شماره ۱۲۱۴ ـ پنجشنبه ۲۹ ژانویه ۲۰۰۹
فصل ۱۲
در خیابان های خلوتِ شهر
موجودات غریبی بودند! وقتی بودند، مثل پروانه دور و برش می پلکیدند، کافی بود کمی دورتر بروند تا به دام یکی دیگر بیفتند و تا مدتها از آنها بی خبر بماند. یک دفعه غیبشان می زد، می رفتند دوست پسر می گرفتند، شوهر می کردند، بچه دار می شدند. کافی بود تا پسرک رهایشان کند، شوهرشان بمیرد یا طلاقشان بدهد، لازم بود تا هر چه رشته بودند پنبه شود؛ آنوقت، دوباره پیدایشان می شد. مثل کفتر جلد، دوباره، سه باره، همیشه، دست آخر به سویش پرواز می کردند و برمی گشتند. آیا آنها را دست آموز خودش کرده بود؟ آیا دیگر اهلی و بی خطر شده بودند؟ می دید که نخیر، با قدرت تر و وحشی تر از پیش، زخم خورده تر و سرکش تر از قبل به سویش برگشته اند! مگر چقدر توانایی داشت که بار همگی آنها را بکشد؟ مگر قرار نبود روزی این جهان متعادل بشود و دامنه ی روابط هم شکل عادلانه ای پیدا کند؟ گناهش چه بود که حالا می باید می نشست و پر و بال شکسته ی آنها را مرحم می گذاشت و به آنها نشان می داد که همانطور که همه ی مردم شبیه هم نیستند، همه مردها هم شبیه هم نیستند. اینقدر می ماندند که تجدید قوا بکنند، اینقدری که دوباره جان بگیرند، تا دوباره بتوانند بال به هم بکوبند و پر بکشند. بعد باز می رفتند. اما دیر یا زود برمی گشتند، بالاخره که برمی گشتند.
ساعت دو و نیم شب بود که امیر از بیمارستان خارج شد تا به خانه برگردد. توی پارکینگ بیمارستان سوار ماشینش شد، سوئیچ را چرخاند و موتور ماشین را روشن کرد، علیرغم خستگی بسیار بی اختیار در فکر بود.
موجودات بانمکی بودند! تمام وقت و انرژی شان را صرف جزییات می کردند، مو را از ماست بیرون می کشیدند، تمام اوقات فراغت شان را وقف گلدوزی، قلاب دوزی، گوبلن دوزی و غیره می کردند.
دکتر فریدون شفقت خندیده بود و گفته بود: “امیر! جان من! واقعا! خوب نگاهشان کن! دقتی که برای هر نقشی که به کار می برند، وقتی رو که صرف دوختن یه تیکه گلدوزی می کنند، اینا گاهی از یه عمل جراحی قلب بیشتر وقت می گذارن و عمل شون هم دقیق تر و حساس تره!”
اوقاتی را که برای پختن غذا صرف می کردند! سه یا چهار ساعت تمام! بعد شاهکار هنریشان، در عرض ده دقیقه خورده می شد! چقدر قانع بودند! فقط به همین که از دست پخت شان تعریف شود، راضی بودند!
در خیابانهای خلوت نیمه شب می راند تا به بزرگراه برسد.
موجودات شیرینی بودند! اصلا در ذات شان بود و انگار نمی شد عوض شان کرد. مدام همه چیز را می پختند! آیا خیال می پختند! چه حوصله ای!
استاد دوخت و دوز و بافتن بودند. خودشان می بریدند و خودشان هم می دوختند. مدام در حال بافتن بودند. پلوور، ژاکت، رویا، شال گردن، دست کش، می بافتند و می بافتند. به همان تعدادی که بافتنی بافته بودند، رویا هم بافته بودند. پخت و پز! دوخت و دوز! بافتنی!
عجب موجودات با پشتکار و صبوری بودند! مثل مورچه ها از صبح تا شب می دویدند و در فکر آذوقه و شام و ناهار و ترشی زمستان و مربای فصل بودند و دلشان خوش بود که مردی بر زندگی شان سایه افکنده باشد. سایه یک حامی برایشان کافی بود و برای نگه داشتنش خودشان را به هر آب و آتشی می زدند و از هیچ حقه ای فروگذاری نمی کردند. چقدر این حقه های زنانه شان دردناک و غم انگیز به نظر می رسید!
قربانیان مجرمی بودند که انگار دربه در دنبال دردسر و جنایت بگردند. انگار که تقدیر خودشان را به عنوان قربانی پذیرفته بودند و حالا در تلاش یافتن قاتلی مناسب بودند. مردی را پیدا می کردند و ماجرای بازی موش و گربه آغاز می شد. آنقدر بازی میکردند تا دست آخر، گربه تنبل، گرسنه اش می شد و آنها را یک لقمه می کرد. از خشونت بازی لذت می بردند. چرا هیچ سعی نمی کردند این شکل رابطه سنتی زن و مرد را دیگرگون کنند؟ اینکه مثل دو گربه بجنگند و یا اینکه مثل دو موش همدیگر را دنبال کنند؟ چرا تقدیر رابطه هر زن و مردی را به سمت بازی موش و گربه سوق می داد؟ اصلا از کجا آغاز شده بود؟ چه کسی گفته بود اوضاع باید به همین شکل که هست باقی بماند؟ از یک طرف انسان فضا را تصرف کرده بود و از طرف دیگر اینها همچنان به دنبال شوهر و گلدوزی و دستور آشپزی و الگوی بافتنی و خیاطی و گهواره های بچه هایشان بودند. بدبختی این بود که بچه هایشان را نیز مثل خودشان یا مثل مردانشان تربیت می کردند و این داستان تا ابد ادامه پیدا می کرد. پس کی این اوضاع عوض می شد؟ چه موقع گلرخ می پذیرفت که تمام خوشبختی عالم در نظافت و گردگیری نیست! چه موقع نازی پی می برد که خوشبختی و سعادت در دلربایی و به خاک رسانیدن معشوق نیست! چه موقع سهیلا دست از سرش برمی داشت؟ چه موقع میترا به او اعتماد می کرد؟ اینکه به او اعتماد کند، حداقل مثل یک دوست، و بگوید که چه بلایی به سرش آمده و یا بر او چه گذشته است، آخر به کجای دنیا برمی خورد؟ با همان غریزه ی بدویش احساس خطر کرده بود، جر و بحث کرده بود، از دادن جواب صریح سر باز زده بود و در نهایت با لحنی معترض سئوال را به جای جواب، یا سئوال دیگری پاسخ داده بود: “مگه تو بودی؟”
اما مگر خودش، تمام قسمتهای تاریک زندگی اش را به میترا نشان داده بود؟ تا به حال به هیچ زنی اعتماد نکرده بود و همه چیزش را در میان نگذاشته بود. امیر فقط به فریدون شفقت اعتماد داشت و بس، فریدون هم که زن نبود، یک بار هم که نازی به پر و پای او پیچیده بود و حسابی پاپیچ او شده بود، نیمه شوخی، نیمه جدی، برای خلاصی خود از این دام، پاسخ داده بود:”می دونی از لحاظ امنیتی…”
چه امنیتی؟ امنیت چه چیز به خطر می افتاد؟ از دادن جواب در رفته بود؟ یعنی جا خالی داده بود؟ یعنی پر توقع بود؟ چه حقی نسبت به میترا داشت که استنطاقش کرده بود؟ مگر نه اینکه صبح جمعه می رفت و تقریبا یک روز، فقط فردا، باقی مانده بود؟
ـ اینکه قبلا چه گذشته است و بعدا چه خواهد گذشت، حالا به چه کارش می آمد؟ چه چیزی حل می شد؟
ـ حالا، یعنی واقعاً پس فردا، می رفت؟ کجا می رفت؟ آیا فرصت این را داشت که فاصله ی خالی “گذشته” را در طول مدت یک روز پر کند؟
چه تلاش مذبوحانه و ساده لوحانه ای.
بعدا از قرنی برایش یک دسته گل خریده بود و می دید که میترا به آن گلها نگاه کرده، و با خونسردی از او پرسیده بود: “ببینم حالا می خوای چه چیزی رو جبران کنی؟”
جبران پذیر نبود. دسته گل، مثل دسته گلی که برای مراسم تودیع خریده باشد، روی دستش مانده بود. خیلی دیر شده بود. دیگر فردا می رفت. چیزی که گیجش می کرد این بود که همیشه فکر کرده بود که حالا حالاها فرصت دارد، و همیشه وقت هست. خیلی چیزها بود که می خواست با او در میان بگذارد، خیلی کارها بود که دلش می خواست تا برایش انجام بدهد. هنوز هیچ چیزی را با او تقسیم نکرده بود. یک روز کافی نبود، اصلا کافی نبود، یعنی فقط تا فردا ظهر!
“روح من!”
این را دیروز، ناگهان، بی اختیار، به میترا گفته بود. دروغ نگفته بود؟ تصادفی بود؟ یعنی تصادفاً این کلمه از دهانش بیرون پریده بود؟ با زدن علامت راهنما، سرعت اتومبیل را کم کرد. به سر چهارراهی رسیده بود، آهسته ترمز کرد. عبور و مرور ماشین ها بسیار کم بود، همه خیابانها خلوت بود. بزرگ راه نیز خلوت و تاریک به نظر می رسید. به سمت چپ پیچید.
یعنی دلش می آمد که برود؟ واقعاً می رفت؟ چه روزگار غریبی بود؟ هنوز از همهمه این رابطه ی چند روزه اش با میترا گیج بود. مگر نه اینکه دکتر جسم انسانها بود؟ آنهم با تخصص دکترای جراحی و زنان! پس جسم زن ها را خوب می شناخت. در دانشکده ی پزشکی، آناتومی و فیزیولوژی جسم شان را آموخته بود. حتی برای امتحان کلاس فیزیولوژی سال چهارم مجبور شده بود تمام کتاب را از بر کند. جسم شان را از بر می شناخت، ولی روح وحشی و گاهی منزوی آنها را نشناخته بود. روحی که باعث می شد، آنقدر داوطلبانه، درد را بپذیرند و به آن خو بگیرند و تحمل کنند و این میل به زایش و زاییدن که در اوج جنگ و بمباران ها هم رهایشان نمی کرد. چرا به آینده این مخلوقات خود فکر نمی کردند؟ چرا فکر اینکه موجودی را به دنیا بیاورند و خلق کنند برایشان کافی بود؟ مگر این همه بچه آینده نمی خواستند؟ چه چیزی انتظار این نوزادان را می کشید؟ کدام آینده؟
هنوز گوشش از صدای جیغ های زن چهل و چند ساله ای که پس از مدتها درمان نازایی بالاخره صاحب فرزندی شده بود، سوت می کشید.
زن زائو گفته بود: “دکتر خواهش میکنم تا جایی که ممکنه بیهوشم نکنید! می خوام به هوش باشم! می خوام طبیعی بزام!”
حالا، پس حتما لذت برده بود، از آن همه درد! حتما از شیر دادن بچه هایشان هم لذت می بردند، حس خلق کردن، به دنیا آوردن، پرورش دادن، تمامی غرورشان را سیراب می کرد، با داشتن بچه ای آرام می گرفتند و به پرورشش می پرداختند. فکر اینکه آنقدر بزرگ و سخاوتمند بوده اند که شیره جان خود را اهدا کرده اند، یا شب های خود را به بیدار شدن و بیدار ماندن بر بالین کودکان خود گذرانیده اند، فکر اینکه مرهم گذاشته اند، شفا داده اند، جان بخشیده اند، روحشان را سیراب می کرد. حس مفید بودن، زاییدن و خلق کردن، پرورش دادن به آنها قدرت می داد تا زندگی را در سکوتی بردبارانه تحمل کنند. آیا خودش اینطور نبود؟ مگر فکر اینکه امشب فرزندی را به دنیا آورده است به او حس خوش غریبی نمی داد! حس اینکه امروز صبح دیده بود که مریضش می تواند بر سر پا بایستد لذت بخش نبود!
عجب موجودات غریب و شیرینی بودند! با آن حس سرشارشان! دست کمی از جانوران نداشتند. غریزی همه چیز را حس می کردند، دلشوره می گرفتند و به تقلا می افتادند؛ مثل جانورانی که وقوع زلزله را از پیش حس می کنند و ناگهان به جنبش می افتند تا خودشان را نجات بدهند. کوچک ترین چیزها را همه شان می دیدند، به جزییات دقت فراوان داشتند، آنقدر حواسشان به این جزییات بود که همیشه کلیات را فراموش می کردند، بخصوص با آن شم زنانه شان که حضور رقیب را نادیده حس می کردند. مثلا همین گلرخ که علیرغم اندام و قیافه زنانه اش، دختر بچه ای بیش نبود. با شیطنتی دخترانه گاهی راجع به زنان دیگر، از او پرس و جو می کرد. یک بار سنجاق سر نازی را در حمام پیدا کرده بود، آن را روی میز، بغل تلفن گذاشته بود، اینطوری خودش و کشف خودش را بی هیچ کلامی آغاز کرده بود. چه موجودات شگفت انگیز و بامزه ای بودند این زنها!