قلمستان/ معرفی و بررسی کتاب

 نوشتن با دوربین/ رودرو با ابراهیم گلستان

ناشر: اختران ـ چاپ اول۱۳۸۴  

گفت وگوگر: پرویز جاهد

دلیل جدایی گلستان از حزب توده، اما، تنها به  موضوع رفتار حزب با خلیل ملکی خلاصه نمی شد. پیش از جدایی تعدادی از سران حزب در آن انشعاب معروف، او بارها از رفتار اعضای مهم و عملکرد حزب توده به ستوه آمده و سرخورده شده  و “گریه ها” کرده بود. او می گوید ” فجایع در داخل حزب” آنقدر زیاد بود که ” خودم مسئول حزب بودم از ترس اعضای حزب و “شورای متحده مرکزی” با پارابلوم – اسلحه کمری – زیر متکا، می خوابیدم”. گلستان، که حتی نام های اعضای رده پایین و مکان وقایع را  پس از  حدود شصت سال به روشنی در حافظه درخشان خود ثبت کرده، موضوع یک قتل از سوی اعضای شورای متحده مرکزی را چنین بیان می کند:” دم در کمیته حزب – در شهر شاهی- … دیدیم که عده ای دهاتی ایستاده اند. تا ما را دیدند ریختند دور ما و گریه که بچه ی ما رو پس بدید. گفتیم بچه تون کیه؟ گفتند گم شده. شما بچه ی ما را بردید…  کسی به نام امیر بهرام را با دوسه نفر دیگر گرفته بودند و آن ها اعتراف کردند که ما این پسر را چون مخالف حزب بود گرفتیم و کشتیمش و جنازه اش را توی چاه انداختیم”.( ص ۱۰۲ – ۱۰۳) نمونه دیگر از فجایع غیر قابل تحمل برای گلستان در درون حزب توده، باند بازی،” کثافت کاری و حقه بازی” رهبری حزب بود. او در باره رای گیری های ساختگی برای بالا آوردن افراد غیر شایسته و ناباب در حزب توده می گوید: ” … در کنفرانس  ایالتی حزب من و محمد زمان پهلوان علیه کثافت کاری های حزب سخنرانی کردیم. رای گرفتند. یکی هم بود به نام مارتین ساروخانیان که در رشت آن قدر کثافت کاری کرده بود که فرمانده شوروی او را بیرون کرده بود، تبعید به مازندران و در مازندران شده بود جاکش فرمانده شوروی در ساری و برای او خانم می آورد و در نتیجه شده بود عضو کمیته ایالتی مازندران. او انتخاب نشد. رای کم آورد. آقای ایرج اسکندری انتخابات را لغو کرد و گفت دوباره رای بگیریم تا مارتین انتخاب شود. .. من از سالن جلسه بیرون آمدم … و داشتم زار زار گریه می کردم که نوشین آمد و گفت بخاطر وحدت حزب” ( ص ۱۰۴) مخالفت نکنید.

عکس گلستان از پرویز جاهد

گلستان در گفت و گو با پرسش گر کتاب، پرویز جاهد؛ در نقد عملکرد حزب توده هیچ گاه دامنه ی انتقاد خود را به پایه های نظری و ایدئولوژیک حزب نمی کشاند. دلیل این امر آن است که جدایی گلستان از حزب توده جدایی فکری و نظری از آن حزب نبوده. در جمع بندی گفتارش می توان پی برد که او هم چنان – خارج از بافت و باور تشکیلاتی، و از منظر شخصی – نسبت به درک خود از مارکسیسم، پایدار است.  گلستان به دلیل گسترش روابط ناسالم و پیشرفت باند بازی ها و جاه طلبی ها افراد حزب از آن استعفاء کرد. از نگاه او، حزب توده در آن زمان مجموعه ی متضادی بود از آدم های ناسالم و بی اعتقاد، اما تاثیر گذار در تصمیمات، و جمعی متعهد و معتقد به روابط سالم انسانی و حزبی. این جمع کوچک سالم که می خواست از شیوع تفکرات قالبی و مخرب جلو گیری کند، خود به بهانه حفظ  وحدت تشکیلاتی بطور دایم تحت فشار و سرکوب بود تا جایی که از تعداد آدم های متعهد به روابط سالم حزبی روز به روز کمتر شد: ” من نتوانستم تحمل کنم. از مازندران به تهران برگشتم. دوباره در روزنامه مشغول به کار شدم و بعد از شکست آذربایجان آن را اداره می کردم. بعد دیدم نمی شود. من دارم روزنامه را ادره می کنم و  سعی می کنم چهره حزب را آرایش بدم ولی توش کثافت کاری عجیب و غریب است… گفتم دیگر روزنامه را اداره نمی کنم.”( ص ۱۰۵)

نادانی مارکسیستی و بدها و خوب های حزب

به اعتقاد گلستان تعداد کسانی در حزب توده از مارکسیسم شناخت داشتند فقط چند نفر بودند:” دوست من آل احمد تا آخر عمر یک کلمه از مارکسیسم نمی دونست، اصلا نخونده بود، نمی خوند. همه این جوری بودند. کسانی که مارکسیسم را می شناختند فقط چند نفر بودند، تمدن بود، شرمینی بود، قندهاریان بود، حسین ملک بود. آن هایی که مطالعه مارکسیسم می کردند مطالعه فکری می کردند. کسی دیگر نبود.”
 گلستان در باره احسان طبری که عموما  ” چپ های ایران” او را از باسواد ترین چهره های حزب مارکسیستی توده  می دانستند چنین می گوید: طبری هم با ما بود و همه از دست اش عاجز بودند که به کلی آدم چرت و پرتی بود. عضو کمیته مرکزی حزب توده و مسئول مازندران بود. آخرسر هم ماهیت اش را نشان داد. آن موقع هم همه اش دور منوچهر کلبادی مالک بزرگ مازندران و نماینده مجلس می چرخید.”(ص ۱۰۲) 
“من طبری را از نزدیک می شناختم. یکی از احمق ترین آدم هایی که من در عمرم بهش برخورد کردم احسان طبری بود. من با او زندگی کردم. شش ماه در مازندران باهاش کار کردم. بعد هم در روزنامه” رهبر”. اصلا پرت پرت بود. ضعیف هم در جسم، هم در فکر. …  در همه ی مقاله ها و رساله هایش از هر چیزی می خواد بحث کنه می گه فعلا این جا، جا کمه و فرصت تنگه و باید بعد ها در این زمینه بحث کرد. .. این بعد ها بیش از پنجاه سال در جلویش بود و هیچ وقت برایش نیامد تا این که ” کژراهه” را نوشت. آن چه می خواستی بعد ها بگویی این بود” ( ص ۲۴۳)
 “انور خامه ای از درخشان ترین مغز های حزب توده، اما نه اداره کننده بوده، از نظر تئوری. از نظر مارکسیسم و بیان کردن آن… اما امروز داره ( در مجله بخارا) مزخرف می نویسه، این قدر داره مخالفت می کنه و چرت و پرت می نویسه که نگو.” ( ص ۱۰۸)
  فریدون کشاورز مرد درستی بود. رضا روستا من کثافت کاری زیادی از او دیدم.” منصور شکی، فخرالدین رمضانی، مهندس سهیل آدم های درجه اولی بودند… و از همه برجسته تر محمد زمان پهلوان بود.”( ص ۱۰۲)

جلال آل احمد با جدا شده های حزب توده نبود.” بد بخت آل احمد اصلا کاره ای نبود، نه سر پیاز بود و نه ته پیاز. آن هایی که انشعاب کردند خلیل ملکی بود، خامه ای بود، مهندس زنجانی بود، مهندس زاوش بود، مهندس ناصری بود، فریدون توللی بود، رسول پرویزی بود، دکتر رحیم عابدی بود. احمد آرام بود. حسین ملک بود. کسانی که در حزب کاره ای بودند.”(۱۰۵) ” این همه آدم توی خیابان های تهران راه پیمایی و تظاهرات می کردند هیچ کدامشان اصلا نمی فهمیدند مارکسیسم چی هست. می گفتند، شلوغ می کردند، قربان سبیل استالین هم می رفتند اما کجا مارکسیست بودند.” ( ۱۱۰)

 فردیت ادبی و انسانی در کلکتویسم حزبی!

پشتوانه ادبی و هنری ابراهیم گلستان بیشترین تکیه گاه  فردی او پس از جدایی از حزب توده در سال  ۱۳۲۶ ، در دوره خلاء سیاست بود. هنر هم چون نیرویی نجات بخش، گلستان را از درغلتیدن به ابتذال خرده کاری های سیاسی دوباره، بازداشت و انگیزه های زندگی فردی او را در برابر کلکتویسم فکری و فیزیکی حزبی تقویت کرد. اهمیت نگاه  گلستان به ادبیات و هنر آن زمان، در آن بود که او در درون حزبی که اشاعه گر ادبیات ایدئولوژیک و فرمایشی بود، خارج از ادبیات تبلیغی حزب ، برای تقویت دیدگاه  زیبایی شناسانه مستقل خود تلاش می ورزید (۴). در ادبیات و هنر او به فهمی خارج از ارزش های حزب اعتقاد داشت؛ میان نویسندگان معاصر ایران به آثار صادق هدایت ، در ادبیات روسیه به داستایوفسکی  و از ادبیات اروپا و آمریکا به آثار کافکا، همینگوی و فاکنر  و در هنر سینما نیز به طور مثال  به فیلم” مرد سوم” اثر کارول رید، که جملگی از سوی حزب فاقد ارزش بودند، علاقه داشت. او با اتکاء به فردیت خلاق خود، و اندوخته هایی که در مقام کادری ورزیده از نظم تشکیلاتی کسب کرده بود، توانست با برنامه مطالعاتی گسترده، به ویژه در فاصله سال های ۱۳۲۶ تا ۳۰، سرخوردگی محتمل جدایی از حزب را به پویایی هنری و ادبی تبدیل نماید. پس از آن، او نه تنها دچار روزمرگی های توجیه گرانه گفتاری نشد، که با کوششی قابل تحسین، جمعی را  هم در کنار خود به تلاش های هنری ارزشمند کشاند. این فهم عمل گرایانه، شاید بارزترین اندوخته گلستان از حزب مطبوع جوانی اش باشد.
 گلستان پس از کناره گیری از فعالیت حزبی و سیاسی ابتدا به داستان نویسی رو آورد و سپس در امتداد داستانویسی، به دلیل تسلطی که به زبان انگلیسی داشت در اولین سال های پدید آمدن رسانه تلویزیون در اروپا و امریکا، جذب شبکه های تلویزیونی CBS و NBC  برای تهیه گزارش های خبری از ایران شد. همین آشنایی او با دوربین، بعد ها او را به سینما که همیشه بدان علاقه مند بود پیوند داد. گلستان اولین مجموعه داستان خود” آذر ماه آخر پاییز” را در سال ۱۳۲۸ منتشر کرد. اما،” اولین قصه ام را در فروردین ۱۳۲۶ نوشتم.” به دزدی رفته ها”. قبلا هم قصه نوشته بودم که خوب شد بعضی هاش گم شد. اولین قصه ای که من نوشتم یک قصه پلیسی بود که زیر نفوذ ترجمه های قزمیتی که از آگاتا کریستی شده بود، نوشتم. ولی داستان های آگاتا کریستی فوق العاده است.”(ص ۹۹) در فاصله نوشتن داستان، گلستان از ادبیات جهان و خاصه از ادبیات داستانی امریکا آثاری را به فارسی برگرداند. حاصل اولین کوشش او در عرصه ترجمه، مجموعه ی” کشتی شکسته ها” است که آثار داستانی کوتاه فاکنر، همینگوی و نیز چخوف را در خود جای داده است. گلستان به رغم تسلط به دو زبان فرانسوی و انگلیسی هیچ گاه امر ترجمه را به طور جدی دنبال نکرده است. دلیل آن به یقین، به روحیه آفرینشگر او باز می گردد. گلستان در ادبیات و هنر به آفرینش خلاق باور داشت و برگرداندن ادبیات بی شک پاسخ گوی نگاه زییایی شناختی فعال او نبود. آثار او در حوزه داستان نویسی و سینما گری، بیانگر وسعت نگاه هنرمندی خلاق و مولف است که حتا دوربین یک موسسه یا کمپانی نفتی نیز مانع از تراوش آن نیست. ابراهیم گلستان در همان آخرین سال های بیست، مجموعه ای از داستان های همینگوی را هم به فارسی برگرداند که نامش در چاپ آن کتاب نیامد. دیدگاه گلستان نسبت به موضوع ترجمه، دراین گفته اش آشکار است:”ببینید، یک دوست من که انگلیسی و فرانسه نمی دانست می خواست قصه بنویسد. و من گفتم آقا اینارو بخون. او نمی تونست بخونه و می گفت برام ترجمه کن. من برای او ترجمه کردم. همه را یکی یکی ترجمه کردم و برایش فرستادم. قصد کتاب و چاپ کردنشان را نداشتم. او هم خودش این ها را کنار هم گذاشت و چاپ کرد، بی اطلاع من. اون برای این که به پول احتیاج داشت، این کار را کرد. اسم کتابی که او توسط امیر کبیر درآورد و مجموعه ای از قصه های همینگوی بود،” زندگی خوش و کوتاه فرنسس مکومبو” است که نام یکی از قصه های همینگوی بود… البته دوستم به قدری در قصه ها دست برده و خراب کرده که واقعا نمی توانم بگویم که ترجمه ی من هست. و لیکن مقدمه اش را بردار بخون. او وقت نکرده بود در آن دست ببرد.”(ص ۱۱۵)

ابراهیم گلستان

 

  ادامه دارد 

 ۴ – بی گمان ابراهیم گلستان در روزنامه های حزب، خارج از ادبیات حزبی و یا در مخالفت آن نمی نوشت. هر قدر این نوشته ها در قالب  مقاله ارایه می شد قطعا به چهار چوب حزب وفادار تر می بود. به ویژه که خود تاکیدی این چنین در برابر این پرسش گفت و گو گر دارد: “آیا در این سال ها که درگیر فعالیت های سیاسی بودید، کار ادبی هم می کردید؟ گلستان: خوب، همه ی این کاره ادبی بود دیگه. نوشتن سرمقاله های روزنامه یا …”( ص ۱۰۸)