رادیکال ؛

من ‍‍× تو × او × ما + آشغال می شود یک زباله دان.

کارگر شهرداری زباله دانی را از گوشه‌ی دیوار برداشت، ریخت توی اتاقک ماشین آشغال بر. راننده‌ی میانسال سیگاری گیراند. دنده عوض کرد و از کوچه پس کوچه ها گذشت.

صبح بود. اول صبح. ماشین از خیابان‌های تقریباً خلوت و بی‌تردد گذشت. شهر را پشت سرش در گرد و غبار گم کرد و در جاده‌ی کم عرض رفت به‌ طرف محلی که آشغال‌ها‌ی شهر را می ریختند آنجا.

طرح از محمود معراجی

آمبولانسی آژیرکشان گذشت. راننده خوابش می‌آمد. ماشین را از جاده‌ی اصلی منحرف کرد رفت توی خاکی. از ماشین آمد پایین. خمیازه‌ای کشید. هر چهار جهتش را به دقت نگاه کرد. بیابان بود. رفت زیر ماشین و در پناه سایه اش دراز کشید، خوابید.

حالا گوش کنید! من، تو و او ــ مواظب او باشید! او برای ما غریبه است. من که نمی‌شناسمش! ــ از ماشین می‌آییم پایین. باز هم تاکید می‌کنم من به او مشکوکم. او کاردی تیز با دسته‌ی چوبی نقش‌دار، زیر بارانی‌اش پنهان کرده، حواس‌ات باشد! از ماشین که می‌آییم پایین، مواظب باشید راننده نفهمد.

هی او! می‌دانم که تو چاقو داری. پس به جای کشتن ما برو او را بکش. راننده را می گویم. و او بی واهمه و بی هیچ احساس خاصی می‌رود زیر ماشین. پاهای راننده را تو دید که داشتند می‌لرزیدند. به من هم نشان داد. خون از زیر ماشین می‌‌زند بیرون و در بیابان پیش می‌‌رود. خارها و شن و ماسه‌ی سیاه و سوخته‌ی بیابان رنگ خون می‌گیرند. لباس او هم. او زخمی شده و دیگر کاردی ندارد.

با هم در بیابان حرکت می‌کنیم. من جلوتر، تو پشت سر من، و او پشت سر ما. باید حواسم به او باشد. این را به تو هم گوشزد می‌کنم.

می‌رسیم به یک کلبه، تو با تعجب می‌گوید ‌«وسط بیابان یک کلبه!؟ مشکوک است!» ولی او ما را دعوت می‌کند برویم تو. من باز هراس دارم. اما به حرف تو اعتنایی نمی‌کنم و می‌روم توی کلبه.

تاریک است و پر از سکوت. چشمانم که به تاریکی عادت می‌کنند او را نمی‌یابم. او رفته بیرون و در را پشت سرش بسته. من و تو آنجا می‌مانیم. من خسته‌ام و خوابم می آید. هر چند به تو اصلاً اعتمادی ندارم اما بهش می‌گویم «مواظب موقعیت و وضعیت موجود باش. من می‌خوابم.» و بعد واقعاً می خوابم.

بیدار که می‌شوم تو را بالای سرم می‌بینم. با کارد بزرگ دسته چوبی نقش‌دار در دست. می‌خندد. بعد می‌گوید‌؛ «پای چپ‌ات را خوردم. بین خودمان باشد خیلی گوشت‌آلود بود. در عرض این دو روز غذای خوبی برای من بود. باید پای راستت را هم بخورم. اعتراض نکن!»

چشمانم را می‌بندم و تو پای راستم را می‌برد. از ته! و به دندان می‌کشد. با دیدن این صحنه، گرسنه‌ام می‌شود. دست می‌برم جلو و چنگ می‌اندازم به پای تازه بریده‌ام. تکه‌گوشتی به زحمت می‌کنم و به دندان می‌کشم.

حالا سیر شده‌ام. و باید بخوابم. اما قبل از خوابیدن می‌گویم «پس او چه شد. کجا رفت؟!» می‌گوید «به تو ربطی ندارد. تو بخواب!» و من به حرفش گوش می‌کنم و می‌خوابم.