شهروند ۱۲۲۲ ـ پنجشنبه ۲۶ مارچ ۲۰۰۹
۲۱ آگوست ـ آیواسیتی ۱۹۸۸
مارک تلفن کرد و گفت:«”ونیز” بوده ام. برای دیدن “دن” به آنجا رفته بودم. دومین نوولم را با خودم به آنجا بردم که او آن را بخواند. با تغییراتی که در آن داده بودم، این بار او آن را پسندید!» “دن” نویسنده ی اسرائیلی آدم دغلکاری است. مگر همه ی نویسنده ها آدمهای درستکاری هستند؟ من هیچکدام از نوشته های “دن” را نخوانده ام که ببینم چگونه نویسنده ای است و من چگونه نوشته های او را قضاوت خواهم کرد، اما در زندگی روزمره او را آدم خودبزرگ بینی یافته بودم که با تحقیر زنان سعی می کرد که خود را از اطرافیانش برتر جلوه بدهد! او مرتبا حرفهایی به مارک می زد در جهت بی اعتمادی به زنان. او معتقد بود که باید از زنان فقط استفاده های جنسی کرد و بعد رهایشان کرد و هدفش این بود که با سفسطه گری مارک را هم مورد استفاده قرار بدهد و مارک متوجه نمی شد و تصور می کرد که “دن” حقیقتاً “دوست” اوست!
وقتی که به ژانویه فکر می کنم، تصور می کنم که شاید “نیونگ” دوست ویتنامی مارک حق داشته باشد که آن همه با شوخی تحقیرش کند. حتماً تحقیر دیده است! وگرنه چطور ممکن است وجودی این همه مملو از کینه و حسد باشد؟! هیچ چیز “نیونگ” را ارضا نمی کرد. او فقط به خود و حول محور خودش فکر می کرد!
باید خودم را تربیت کنم. به خود مسلط شوم که بتوانم به تنهایی زندگی کنم. باید به تنهایی محض … به تنهایی خالص فیزیکی…. به تنهایی کامل خودم را عادت بدهم.
(صدای قطار می آید از چند مایل آنطرفتر. صدای قطار چقدر دلپذیر است. چقدر دلنشین. صدای حرکت قطار، صدای سوت آن و زنگ آن در آدم نوعی هیجان و تپش به وجود می آورد… در میان این همه سکون…)
بعد از تلفن مارک نوعی رهایی در درونم ایجاد شد. احساس غرور می کردم. غرور در مقابل دیگران و بیقرار در مقابل خودم. بیقراری ام از عریان کردن هستی ام برای دوستم بود. آشکارسازی راز درون چیزی را بین دو انسان از اعتبار می اندازد. حس، تعقل را گاه از من می گیرد و من در لابیرنت های حس های گوناگون، برای رسیدن به آرامشی که هرگز در آن لحظه به ناپایداری اش فکر نمی کنم، گم می شوم. باید اعظم و بابک را به ایستگاه اتوبوس می رساندم. اتوبوس مملو از مسافر بود و بوی سیگار نفس گیر… فکر کردم چقدر برایشان مشکل خواهد بود که این همه زمان را تا شیکاگو با دود مداوم سیگار مسافران سپری کنند. احساس بدی داشتم وقتی که از آنها جدا شدم و همین باعث شد که کارهایم بسیار بد پیش بروند. در قسمت وام با رئیس قسمت در دانشگاه قدری حرفم شد البته با خنده! چون به من گفت که تا کارت سبز نداشته باشی نمی توانی از وام دانشگاه استفاده بکنی. مشاور هم همین نظر را داشت. کارتم را گرفت تا در مورد شرایطم با نبراسکا تماس بگیرد.
در راه نمایشنامه “هملت” را تمام کردم. فکر کردم باید بعضی از دیالوگ هایش را روی دیوار اتاقم درشت نصب کنم تا همیشه به خاطر بیاورم که چگونه زندگی ام را با تعقل رهبری کنم!
آشفتگی و بیقراری باعث شد که صبح قدرت برخاستن از جایم را نداشته باشم. نیمه شب خبر مرگ فرشته را شنیده بودم که با سرطان درگذشته بود و من به بچه های کوچکش فکر می کردم. دلم می خواست در دنیای دیگری گم بشوم. از هستی ام جدا بشوم، بروم به دنیای فراموشی… حس خلاء پرم کرده بود. نمی دانستم چطور از اشتباه خودم بگریزم که گوشه هایی از زندگی ام را با زلالیت تمام برای دوستم فاش کرده بودم. قضاوت آدمها براساس مسایل زندگی خودشان است و بیان محرومیت های زندگی همیشه برای دیگران دستمایه ای خواهد شد در برتری گرایی…
ساعت ۵/۱۰ صبح خواهرم اعظم به من تلفن کرد و گفت که به محل کارت تلفن کردم و نبودی. خبر خوبی برایت دارم. وکیلت تلفن کرد و گفت که کار اقامتتان درست شده!
خبری تا بدین حد بزرگ و مهم؟ این خبر گرچه برایم حیاتی و آرامش دهنده بود، اما چرا خوشحال نبودم؟
گفت: وکیل هم بسیار خوشحال بوده. انگار برگ برنده ای در پرونده کاری اش محسوب می شده و گفته اگر این دفعه کسی را به من معرفی کردید، من ۵۰۰ دلار اضافه خواهم گرفت!
در صندوق پست یک نامه سفارشی از نبراسکا دریافت کردم، اما اندوه مثل یک زخم کهنه دوباره سر باز کرده بود. آنقدر بی حوصله بودم که در مراسم خداحافظی “جفری” شرکت نکردم.
در اداره پست نامه را حریصانه خواندم. به من و کاوه هر دو اجازه کار و اقامت داده بودند، اما چرا دوست داشتم به سوراخی پناه ببرم و هیچکس را نبینم؟ چرا دوست داشتم ارتباطاتم را با همه به حداقل برسانم؟ می بایست به کتاب پناه ببرم. شروع کردم به خواندن نمایشنامه ای که “جویس” به من داده بود به نام Outside Air . روی کاناپه خوابم گرفت. غروب بود، پرده ها باز بودند. هر بار که چشمهایم را باز می کردم غروب و شب دلگیر را در پشت پنجره می دیدم. نمی توانستم برخیزم و پرده ها را بکشم. ساعت ۵ صبح بود که بیدار شدم. دیدم که به شدت سردم است. آن وقت بود که متوجه شدم که در تمام طول شب به کاناپه چسبیده بوده ام. پتو را روی زمین پهن کردم و خوابیدم. ۷ صبح وقتی که دوباره چشمهایم را می گشودم غمگین نمی بودم. اما بودم. همینطور که به سر کار می رفتم، به این فکر کردم که چرا ضیاءالحق و یک آمریکایی در پاکستان در یک سانحه هوایی کشته شده اند؟ چرا این اتفاق درست بعد از تخلیه افغانستان توسط نیروهای شوروی و در زمان خاتمه جنگ ایران و عراق رخ داده است؟ رادیو تلویزیونهای آمریکا، بویژه جرج شولتز برایش اشک تمساح می ریزند و تبلیغات راه انداخته اند که ضیاءالحق دوست خوب آمریکا بوده است! مسئله چیست؟ پشت پرده های سیاست چه می گذرد؟ قرار است چه حادثه ای در خاورمیانه رخ بدهد؟ آمریکایی ها چه طرح دیگری در سر دارند؟ خاتمه جنگ ایران و عراق موجی از آرامش برایم آورد. در تلویزیون و رادیو گزارشهایی از شادی مردم عراق از خاتمه جنگ را نشان می دادند، اما درباره ایران هیچ خبری گزارش نمی شود. به نظر می رسد آمریکا با ایران از چند ماه قبل برای روابط دوباره مذاکره کرده است. می خواهند چه امتیازاتی را بگیرند؟ … نمی دانم!