در تمام طول بیست روزی که نمایشنامه جدیدم "دگردیسی" را به انگلیسی ترجمه کردم، حس های گوناگون داشته ام و کابوس های بسیاری دیده ام. 

شهروند ۱۲۴۷  پنجشنبه ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۹


 

۲۳ نوامبر ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی


 

در تمام طول بیست روزی که نمایشنامه جدیدم "دگردیسی" را به انگلیسی ترجمه کردم، حس های گوناگون داشته ام و کابوس های بسیاری دیده ام. نمایشنامه را در زمان کوتاهی نوشتم. گاه نمایشنامه ام را بسیار دوست داشته ام چون آن را با جانم نوشته ام و گاه اصلا دوستش ندارم وقتی که خودم را جای خواننده یا بیننده می گذارم! سیلویا و Ken هر دو در ترجمه نمایشنامه ام به من کمک کردند. هر دو نمایشنامه ام را بسیار دوست داشتند. با این نمایشنامه عشق، لطافت و ارزش های انسانی را در دل همه شکوفا کرده ام. آدم ها بعد از شنیدن نمایشنامه ام مهربان تر و نرم تر شده اند. چشم هایشان درخشنده و پرمعنا شده است. از دوران محاقی که در آن فرو رفته بودم، بیرون آمدم. نوشتن این نمایشنامه مثل یک زایش بود بعد از یک دوران حاملگی طولانی مدت. بعد از زایش آرام شدم. وقتی که نمایشنامه را به "باب" و "شلی" دادم، بسیار دلهره داشتم و عصبی بودم.

صبح پنجشنبه وقتی که خنده "باب" را دیدم، فهمیدم که نمایشنامه ام اثر خودش را کرده است. آن روز هم مصادف بود با تجزیه و تحلیل نمایشنامه "دانوب" اثر ماریا ایرنه فورس. درباره زنی از یک کشور بیگانه، پناهنده … تبعیدی… در نمایشنامه مسئله زبان و دوگانگی زبان مطرح بود و بسیاری مسایل دیگر که با روح نمایشنامه من همخوانی داشت. در کلاس تحلیل نمایشنامه "باب" از مسئله "تبعید" حرف زد و از من برای اولین بار در کلاس  خواست که در این مورد صحبت کنم. مغزم مملو از تصویر و واژه بود. واژه های فارسی با  واژه های اندک ام از انگلیسی درهم ادغام می شدند. . . من در فضایی به شدت تنگ، متناقض و مه آلود در بیان مفهوم دچار تنش شده بودم. روحیه آمریکاییان را می شناختم. فکر می کردم با تمام کنجکاوی شان برای شناخت تفکر و کار یک زن نمایشنامه نویس خارجی، برای تقلایم در پیدا کردن کلمه مناسب، بی حوصله می شوند. شاید هم این فقط تصور من باشد به خاطر خودآگاهی و حساسیت ام… نمی دانم!

ساعت ۲ بعدازظهر با "باب" میتینگ داشتم. وقتی که گفت که نمایشنامه بسیار خوبی نوشته ای، گویی زیباترین هدیه را در دنیا دریافت کرده ام. با من درباره نمایشنامه ام به بحث نشست. درباره شخصیت ها، انتخاب چرخ و فلک به عنوان یک مفهوم استعاری در چرخش، حرف پایانی نمایشنامه و ترجمه خوب آن، و این که چرا این موضوع را انتخاب کرده ام و چه می خواهم به بینندگان بگویم. این که نمایشنامه را در چه زمانی نوشته ام و چقدر به زندگی ام نزدیک است! بعد از گفت و گو با "باب" دانشجویان رشته بازیگری نمایشنامه ام را روخوانی کردند. بعد از تمجیدهای "باب" پر از اعتماد به نفس شده بودم و می دانستم بچه های کلاس، از نمایشنامه ام خوششان خواهد آمد! و… چنین هم شد." فرانسیس گفت که نوشته بسیار قدرتمندی است چه در وجه تخیل و تفکر، چه زبان و چه فرم. شلی گفت: در مورد ترجمه بسیار جهش کرده ای.

پرسید: چطور می خواهی آن را به صحنه بیاوری؟

برایش توضیح دادم چگونه.

مثل یک پرنده آزاد و شاد و سبکبال از کلاس بیرون آمدم. باب گفت: می خواهم ترا به کسی معرفی کنم که چند سال در تهران زندگی کرده است. مرا به "چارلز" معرفی کرد که برای بازی در نمایشنامه "سیر طولانی روز در شب" از سانفرانسیسکو به آیواسیتی آمده بود و تصور می کنم که قرار بود نقش "پدر" را بازی کند. چارلز گفت ۲۰ سال پیش در دانشکده ملی به دانشجویان رشته پزشکی زبان درس می داده است. گفت به بسیاری از شهرهای بزرگ ایران از جمله آبادان، خرمشهر، شیراز، اصفهان و تبریز سفر کرده است.

روز قبل از آن، نمایشنامه Cloud 9  نوشته "کاریل چرچیل" مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت. نمایشنامه ای بسیار ویژه که به عنوان یک تئاتر سیاسی فمینیستی سر و صدای زیادی در انگلیس و آمریکا به راه انداخته بود. نمایشنامه ای که مسئله زن را از دوران ویکتوریا تاکنون، از دیدگاه طبقاتی، نژادی و جنسیتی مورد بررسی قرار داده بود.  وقتی که به یک آگاهی ویژه می رسم ناگهان به فکر مردم کشور می افتم که به دلیل شرایط انقلاب و جنگ از دستیابی به چنین نوشته هایی دور افتاده اند.

رقصان به خانه آمدم. اما ناگهان با تعطیلات چهار روزه عید شکرگزاری Thanksgiving روبرو شدم. دلم فرو ریخت. وحشتزده در مقابل چهار روز تعطیلی خالص ایستادم. چه راه حلی برای چهار روز بیگانه و بن بست می توانم پیدا کنم؟ به خوابی عمیق فرو رفتم. اما ناگهان با یک بوسه از خواب بیدار شدم. آنقدر این بوسه واقعی بود که نمی توانستم مرز بین خواب و بیداری را تشخیص بدهم. دلم نمی خواست از جایم برخیزم. رخوت این رویا را دوست داشتم. گویی می خواستم بوسه را متوالی کنم. بی توقف… چشمهایم را بستم. دیدم که در شوارون دزفول هستم در یک ظهر تابستان. یک مرد سفیدپوست و یک مرد سیاهپوست به آرامی از پله ها پایین آمدند. به تصور اینکه من خوابم، رادیویشان را که مثل یک قلک در آن پر از سکه های طلا پنهان بود در زیر لحافی قایم کردند. به نظر می آمد هر دو دزد هستند. من از وحشت تکان نمی خوردم. در همین موقع یک زن لکاته به همراه چند نفر دیگر که صدای مهیب شان آدم را می لرزاند، از پله ها پایین آمدند. انگار می خواستند ما را بچاپند. آن دو مرد زیر چادرهایی خوابیدند و سعی کردند با بازیگری نفس بکشند و خود را به خواب بزنند. آن زن و نوچه هایش اندکی به اطراف نگاه کردند در تاریکی و فکر کردند که انگار اشتباهی به این مکان آمده اند. در حال بالا رفتن از پله ها بودند که ناگهان ساعت اتوماتیک سر ساعت معینی روشن شد و شروع به نواختن آهنگی کرد. در اضطراب و گلاویزی آن دو دزد و زن لکاته و نوچه هایش من دو پا داشتم دو پای دیگر هم قرض کردم و خودم را به بالای پله ها رساندم. چهل پله را به سرعت هر چه تمامتر بالا آمده بودم. انگار دیگر قدرت نداشتم بدوم و هر آن وحشت داشتم که دستی از پشت سر گردنم را چنگ بزند. در بالای پله ها احساس کردم آزادم. یک دختر اسپانیولی با پیراهن آبی و موهای مشکی در حال کار کردن به اسپانیولی آواز می خواند. همینطور که کار می کرد و آواز می خواند در پیچ یک ساختمان گم شد. ناپدید شد و من هنوز در کوچه پس کوچه ها می دویدم. چشمهایم را باز کردم. استخوانهای صورتم درد گرفته بودند. کاش برای تداوم آن بوسه دوباره نمی خوابیدم! آیا می ارزید که از لطافت آن لحظه به چنین تپش قلبی دچار بشوم؟

حالا دارم به نمایشنامه جدیدم فکر می کنم. دلم می خواست هیچ کار دیگری نمی داشتم و آن را می نوشتم. "سودابه" با تمام خشمش بر من ظاهر شده و جدالی عجیب را با "فردوسی" آغاز کرده است. "سودابه" به عنوان زن امروز ایرانی … او می خواهد با نگاهش به مسئله زن همه را منقلب کند. نظم قرونی را به زیر سئوال بکشد. شخصیت های شاهنامه را به مبارزه با خود دعوت کند. شرایط اجتماعی و تاریخی و نگاه سالارمندانه را زیر و رو کند. همه چیز را زیر ورو کند …

سیلویا من و کاوه را برای Thanksgiving  به خانه اش دعوت کرده است. خوبست. اما چیزی در این برهوت ناکامل است و باید کامل شود.