دستمالی برداشتم تا خانه را تمیز کنم. به آینه رسیدم. به آن نگریستم. دقیق شدم و حیرت کردم از آنچه در آن دیدم.

***

همه چیز از روز تولد من شروع شد. فکر می کنم ۱۶ ساله می شدم. سرحال به سمت خانه می رفتم. سر خیابان نزدیک خانه مان شلوغ بود، متوجه شدم خانه یکی از همسایگان آتش گرفته و زن همسایه که ایرانی هم نبود در این حادثه فوت کرده. هر کس سخنی می گفت، یکی از خودکشی او می گفت و دیگری از مرموز بودن و عدم مراوده او با دیگر همسایه ها. به هرشکل من وقت زیادی نداشتم. به سمت خانه دویدم. هنگامی که از پله ها بالا می رفتم به لباسی که قرار بود بپوشم فکر می کردم. در همین حال از مادر سراغ پدر را گرفتم. هنوز نیامده بود. در دل سرزنشش کردم. باز هم کار حتی در چنین روزی؟!..  با هیجان زیادی آماده شدم. مهمان ها یکی یکی آمدند. سرانجام پدر رسید. بسیار خسته با چهره ای گرفته. در دل باز او را نکوهش کردم. چرا نمی توانست گرفتاری های بیرون را به داخل نیاورد. مادر اما مانند همیشه لبخند بر لب داشت. این از محاسن او بود. در هیچ شرایطی اشک او را ندیده بودم. همیشه مهربان، شیرین و متبسم بود. در آن میان، کسی از حادثه سر خیابان سخنی گفت و من ناپخته با صدای بلند گفتم او که ایرانی نبود، تازه با هیچ کس سلام و علیکی هم نداشت. نگاهی سنگین را کاملا حس کردم. نگاهی که گرمایش را هنوز پس از سال ها می توانم در وجودم لمس کنم. پدرم بود. به آرامی گفت: تو هنوز بزرگ نشده ای. تا وقتی انسانها برایت در چهارچوب ملیتشان ارزش دارند هنوز رشد نکرده ای. این جمله آرام بود اما نه آنقدر که ۶۰ جفت گوش نشنوند و نه آنقدر ضعیف که مرا روی پا نگه دارد. قلبم ایستاد نمی دانم از شرم بود و یا زیر بار آنهمه نگاه و سکوت از کار افتاد. آن توقف تا روزهای متمادی با من و میزان رنجیدگی ام بی حد بود. جوان بودم، خام و پا بر آسمان غرور. جوانی پر از ادعاهای بزرگ و نوشته هایی که در آن سن، همه جا دست به دست می گشت. معنای جملات پدر برایم ابلهانه بود. چرا باید برای کسی که نمی شناختم، کسی که حتی هم میهن من هم نبود، اندوهگین می شدم؟ باید بگویم آن سر طناب نیز شل نبود. پدر نیز در سکوت فرو رفت. نگاه هایش روز به روز غمگین تر و سرزنشگرتر شده و از او به تدریج دور می شدم.

زمانی که از پدر می نویسم باید اضافه کنم او بزرگترین عشق من در زندگی محسوب می شد. شخصیتی عجیب که در نگاه اول شیرین و دلچسب نبود. فکور، متواضع و گاه سرد جلوه می نمود. اما اگر به او نزدیک می شدی نمی توانستی از او فاصله بگیری و من نیز به دلایل فوق تصمیم گرفتم نگاهم را تصحیح کنم. پدر که از چگونگی تربیت من از خود شرمنده بود دوباره از نو با من شروع کرد. من هنوز نکاتی اساسی از زندگی را نمی دانستم و او تلاش کرد تا آخرین لحظه به من بگوید برای معنای انسانیت، دنبال ملیت و عقیده نگردم.

 

وقتی به اخبار و به حوادث اطرافم نگاهی می اندازم، احساس تلخ و مزه شور حماقت را حس می کنم. تقریبا همه ما تکه تکه شده ایم. تحت لوای کارهای انسانی، هر یک موضعی گرفته ایم، با این توجیه که “کشور خودم” مهمتر است. هنوز با واژه” هموطن” درگیریم. زنان و مردان بی گناهی در اطرافمان کشته و یا از گرسنگی و تشنگی تلف می شوند و ما کماکان فقط به دنبال حوادث کشور خودمان هستیم. دنیای اطرافمان را خط کشی کرده و مدام حق را به تعریف خود، معنا کرده و به آن می پردازیم. باید گفت در این گذر ای کاش خودمان در مربع تنگی که ساخته ایم با هم کنار می آمدیم اما صد افسوس که در این چهارخانه ایرانی بودن نیز با هم می جنگیم. به عقاید یکدیگر تاخته و انسان های اطرافمان را تقسیم می کنیم. آنها یا باید دوست ما باشند و یا دشمن. ما هیچ خط فرضی دیگری نداریم و درد آورتر اینکه همین ما می خواهیم دنیا را نجات دهیم. دنیا را، همان دنیایی که در آن در اثر توفان در جایی که تصادفا نام فیلیپین دارد ۶۰ نفر کشته شده اند. همان دنیایی که در آن تروی دیویس را در نقطه ای به نام امریکا اعدام کردند و ما چون نام او ایرانی نبود به او اهمیتی نمی دهیم. دنیایی که در آن سونامی در جایی به نام ژاپن، جان هزاران تن را می گیرد و ما سریع فراموشش کرده ایم. دنیایی که در آن مادری در منطقه ای به نام سومالی، برای رفع عطش کودکش به داخل گودالی گل آلود می رود. دنیایی که در جای جایش کودکان دزدیده، شکنجه، سوءاستفاده و کشته می شوند و ما برایشان مرز ملیتی قائلیم و سرانجام، دنیایی که برای آن به دنبال قسمت، اندازه و زبان خود می گردیم.

 

سالها گذشته. من نیز یکی از همان قطرات امواجم که از رویدادهای کشورم خوب یا بد تاثیر می گیرم. چشمانم را که ببندم سال های سیاهی از آنچه به نام عقیده بر ما گذشت در برابرم رژه می رود. به ایرانی بودنم بارها بالیده ام و به یاد ندارم جایی از انسان بودنم شاد بوده باشم. هر چه هست به آن دنباله ای از ملیتم چسبیده. می دانم اگر پدرم بود، می گفت من هنوز رشد نکرده ام.

***

به آینه خیره می شوم در آن هزاران هزار چشم می بینم یکسان، خودخواه، بی رحم، متعصب، کودک و رشد نیافته.