توی دنیای خودشه، یک دنیای ذهنی، یک دنیای واهی، یک دنیای مجازی، یک دنیای توخالی، اما پر از قاب های تودرتو، قاب های سمعی، قاب های بصری، تصاویر دیداری، تصاویر شنیداری. پاره ای وقت ها که می بینی دارهراه میره و با خودش حرف می زنه فکر نکن با گوشی همراهش داره حال می کنه، یا این که یک جورایی دچار توهمات شنوایی شده، نه این طور نیست. ذهنش شلوغه. خطوط ارتباط از شکنجی به شکنج دیگه به سرعت در رفت و آمدند.

صداها و تصاویر از مکانی و زمانی دور یا نزدیک می آیند و به زمانی و مکانی نزدیک یا دور می روند. سیم بان خوابش برده و ریزعلی هم حوصله نداره کتش را در بیاره. قطار فکر آهسته نزدیک میشه و به صخره های ذهن برخورد می کنه. سنگ ها بی صدا و آهسته به هوا پرتاب می شوند و آهسته به زمین فرود می آیند.

* * *

ساعت هشت صبحه. بیرون بارون باریده. زمین خیس شده. در سفارت را یک ساعت دیگه باز می کنن. از ساعت سه صبح توی راه بوده قبلش هم که خوابش نبرده و حالا خسته و خواب آلوده پشت در سفارت نشسته که نامه ای برای کسی که دیگه با او نیست بگیره و بفرسته. روی پله های موکت شده سفارت لم داده و با مخاطب ذهنی خودش حرف می زنه. یک چیزهایی می نویسه و یا شاید فکر می کنه که می نویسه که توی طبله ی هیچ عطاری پیدا نمیشه.

چیزهایی که به هیچ چیزی مربوط نیست و هیچ دردی را دوا نمی کنه. درست مث همین حالا که داره چیزهایی می نویسه و یا می خونه که شاید به هیچ زمانی و هیچ مکانی و یا هیچ شخصی مربوط نباشه.

باد میاد، برگ ها رو می بره. دیشب بارون اومده. نرده ها خیس شده. چشاشو می ماله. اونو می بینه که آهسته از دور میاد. با چادری سفید بر سر، در حرم زیارت می کنه. از حالی که اون می کنه حال می کنه. درست توی همین حال و هوائه که اون زنگ می زنه. از شنیدن صداش خوشحال میشه اما ارتباط برقرار نمیشه. قرار میشه وقتی برگشت زنگ بزنه. همین حال کافیه که از راننده بخواد  سی دی یساری رو بذاره و با اون دم بگیره:

“پارسال بهار، دسته جمعی، رفته بودیم زیارت…”

همگام با پیچ و خم آهنگ، پیچ و خمی هم به خودش میده و پیچ و خم جاده را تماشا می کنه. جاده می پیچه و راننده می پیچه. تصویر جاده چالوس، جاده هراز، گردنه هزارچم شکل می گیره… هزار راه نرفته، هزار حرف نگفته، حرف هایی از جنس دوستت دارم. حرف هایی از جنس می خوام و یا نمی خوام. حرف هایی از جنس آره یا نه بگو، آره یا نه بگو، آره یا نه…

دیگه داره حسابی به راننده حال میده. پا به پای یساری می خونه و می رقصه:

“می گفت برو… بهش بگو… دوستت دارم… بی گفتگو”

“هر چی می خواد بگه بگه… هر چی می خواد بشه بشه…”

جاده مث ماری بین درخت ها و دشت های سرسبز خودشو کش میده. راننده یه جایی وسط راه که نانوایی ایرونی داره نگه می داره. مسافرا پیاده می شن تا نفسی تازه کنن. یه نون تافتون داغ و تازه می خره و همه دوباره سوار ماشین میشن. بوی خوش نون تازه ماشینو پر می کنه. نصف تافتونو همینجوری خالی خالی می خوره، نصفش هم به همسفراش که یه خانوم و چهار تا آقا هستن میده. نون داغ چه حالی میده!

توی راه باز هم اون زنگ می زنه ولی ارتباط برقرار نمیشه. مث این که سیم بان بازم خوابش برده و ریز علی هم دیگه حال و حوصله اون موقع رو نداره. حالا قطار آهسته تر می ره. فکر می کنه وقتی به تورنتو رسید یه دسته گل می خره و به دیدنش میره. میره که بی تعارف بهش بگه دیوونه وار دوستش داره. همین کار رو هم می کنه. یه دسته گل رز می خره، بهش زنگ می زنه و به دیدنش میره. ولی وقتی از اون می شنوه که لزومی نداشته بیاد، گلهای رز تیره میشن و ارتباط دوباره قطع میشه. پیش خودش فکر می کنه سیم بان اگه هم بیدار باشه دیگه کاری از دستش برنمیاد. دیگه ریزعلی هم لازم نیست کتش رو در بیاره و آتیش بزنه تا مسافرای قطارو نجات بده. چون که دیگه قطاری در کار نیست…

* * *

شب شده. بیرون بارون باریده. زمین خیس شده. صدای خسته یساری از دور به گوش می رسه…