ادامه ـ ۱۹۹۰ ـ آیواسیتی

… سبک هستی، اما نه یک سبک زیبا…. سبک هستی چون استخوان هایت پوک است. چون در لولۀ استخوان هایت مغزی نیست. و تو به یاد استخوان گوسفندانی می افتی که مامانت با آنها آبگوشت درست می کرد. آن حجم پرمحتوای کرم رنگ، یا تودۀ منسجم مقوی قهوه ای رنگ که پدرت همیشه می گفت مملوست از کلسیم و آهن…

چقدر غذا خوردن حس لذت آفرینی است. چقدر هنر زیبا خوردن زیباست…. چقدر لذت چشیدن طعمی که می دانی در آن کار و زحمت و هنر به کار رفته است… چقدر خوبست اگر همه موجودات هستی بتوانند به تساوی به این حس لذت برسند! به یاد جمله آقای ابراهیم. م استاد نمایشنامه نویسی مان در ایران می افتم که می گفت: “خوردن حرکت زشتی است. کاش می شد که آدم گرسنگی اش را با یک قرص مرتفع کند.” فکر می کنم در آن زمان آقای (م) با زیبایی خوردن بسیار بیگانه بوده است. شاید حرص و ولع مردم سطحی طبقه مرفه و ارزش ننهادنشان به تولید غذا آن حس را زشت جلوه داده است…. شاید هم احساس گناهی که در دوران تفکرحاکم آن دوران روشنفکری، روشنفکر نسبت به طبقه زحمتکش داشته است.

به هرحال….

(هنوز در راهم و هنوز شتابان فکر می کنم در سرمای یخبندان)

هنوز به آتش نشانی نرسیده ای که می بینی توانت را داری از دست می دهی، سرت به چرخش می افتد، سفیدی برف اندک اندک تخم چشم هایت را بی حرکت و بی رنگ کرده است. حس می کنی تخم چشم هایت به یک نقطه خیره مانده اند و دیگر چشم هایت در حدقه نمی چرخند. و اندک اندک جز سفیدی…. و بعد خاکستری مطلق دیگر چیزی نمی بینی. بعد ریتم دویدنت تغییر می کند. در تند دویدنت عرق کرده ای. یک عرق سرد…. ناگهان می بینی از همه چیز متنفری و شروع می کنی با خودت حرف زدن. حرف می زنی تند و سریع. همینطور که می دوی، تصاویر به سرعت از ذهنت می گذرند و بعد کلمات آنقدر سریعند و شتابان که نمی توانی هجوم سیل گونه شان را مهار کنی. بعد صدایت بلند می شود. بعد فریاد می کشی…. و با خشم کلمات را از ذهنت بیرون می کشی بیرون و به زبان می آوری شان… با باد که مثل یک آدم هیستریک جیغ می کشد و سرما که خشونت عریانش را به تو نشان داده است، می جنگی. می دوی و فریاد خشم آلود سر می دهی و به زمین و زمان فحش می دهی. و در همان زمان به یاد همۀ کسانی می افتی که خشم نابود کننده شان را به چشم دیده ای. به یاد چریک ها و گروه های مقاومت می افتی در تمرین های کوهستانی شان!… وقتی که سرما آنها را از پای درمی آورد، آنها شروع می کنند با یکدیگر دعوا کردن و بعد زدوخورد… تا خون در رگ هایشان نماسد. تا خون در وجودشان بچرخد.

بعد خاطرات فراوانی از ذهنت می گذرند. به سرعت نور. بعد ناگهان می بینی که نفس کشیدن برایت مشکل شده است. هوایی که تنفس می کنی آنقدر سنگین و سوزنده است که شش هایت درد می گیرند. می توانی نایژک هایت را تصور کنی که یخ بسته اند. هوا مثل اسید است که کوه را می ترکاند. و گویی تکه سنگینی از یک کوه سنگی مثل بهمن روی سینه ات می غلتد. دهانت را باز می کنی تا از راه دهان نفس بکشی. حلقت می سوزد. لبانت خشک می شوند. آب دهانت می خشکد. گویی مشتی خاک و شن حفره دهانت را بسته است. سعی می کنی با قورت دادن یک لایه یخی پنهان روی زبانت، راه گلویت را باز کنی. با قورت دادن، ماهیچه های گلویت مثل دو شیئی سخت آهنی زنگ زده روی هم ساییده می شوند. مثل حرکت یک قطار با چرخ ها و ریل های زنگ زده… صدای برخورد چرخ های آهنی روغنکاری نشده، صدایی تیز و آزاردهنده است….

پاهایت سست می شوند. در حالی که هنوز فحش می دهی، سرت به پائین خم می شود. حس می کنی پاهایت در کنترل تو نیستند. تنت را حمل نمی کنند. تنفس برایت دشوارتر شده است. می دانی که هر لحظه به امکان سقوطت روی زمین نزدیک تر می شوی. سعی می کنی که مقاوم باشی. اما اندک اندک تنت کرخت می شود. فحش ها و کلماتت نرم می شوند. تزدیک آتش نشانی به زمین می افتی… آرام ….آرام… آهسته… آهسته… به زمین می افتی. کاملاً بی حس شده ای. درست مثل لحظات پایانی شکنجه …. مثل لحظۀ مرگ…

(همین الان سوت کارخانه های آیواستی به صدا درآمد. ساعت ۵ بعد از ظهر است. صدای ریتم سوت کارخانه کلینکس سازی در شهر آیواسیتی مثل ریتم حرکت آب جوش است. از شروع، تا اوج، تا لحظۀ پایان اش!)

پروسه ای را که طی کرده ای مثل آب کتری است که در یک درجه معین به جوش می آید و بعد اگر آن را از روی چراغ برنداری، تمام آب بخار می شود و مواد معدنی آب به کناره های کتری می چسبد. بعد حرارت کف کتری را می سوزاند. اما دیگر آبی موجود نیست. به یاد شکنجه شده هایی می افتی که با آب جوش تنقیه شده اند. همیشه اولین ضربه سخت ترین ضربه هاست که به یاد آدم می ماند. زمانی که آب جوش در امعاء و احشاء تن به گردش در می آید، عمیق ترین درد را حس می کنی. بعد درد به امری عادی تبدیل می شود و تو بیهوش می شوی….

به هر حال…..

به زمین می افتی!… به همین سادگی!

خاطرات، رویاها و افکارت دیگر ریتمی آتشین و خشمگین ندارند. آرامند. خالی از نفرت و بیزاری اند. در آن لحظه که روی برف ها افتاده ای و ذرات برف آرام آرام تو را در آغوش می کشند، حسی از عشق، تمنایی از عشق به سراغت می آید. با هر لایه برفی، در برف استحاله می شوی. می شوی یک مروارید بی درخشش… پوست و گوشت و استخوانی یخ زده در بازوانی سفید از برف… برف تو را می پوشاند آن گونه که آخرین تکه رنگ باخته پالتویت از نظرها محو می شود. و در آن لحظه فکر می کنی کسی تو را می یابد و قطره ای آب گرم به دهانت خواهد ریخت؟ آیا مردی لبانت را خواهد بوسید؟ آیا تن یخی ات ذوب می شود؟

آیا؟….

آیا؟….

در برهوت، صدای چرخ یک وانت بار می آید… وانت می ایستد. مرد راننده فریاد می کشد. با فریاد او تو جان می گیری. تنت گرم می شود. از جا برمی خیزی مرد در را باز می کند. با فریادی که گویی می گرید، می گوید: سوار شو….نمی دانی چطور جان گرفته ای. می بینی که سرپا ایستاده ای. می بینی که داری قدم زنان به طرف وانت می روی. می بینی که مرد در وانت را به رویت باز کرده است. سوار می شوی. در را می بندی، اتاقک وانت بار گرم است. مرد خشمگین است. خشمی که از مهر می آید. مهربان هم هست.

ـ چطور توی این هوا از خانه بیرون آمده ای؟

ـ باید بروم سر کار… از خانه ام تا سر کار ایستگاه اتوبوسی نیست!

بعد بقیه حرفهایت را در فکرت می زنی: من در کشور شما بیگانه ام! من در کشور خودم قامتم از برج امپایر هم بلندتر بود.

ـ کجا کار می کنی؟

ـ لطفاً بپیچید دست راست. دوباره دست راست. آن روبرو…آره… آنجاست… آن ساختمان خاکستری را می بینید؟!