شهروند ۱۲۱۱ ـ پنجشنبه ۸ ژانویه ۲۰۰۹

یکشنبه ۳۱ جولای ۱۹۸۸ آیواسیتی
  

فیلم رزا لوگزامبورگ را یک بار دیگر دیدم و دوباره این پرسش احاطه ام کرد که: رزا لوگزامبورگ چگونه رزا لوگزامبورگ شده است؟ آیا بعضی ها با خصیصه قدرت و شهامت به دنیا می آیند، یا این حس در اثر زندگی، شکل تربیت و تقابلشان با مسائل متضاد بیرونی در آنها به وجود می آید؟

استواری و ثبات رزا لوگزامبورگ در کار به عنوان یک زن برایم شگفت انگیز بود. عواطف و احساساتش راهبر وجودش نبودند، بلکه او خود احساساتش را رهبری می کرد. من خودم را با تصویری از او که در فیلم ارائه داده شده بود، مقایسه کردم و فکر کردم چقدر این مقایسه می تواند عادلانه باشد؟ عادلانه در برابر چه؟ اصلا مقایسه یعنی چه؟ و ما چرا پیوسته در حال مقایسه کردن هستیم؟

از آنجایی که امروز روحم آرامتر بود، زندگی را هم آرام تر دیدم. هر چند درجه حرارت هوا ۱۰۵ درجه فارنهایت بود و گرما مغز آدم را کباب می کرد. دیروز دستم از دستگیره در خانه سوخت و به یاد گرمای دزفول افتادم  . . . بعد وقتی که یادداشت های پراکنده سفر کالیفرنیا را پیدا کردم، سعی کردم روبروی پنکه بنشینم و همینطور که پره های پنکه فرفر می چرخید، آنها را مرور کنم. مارک در یکی از یادداشتها گفته بود: “وقتی می خواهم جوک بگویم، آن وقت جدی می شوم. در زندگی چیزهای جدی زیادی وجود ندارد. وقتی که درباره ی مرگ می نویسم، معنای آن این نیست که مرگ جدی نیست، بلکه درباره مرگ جوک می گویم، چون جدی است. به خاطر این است که من مخالف قهرمان گرایی هستم و مخالف ادبیات قهرمانگرا . . .”

گفتم: توده های مردم منبع خلق نیرومندترین جوک ها هستند!

حرف مرا رد کرد و گفت: دیگر طبقات را رها کن! این طرز تفکر کهنه شده است. کاپیتالیست ها هم جوک های بسیار جالبی دارند!

من حرفی از طبقات نزده بودم. جوک های کاپیتالیست ها را هم رد نکرده بودم. خلاقیت مردم ربطی به کهنه و نواندیشی ندارد. مردم راه خودشان را می روند، بدون اینکه گوشه چشمی به هوراکشی روشنفکران داشته باشند! سکوت کردم و چیزی نگفتم.

چندی پیش که به IWP رفته بودم، می خواستم با خانم “اینگل” درباره اسماعیل خویی صحبت کنم و از آنها بخواهم که او را به برنامه سه ماهه شان دعوت کنند. از فرصت استفاده کردم و نام آقای رحمانی نژاد را هم به عنوان میهمان اضافه کردم. خانم اینگل گفت که فردا آخرین روزی است که در  IWPکار می کند و به طور کلی خودش را بازنشسته کرده است. غمگین بود و داشت کتابها و  اسباب و اثاثیه اش را تخلیه می کرد. گفت: “تمام کتابهایم را برای طاهره صفارزاده فرستاده ام، اما نمی دانم چرا رسید آنها را برایم نفرستاده است. آیا ایران از دریافت کتابهای خارجی جلوگیری می کند؟”

گفتم: اگر محتوای کمونیستی و یا غیراخلاقی . . . علیه قوانین اسلامی . . . داشته باشند، بله، در غیر این صورت نه . . . او از دعوت کردن از خویی بسیار استقبال کرد و گفت: اگر به آیواسیتی آمد حتما به من تلفن بزن تا با او تماس بگیرم.

پرسید: چند سالش است؟

گفتم: حدود ۵۰ سال . . .

خانم اینگل از یک خانواده فئودال چینی آمده است، اما شخصیتی بسیار متواضع و مردمی دارد. به اتاق “روئینا” رفتم. گفت: پیتر نظاره کاناداست و تا اواسط آگوست برنمی گردد. بعد گفت که رئیس جدید IWP به زودی به دپارتمان نقل مکان می کند.

“مینیتا” را یک شخصیت سطحی یافتم و “سندی” نوعی فرهنگ متملقانه و چاپلوسانه خرده پاهای اداری را دارد. زنی که درباره مسائل روزمره عادی تا بتوانی می تواند موضوع بجوید و صحبت کند. و “جفری” استقبال پرشوری از من کرد . . . اما وقتی از آنجا بیرون آمدم، از دست خودم عصبانی بودم. تواضع و فروتنی ام را جز خانم اینگل، هیچکدام از آنها نمی توانست بفهمد. این خصیصه در فرهنگ این سوی جهان ضعف تلقی می شود و به دیگران امکان سلطه جویی می دهد. برایم بسیار مشکل است که خودم را تغییر بدهم. . .  چرا که حس “اعتماد” مستلزم امکانات است. همینطور که در چنین فکرهایی بودم قصه ای از نووال السعداوی خواندم به نام “مرگ جناب آقای وزیر سابق”. داستان از زبان یک مرد نوشته شده بود با انگشت گذاری بر تمام ظرائف سنتی، اجتماعی، و تحلیل روانشناسانه ی زن و مرد در جامعه مصر، که می توانست به راحتی در جامعه کنونی ایرانی هم جا بگیرد. زنی که با قدرت نگاهش مردان سلطه گر را مضمحل می کند.

و بعد فیلمی دیدم به نام”خاطره لاک پشت ها” با بازیگری گلندا جکسون و بن کینزلی که بازیگری اش شاهکار بود. بویژه درخشش و جذابیت غریب چشمهایش . . . و آرامشش در پس چهره آرامش. فیلم براساس یک رمان انگلیسی ساخته شده بود و سناریوی آن را هارولد پینتر نوشته بود. داستان درباره زنی است که به دو لاک پشت فکر می کند که حدود ۳۰ سال است در یک آکواریوم در باغ وحش زندگی کرده اند. زیبایی فیلم در این است که فیلم بیننده را به درون ذهن و تفکر زن رهبری نمی کند، و نگاهش را تحلیل نمی کند، بلکه حادثه ای را به تو نشان می دهد و حال تویی که باید تصور کنی که در پشت ذهن زن چه می گذرد. از این وجه، به شیوه ی قصه نویسی “ریموند کارور” نزدیک است. آیا زن به زندانی بودن آنها فکر می کند؟ به تنهایی شان؟

به ستمی که بر آنها روا شده؟ از اینکه آنها از زادگاهشان ربوده شده اند، و حال محکومند که در پشت شیشه هایی در یک مکان مصنوعی یک زندگی تکراری تحمیلی را در کنار لاک پشت دیگری که ممکن است از مکان دیگری ربوده شده باشد، بگذرانند و آدمهایی را که هر روز با کنجکاوی به تماشای آنها می آیند و زندگی محرمانه شان ممکن است موجب خنده و تفریح آنها بشود، نظاره کنند. زن و مرد ـ هر دو ـ به رهایی لاک پشت ها فکر می کردند . . . اما چرا در یک زمان مشخص، در یک هفته ناگهان تصمیم می گیرند که لاک پشت ها را از پشت آکواریوم بعد از ۳۰ سال زندانی کشیدن، آزاد کنند. آنها با کمک و همدستی مامور آکواریوم، لاک پشت ها را از آکواریوم می دزدند و رهایشان می کنند. . . اما آیا این رهایی حقیقتا یک رهایی است؟ بعد از ۳۰ سال که لاک پشت ها به محیط خود  عادت کرده اند، آیا برایشان مشکل نیست که به محیط جدید عادت کنند و آزادی تا مدتها برایشان حکم یک زندان جدید را داشته باشد چرا که مجبورند خود را با شرایط جدید تطبیق دهند . . . فیلم فوق العاده زیبا بود. همه چیزش را دوست داشتم. محتوای غنی و سمبلیک، ریتم آرام فیلم، دیالوگ های کوتاه، موجز و پرمعنی . . . تصاویری که حرکت و بازیگری قدرتمند، به بهترین نحوی جای دیالوگ ها را پر می کرد، به شیوه ی پرداخت فیلم که آنچه که به تماشاگر داده می شد، لزوما پیام رسانی نبود، چرا یک اثر هنری باید پیام رسان باشد؟ حال زمانی است که تماشاگر باید فعالانه در نقدِ یک اثر هنری شرکت داشته باشد. باید در اندیشه فیلم دخالت کند، باید تصمیم گیرنده و تحلیل گری مستقل باشد. باید در تجربه فیلم شرکت کند و تجربه جدیدی از آن بزاید . . . نه . . . دیگر هیچ اثر هنری نمی تواند نقش آموزگاری و توجیه گری مستقیم برای مردم داشته باشد . . . حال زمان پرورش دادن حس استقلال به ذهن تماشاگر است.


از دیروز مجاهدین به همراه نیروهای عراقی مرتبا به ایران حمله می کنند. قرار است کرمانشاه را تصرف کنند. آنها که تا دیروز  شعار صلح را سر می دادند، امروز به خاطر اینکه موقعیتشان به خطر افتاده، آخرین تاکتیک های خود را به کار می برند تا گوشه ای از خاک ایران را به یک منطقه آزاد شده تبدیل کنند. حکومت ایران دوباره به خاطر حمله های اخیر، مردم را بسیج کرده که به جنگ آنها بروند، اما ایران به پای مذاکره صلح آمده است و هر روز در سازمان ملل متحد جلسه تشکیل می شود. صلح برای خمینی به مفهوم اضمحلال اوست. چرا که جنگ هیچ دستاوردی برای کشور نداشته است جز ویرانی و . . . شعار “جنگ جنگ تا پیروزی” هیچ پیروزی ای با خود نداشته است!

ادامه دارد