نمیدونم  The Girl with the Dragon Tattoo  به چشمتون آشنا میاد یا نه؟ اگر اهل فیلم یا کتاب باشین، حتما موقع گشتن در کتاب فروشی یا blockbuster این عنوان رو دیده اید. این یک رمان، از مجموعه رمان های سه گانه نویسنده ای سوئدی است به نام “استیگ لارسن”، که تا الان میلیون ها میلیون نسخه از اون فروش رفته (اگر دقیق ترش رو بخواهید باید بگم به نوشته‌ نیویورک تایمز، تا به حال حدود ۱۷ میلیون نسخه فقط در امریکا فروش داشته!). از روی هر ۳ رمان فیلم ساخته شده، من راستش کتاب ها رو نخووندم. تا پارسال که فیلم رو دیدم حتی اسمش رو هم نشنیده بودم. پارسال اولین فیلم رو دیدم. تمام طول فیلم از ترس این که مبادا نکته ای رو از دست بدم جرات پلک زدن نداشتم! مخصوصا این که فیلم به زبان سوئدی ست با زیرنویس انگلیسی و باید دائم یک چشمت به صحنه باشه و با چشم دیگه تند تند نوشته ها رو دنبال کنی، ولی به تمام استرسش  می ارزید!

 

داستان فیلم از یک طرف روزنامه نگاری رو دنبال میکنه که به دعوت مردی ثروتمند به جزیره اش میره و توسط مرد استخدام میشه تا درباره ناپدید شدن برادر زاده اش در چهل سال پیش تحقیق کنه. از طرف دیگه زندگی دختر جوان یاغی ای رو به تصویر میکشه که هکر حرفه ای کامپیوتره و به دلیل سابقه خلافش، آزادی مشروط داره و تحت نظارت قیمی ست که دولت براش تعیین کرده. ماجراهایی پیش میاد و این دو با هم به تحقیق درباره دختر گمشده می پردازن و در همین تحقیقات متوجه قتل های زنجیره ای میشن که سال ها پیش اتفاق افتاده و قربانیان دختران نوجوانی بودن که به طرزی فجیع به قتل رسیده بودن …

    

تاثیرگذارترین کاراکتر فیلم همان لیزبت هست و اتفاقاتی که براش می افته، خصوصا اگر زن باشین، زجر و تحقیری رو که میکشه با پوست و استخون تون حس می کنید.

فیلم همه چیز داره. جنایت، معما، عشق، شهوت، دلهره، تجاوز، سادیسم و البته حتما باید در سانس آخر شب ببینین بدون حضور افرادی که باهاشون رودرواسی دارین!  

 

***

 

فیلم دوم رو هفته پیش دیدم،  The Girl Who Played with Fire

دلهره و هیجانش به همان اندازه فیلم اوله (باز هم سانس آخر شب رو رزرو کنین!) ولی این بار چیزی که بیشتر از همه ی ماجراهای پلیسی/جنایی توجهم رو جلب کرد، تنهایی و بی پناهی لیزبت (همان کاراکتر اصلی فیلم) بود. در صورتی که ظاهرش اصلاً این واقعیت رو منعکس نمیکنه، یعنی اگر من فردا توی خیابان کسی رو با ظاهر لیزبت ببینم (آرایش سیاه، حلقه های فراوان در گوش و حلق و بینی! سرتا پا سیاه پوش با نگاهی خطرناک) از ترس خودم رو جمع و جور می کنم و سعی می کنم بدون جلب توجه قدم هام رو تندتر کنمو سریع برم پی کارم، بدون اینکه بدونم این شخص با این ظاهر خشن چقدر ممکنه تنها باشه یا احتیاج به یک دوست داشته باشه.

وقتی همه مجرم و گناهکار به حسابش میارن و او به سختی سعی داره بیگناهیش رو ثابت کنه و متوجه میشه که مرد خبرنگار در تلاشه تا کمکش کنه فقط یک جمله براش می نویسه:

” مرسی که دوستم هستی “

 

و نمی دونم چرا همه این فیلم برای من در همین جمله خلاصه شد!

این که چه وحشتناکه اگه هرکدوممون گیر دنیایی بیفتیم که به هیچکس -هیچکس – نتونیم اطمینان کنیم .

این که اونقدر از همه بدی دیده باشیم که اگر کسی خوب باشه ما نتونیم باور کنیم.

این که بی دوست و بی خانواده بودن میتونه از هرچیزی بدتر باشه.

 

***

 

 فیلم سوم رو این هفته می خوام بگیرم : The Girl Who Kicked the Hornets’ Nest

امیدوارم که پایان غیر منتظره ای داشته باشه !

 

اگر از دیدن فیلم های تاریخی/ عشقی/ ادبی/ خانوادگی حوصله تون سر رفته، این آخر هفته برید و هر ۳ قسمت فیلم رو با هم بگیرید و هر شب یکی رو ببینید. 

مطمئن باشید که پشیمون نخواهید شد.

فقط یادتون باشه که باید تحمل دیدن خون و خشونت رو داشته باشید، بعد نگید نگفتی!