع گویش به آخر رسیده است، زیرا حالا می توان با یک دوربین بسیار ساده عکاسی منعکس کننده بسیاری از مسایل واقعی  باشیم. آنچه به نظر من در هر نوع هنری جایگاه ویژه دارد تخیل و آفرینش هنری است یعنی دگرگونی واقعیت و پرداختن به جهانی نادیده که از طرف هنرمند خلق می شود که البته عنصر اساسی را همان اراده غایب بازی می کند که شما می گویید اندیشه. مثلا یک درخت را از زاویه سه شخص مختلف و سه حرفه ی متفاوت نگاه کنیم نجار فیلسوف و شاعر یا هنرمند دریافت هر یک در منظر بافت فکری و شغلی هر کدام با دیگری فرق می کند؛ فیلسوف در اندیشه ی چگونگی پیدایش آن، سیر و سلوک می کند. نجار در اندیشه ساخت چند میز و صندلی طرح می ریزد و هنرمند از حضور زیباشناسانه آن حیران است. پس هر یک از منظر کار و علاقه خود بر آن می نگرند به عبارتی هر کسی از ظن خود شد یار من. در هر صورت هنرمند آزاد است که از هر مقوله ای بهره بگیرد تا اثری را خلق کند که بیننده و مخاطبش را مسحور آفرینش خود کند. در درجه اول او را به حیرت و اندیشه دعوت کند بعد یا پیش از آن به التذاذ. پس همزیستی با هر عنصری بستگی به دانش و بینش آفریننده دارد و هر چقدر هنرمند عمیق تر به جهان بنگرد اثرش نیز ژرف تر می شود که البته رابطه کندتری با عوام دارد.

 

اخیرا شاهد تغییر نقاشی هایت از رنگ به مداد سیاه و مداد رنگی هستیم، چرا؟

ـ آنگاه که از سطل های پر از رنگ های تازه استفاده می کردم جای بزرگی در اختیار داشتم فضای درندشت محیط دانشگاه این امکان را به من داده بود تا هر آنچه در ضمیر ناخودآگاه داشتم بی هیچ محدودیتی آنها را بر زمین چهارمتری سفید بوم خالی کنم، همان رنگ هایی که سالها بر روح من سایه انداخته بود. خلاصه هر چقدر که دلم خواست با امکانی که در اختیارم گذاشته بودند استفاده کردم، گرچه همه آنها اینک در انبار خانه به مرور از بین می روند و می پوسند و هیچکس نمی گوید آن همه کار حالا کجاست. پس از اتمام دانشگاه دیگر جز میز آشپزخانه و چند مداد سیاه  و چند مداد رنگی جایی دیگر نداشتم، آنهم در اینجا باید از همسر و دخترانم سپاسگزار  باشم که اجازه دادند محیط جمعی آنها را بگیرم و به کارهای کوچک بپردازم، کارهایی به ابعاد نهایت سی در چهل.

 

در نقاشی های سیاه و سفیدت که گاه تن می زند به کارهای گرافیک (منهای تعریف معین از گرافیک) آیا از ژانر معینی بهره می گیری؟

ـ نه. می خواهم تمام انرژی های ذخیره شده ذهن ناخودآگاه ام را بیرون بریزم گاهی عقل را فریب می دهم و خودم را به دست اراده مغلوب شده انگشت می سپارم و  بازی می کنم و پس از اتمام کار وقتی به آنها خیره می شوم می بینم آنها تصویر محرمانه ترین شوریدگی های من هستند یا آدمیانی که با یک اشاره و یک خط و نشان دشمنانه کج و مژ شده اند. آدم ها و اشیایی که از فرم معمول خسته شده اند و خود را به حال متعال و آن ناگزیر و فضیلت خیال رسانده اند تا چنین نمایان شوند که بگویند مثلا مرا عقل مغلوب و جادوی زیبایی آفرید. من هیچگاه موقع کار از پیش تصمیم نگرفته ام که چکار کنم وقتی قلم به دستم می افتد و خود را برابر سطح سفید کاغذ می بینم حسی عجیب مثل رسالت مثل وحی در من نازل می شود که آغاز کن هرچه می خواهد باشد، آنجاست که خود را به دست یک نوع اتفاق کنترل شده یک نوع نمی دانم داناگویی سپرده ام و با قلم در سرزمین کاغذ و بوم سفر می کنم. اول مثل سفر است، زیرا اولین نقطه بمثابه مقصر عمل می کند بعد به بازی بدل می شود بعد خط ها هستند که اشکال را خلق می کنند بعد انگار یک دانای کل دست خیال و شعور جادو می شود و حادثه را به سود زیبایی و معنا و هارمونی می کشاند. بعد از پایان کار به آنچه رسم شده است خیره می شوم. می بینم نیرویی که دلیل بروز اشکال شده است فراوان اند. مثل گذشته ها، تاریخ تجربه های فردی و اجتماعی، میل به لذت، هیجان، شوق، خودخواهی، بغض و خلاصه هرچه که در من به عنوان دانش و بینش عمل می کند، اینک شکل گرفته است.   

 

در آثار جدید نقاشی هایت، چهره ها مسخ شده اند، یا مانند شخصیت اصلی رمان کافکا، که آن هم “مسخ” نام دارد، تغییر ماهیت داده اند، آیا باور دارید که در آغاز دهه ی دوم هزاره ی سوم میلادی، انسان ها مسخ شده اند؟

ـ وقتی برای اولین بار نیچه ناقوس مرگ خدا را به صدا درآورد جهان و هر چه در اوست برای مدتی مبهوت و مسخ شدند و اراده معطوف برای دوره ای طولانی از یاد رفت و یا به عبارتی شبحی شد برای آنها که به کائنات و جهان هستی می اندیشیدند، اما دیری نپایید که ابرانسان او جایگزین همه ارزش هایی شد که به شکل ایدئولوژی های مادی و ایده آلیستی که تا آن زمان باور همگانی تلقی می شد در نزد بسیاری از متفکران جای گرفت. پس از این دیدگاه بود که بسیاری از فلاسفه به جستجوی آیین های زمینی و رسولان زمینی مثل زرتشت و بودا و کنفسیوس پرداختند تا شاید جایگزینی برای ارزش های از دست رفته بیابند، اما با همه این داستان ها نیچه نکته نغزی دیگر گفت “ما هنر را داریم تا از فرط واقعیت خفه نشویم” آیا هنر توانست یا می تواند امیدی برتر از ایدئولوژی برای انسان بی پناه به وجود آورد؟ این هراس همیشه کابوسی بوده است برای همه آنها که می اندیشند. هراس از دست دادن هویت. اما این روحیه در همه ادوار غالب نبوده است، زیرا انسان همواره راه ها و افزارهایی یافته است برای ادامه حیات. و به نظر من آنچه تا کنون توانسته انسان را از ورطه نابودی و از خود بیگانگی نجات دهد خلق و آفرینش های هنری بوده است، زیرا در چنین شرایطی است که میل ماندن برای خلق می تواند آدمی را از ورطه سقوط برهاند. من در پاسخ به پرسش دیگری گفتم که آدم های مدادی من از فرم های معمول گریزانند، به عبارتی می خواهند خود را از میان تفاله های رسانه ها  و ارزش های مادی و ارزان زیستن برهانند و به حقیقت خود ارتقاء یابند که این مقوله فقط در هنر امکان پذیر است. در سالهای اخیر پیشرفت های تکنولوژی تا حدودی توانسته بخشی از انسانها را مجذوب خود کند و تا حدودی ماهیت انسانی را در اختیار گیرد و به دست افزارهای جادوگر تکنولوژی بسپارد، اما با توجه به اشباح شدن همین افزارها و جدا سازی بخش درست آن از  قسمت ویرانگر آن به مرور این امید به وجود می آید که انسان راه درست و معقول خود را که همانا رفتن به سوی طبیعت است پیش گیرد. یکی از علت های بزرگ از خودبیگانگی انسان  امروز جدا شدن از طبیعت است که او را میان افزارهای خشک و سنگین و بی روح ماشین آلات گم کرده است و خوشبختانه ناقوسی دیگر به صدا درآمده است، بازگشت به طبیعت که دریغا بخش طلایی آن به دست خودش ویران شده است. به هر حال این هراس همواره وجود داشته است که انسان از جایگاه معرفتی خود عدول کند و بدل به جانوری کشنده شود. گرچه جانور کافکا بی آزار بود، اما کم نبودند سیاستمدارانی که در طول تاریخ به قدرت رسیدند و روی تمام جانوران کشنده را سفید کردند. شما فکر می کنید آنها که همین امروز در سراسر جهان در روز روشن دست به آدم کُشی می زنند و آنها که عرصه را برای همنوع خود تنگ می کنند و آنها را به انزوا می کشانند از جایگاه انسانی خود دور نشده اند و یا مسخ نشده اند؟ به نظر من جاذبه قدرت آن هم از نوع سیاسی اش افزار مهلکی است برای مسخ آن.

من فکر می کنم انسان از بدو حضور عقلانی اش همواره دچار هراس بوده است ابتدا هراس از تحولات طبیعی مثل سیل، آتشفشان و غیره، بعد هراس از گرسنگی و مرگ در اشاره دوم آمده است (هراس از دست دادن اشیا بیشتر از وحشت مرگ او را از پا درآورد) تا زمانی که انسان به یک امنیت حقیقی و به یک تعادل منطقی نرسد و تا زمانی که آفرینش انسانی نداشته باشد مسخ شده است. کسانی که غرق در مادیات شده اند و هیچ چیز غیر از پول و دارایی برای آنها اهمیت ندارد آیا مسخ نشده اند؟ انسانی که در تمام حیات اش یک گام به سود دیگری، به سود جامعه، به سود فرهنگ، به سود انسانیت برنداشته است، چه نام دارد؟

 

می گویید هراس مثل سایه انسان را دنبال کرده است. در جایی دیگر هم همین بیان را برای رنج داشته اید. رابطه بین هراس و رنج که هر دو سایه وار انسان را همراهی می کنند، چیست؟

ـ به نظر من هر دو مقوله جزء غرایز آدمی هستند با این تفاوت که هراس قابل کنترل است و انسان توانسته است برای بقاء خود، کنار هم خانه بسازد و به همدیگر پناه آورد  اما رنج مقوله ای دیگر است به قول “بودا”، تولد رنج است، بیماری رنج است، پیری رنج است، و مرگ رنج است. چهار حقیقت بزرگ بودا سالها پرسش گونه مرا مشغول کرده بود. وقتی به چشم، تنها عضو پر راز و جادویی انسان و حتا جانوران می نگریستم اندوهی پنهان، یک چرایی بی پاسخ بمثابه یک راز سر به مهر در نهانخانه ی همه موجودات حس می کردم. سالها به این مسئله می اندیشیدم تا اینکه در یک آن، دلیل این رنج و اندوه را در یک حضور بی اختیار دریافتم؛ بی اختیاری در زایش بی اختیاری در شکل و جنسیت. آیا این حضور ناخواسته دلیل همان رنج همزاد نیست که عرفا آنرا جبر می گویند؟

 

در نقاشی هایت، تعیین جنسیت افراد، که زن هستند یا مرد، دشوار است. چرا؟

ـ زن و مرد برای من دونیمه سیب هستند. هیچ تفاوت اساسی بین آنها وجود ندارد هر دو یک گوهر بی بدیل هستی اند و من هیچ گاه موقع کار و یا بازی با مداد به جنسیت آنها نیندیشیده ام. آنچه شاید مهم تر از تفاوت جنسیت باشد حالت آدم ها و نگاهشان است که رفتار درونی و روانی آنها را نشان می دهد.

 

با توجه به این که نقاش، آن هم از نوع موفق آن هستی، در هنر شاعری دنبال چه هستی؟

ـ هم در نقاشی و هم در شعر بیشتر در پی آن هستم تا همه انرژی های ذخیره شده ضمیرناخودآگاه ام را چه به صورت کلام و چه به صورت خط و رنگ نشان دهم. آنچه دیده و بر من گذشته است نشانه زخم های فردی و قومی و تاریخی است که انعکاس این تصاویر آن هم توأم با اندیشه و خیال و جادوی زیباشناسی در درجه اول یک نوع نیاز فردی است بعد یک وظیفه و پاسخ به حضور. حضور در جهانی که تنها می توان با خلق رؤیا گاهی پاسخی برای موجودیت خود به دست آورد. برگی که از هر درخت می افتد اگر کسی آن را نبیند انگار نیفتاده است پس حضور ما به مثابه یک شاهد و گزارشگر تاریخی می بایستی عمل کند. انتقال این گزارش های حقیقی به زمانه شاید وظیفه ما باشد که چه بر ما و پیرامون مان گذشته است وگرنه آیندگان ما هیچ نشانی برای پیدایش هویت خود ندارند.

 

انسان سرگشته ی دوران دیجیتال را چگونه تعریف می کنید؟

ـ به نظر من هنوز آنقدر سرگشته نشده است دیری نخواهد پایید که این انسان به قول شما سرگشته از این نوع زندگی خسته خواهد شد، زیرا این همه پیشرفت بی رویه هیچ سنخیتی با او ندارد. بنابراین آنچه را که می تواند به استفاده او باشد جدا می کند و بقیه را کنار می گذارد، گرچه این همه پیشرفت که به اندازه موجودیت او به وجود آمده هنوز هم نتوانسته که او را اسیر خود کند، زیرا طبیعت انسان در نهایت طبیعت نرم و ملایم و عاطفی است. او بی تردید از این وضعیت خسته خواهد شد و به طبیعت خود پناه خواهد آورد، او مثل رفتار قانونمند ارگان تنش عمل می کند. شما اگر بیشتر از حد معمول غذا بخورید دستگاه منظم بدن سیستم رفتاری طبیعی شما را به هم می ریزد و من امیدوارم که هر چه زودتر همین انسان های ذوق زده ی  ماشین، حسابشان را از افزارهای بی روح جدا کنند.

 

یعنی برای رسیدن به خویش که همان طبیعت باشد، باید به گذشته برگشت و برای تلاش انسان ها برای کشف و اختراع این همه تکنولوژی، اهمیتی قائل نبود؟

ـ شاید این یک آرزوی محال باشد که انسان بتواند به گذشته بازگردد. آری این همه کشف و اختراعات مصیبت های خودش را هم داشته. هیچ موجودی زنده نیست مگر به زیان میلیونها موجود زنده ی دیگر که آنها هم داوطلب زیستن هستند، پس شاید این پیشرفت ها زیان های قابل توجهی نیز برای بشر داشته است. کشف اتم، بمباران هیروشیما و ناکازاکی، این ارمغان کشف و اختراعاتی بوده و هست که هنوز وجدان آدمی را می آزارد.  

البته منظور من از بازگشت به خویشتن یعنی بازگشت به ماهیت انسانی همان انسانی که خود خداست و خدا آفرین است. انسانی فارغ از روحیه درندگی و چپاولگری. انسانی با معیارهای معرفتی و اخلاقی که توانسته و می تواند از تمام موهبت های تمدن با ارزش های انسانی بهره برداری کند.   

 

بخش دوم و پایانی هفته آینده

 

* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اسلو ـ نروژ است که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد. 

 

اثر آرش اسلامی

از آثار آرش اسلامی