ای اوج آرزو شبی از راه مرحمت
ما را بخوان به خوان لب آبدار خویش

کوله بار

انباشتم ز توشه ی غم کوله بارخویش
بر دوش می کشم همه داروندار خویش
با خویش در ستیزم و ازخویش درگریز
پویان چوگردباد به راه فرار خویش
تنها، درون پیله ی رنج آور سکوت
در سوگ خود نشسته ام و سوگوار خویش
در منتهای محنتم از بس شنیده ام
فریاد بی قرار دل داغدار خویش
خوش باورانه در پی ناباوران شدم
نقش آفرین دغدغه ی روزگار خویش
از دهشت ستمکده، روح ستم گریز
بیگانه وار می گذرد از دیار خویش
ناچار سر به جیب تفکر فرو برد
هرکس به دیگران سپرد اختیارخویش
بربند لب دنالی از این گویه های تلخ
برهم مزن فراغ دل شاد یار خویش

***

رویش دوباره
 
دوباره آتش پاک مغانه می روید
دوباره جوشش می با ترانه می روید
دوباره خرمن گیسویتان چمد بر دوش
دوباره گل غزل عاشقانه می روید
به باغ برگ خروج تبر اگر آرند
به نیم شاخه دوصد آشیانه می روید
تو دامن طلب از کف مهل تلاش آغاز
کزین درخت کهن بس جوانه می روید
تو برگزین ره و بردارگام آغازین
که در مسیر هدف هنگنانه می روید
زمینه ساز بلا خود شدی چسان گویی
“چه فتنه ها که ز دور زمانه می روید”
به کشتزار چو آتش رسد زیان خیزد
ولی به لطف نمی باز دانه می روید
بنای کهنه چو صاحب بنا رها سازد
برای محو بنا موریانه می روید
حقیقتی است ولیکن به چیستان ماند
که سیل خانه برافکن زخانه می روید
به جای خوشه ی گندم به جای سنبله ی جو
زکشتزار ددان تازیانه می روید
چو کار خلق به خیل دعا نویس افتد
فسون و دمدمه، سحر و فسانه می روید
به خون نشسته دل از همنشین تیره درون (باز)
برای گریه دنالی بهانه می روید
***
نامیرا

هماهنگا بگو با دشمن دژ خو
که این بانوی پیر دیرپا
بیمار می گردد
ولی هرگز نمی میرد
فروغ جاودان ای بد سگال ناروا اندیش
میرا نیست
***
بام سحر
لشکرغم تاخت بر سر من وگفتا
دولت اندوه دیرپا بسلامت
ساغر سیمین به سرکشیدم وگفتم
ساقی نستوه دیرپا بسلامت
قافله ی شب گشود بستر وگفتا
ظلمت انبوه دیرپا بسلامت
پربسوی نوربرکشیدم و گفتم
بام سحر کوه دیرپا بسلامت