و ناگاه …
به منصور امیری
شب بود
شعله بود
خاک بود
و چوب دست تو
و قاب عکس من
که در هراس افشای تصویر خویش
پناه میبرد
به پستوی بی نگاه
گفتی ببین
ــ دستهای من خدایانند
و دستهایت نیز
ــ گنگ مینمود
طرحی کشیدی
روی خاک
به شکل کائنات
نقطهی موعود را که خط زدی
ناگاه
تودهی انبوه رستگاری
ترسیم شد
حرف زدیم
از سکر اشتباه آویختهی منصور
از پیوند عناصر شفاف
و از ناظران دور دست بی زمان
حرف زدیم
و صبح شد
حرف زدیم
و چوب دست تو
خطوط روشن مکاشفه را
رسم مینمود
حرف زدیم
و ایمان آوردم
از مجموعه ی سکوی آفتاب
چاپ ۱۳۸۴
وقتی که میمردم
به معصومه بیات
وقتی که میمردم
نیمههای شب بود
پرندهای گمنام
در حوالی پنجره نشست
و فنجان
فرو افتاد
درست یادم نیست
آسمان توقف کرده بود
یا خورشید هنوز میسوخت
وقتی که میمردم
صدای پرنده را می شنیدم انگار
که در تابوت ام تکان میخورد
یادم آمد
وقتی که میمردم
هنوز زنده بودم
۲۲ شهریور, ۱۳۸۹