شهروند ۱۲۶۴ – پنجشنبه ۱۴ ژانویه ۲۰۱۰
جلو سینما که فیلم (از آوردن نام فیلم به دلیل جنبه تبلیغاتی آن جداً معذوریم. ناشر) را نمایش می دهد، چترها یکی یکی باز می شود.
شخصیت اول که چترش (این چتر می تواند گُلگُلی یا ساده باشد. نویسنده) بهراحتی باز شده، می گوید: «تو می گی آخرش چی می شه؟»
و شخصیت دوم که می کوشد خودش را زیر چتر شخصیت اول جای دهد، می گوید: «آخر چی؟»
شخصیت اول چرخی به چترش می دهد و می گوید: «نمی خواد طفره بری.»
شخصیت دوم سرش را به سمت چپ خم می کند و زیر چتر که قرارمی گیرد، می گوید:«تو خودت چی فکر می کنی؟» و بی آنکه منتظر پاسخ شخصیت اول بماند، ادامه می دهد: «هر چی که به ذهنت رسید، همونه.»
چتر بسته هنوز باز نشده است.
شخصیت x (او را به هر شکل و شمایل، قد و اندازه که می پسندید تصورکنید. نویسنده) آرام از سینما خارج می شود. به چپ و راست، به عقب و جلوش، می نگرد و بعد که ما را می بیند، به طرفمان قدم تند می کند.
دستی که با چتر بسته کلنجار می رفت، بر حسب اتفاق موفق می شود آن را جلو گلفروشی سرِ نبشِ چهار راه باز کند.
شخصیت اول می گوید: «و من اگه چیزی به ذهنم نرسه؟»
و چراغ راهنمایی در چشمهایش سبز می شود؛ و شخصیت دوم که فقط توانسته است سرش را زیر چتر شخصیت اول بگیرد، دوباره عقب می افتد.
ـ مگه می شه. بالاخره هر ماجرایی باید یه جورایی تو ذهن مخاطب ادامه پیدا کنه دیگه.
کسی که چترش را باز کرده، زیر نور چشمک زنِ نئونها و کنار تاج گلی با کارتی لب طلایی که رویش جمله ناتمام «تقدیم به…» جلب توجه می کند، رنگ به رنگ می شود.
شخصیت اول چترش را کنار می گیرد تا به چتر او گیر نکند، یک لحظه شخصیت دوم زیر چتر قرار می گیرد.
ـ سئوال: به نظر شما، آیا امکان دارد که سهراب سپهری شعر: «چترها را باید بست زیر باران باید رفت» را در چنین خیابانی سروده باشد؟
شخصیت x به ما نزدیک می شود. اطرافش را می پاید و بعد آهسته می گوید: «عذر می خوام، جسارت بنده رو ببخشید… لطفاً به اون بگید… به اون بگید…راستش خیلی سخته، چطوری بگم… (سکوت، بعد:) به اون بگید که من تصمیم خودمو گرفتم… دیگه منتظر من نباشه… خیلی متأسفم…»
(می توانید در تصورات تان با سرخی ملایمی، گونه های او را رنگ کنید: نویسنده)
و به شتاب دور می شود؛ اما قدری که می رود، دوباره می ایستد به سمت ما می چرخد و کلاهش را (البته اگر او را با کلاه تصور کردهاید. ویراستار) قدری کجکی می گذارد و صدا بلند می کند: «اوی یارو… بش بگو اینقذه اونجا وایسه تا علف زیر سُماش سبز شه.»
و به داخل سینما برمی گردد.
ـ ببخشید… شما منتظر کسی هستید؟
ـ ها؟!
ـ تو اینجا… منتظر کسی هستی؟
ـ نه، یعنی چرا… نمی دونم… (سکوت، بعد:) پاک خیس شدین…
ـ نمی خوای جواب بدی؟… باشه، ما که می دونیم… چی بود اسمش؟
ـ … اسمش؟!… بیاین زیرچتر، اینجوری سرما می خورین.
ـ اگه منتظر اون هستی ، دیگه نمی یاد… (سکوت، بعد:) فهمیدی؟… اون… ن…می … یاد…
ـ نمی یاد؟
ـ آره، نمی یاد… می دونی اون انتخاب خودشو کرده… آخه اونم حق انتخاب داره… اونم می خواد حرفشو بزنه…
ـ گفتین نمی یاد؟!… اون دیگه نمی یاد؟!… چی بود اسمش؟!…
ـ آره نمی یاد… بی خود اینجا معطل نشو… خودش اینو به ما گفت… اینکه ناراحتی نداره… اینجوری بهتر هم هست… آخه تا کی باید…
ـ پس نمیاد…
ـ نه، برگرد خونه…
ـ خونه؟!
ـ آره… یعنی برگرد همونجایی که بودی … خداحافظ
و چون حوصله پشت چراغ راهنمایی ایستادن را نداریم؛ روبهبالا حرکت می کنیم…
دقایقی بعد، شخصیت سوم کنار پیاده رو چتر می فروشد و ما به آرامی از کنار شخصیتهای چهارم و پنجم که پرده تبلیغاتی فیلم… را از سر در سینما… پایین می کشند تا پرده فیلم جدید را آویزان کنند، عبور می کنیم.
(با این حال شاید ادامه داشته باشد)