طی هفته ای که گذشت، قیمت نفت در بازارهای جهانی بیش از ده دلارکاهش پیدا کرد.
غیر از مسائل پشت پرده که فقط خدا می داند و سیاستمداران، از جمله دلائلی که باعث ارزانی نسبی نفت در دنیا شده است، شرکت آقای ویلیام برنز، معاون وزیر امورخارجه آمریکا در جلسه پنج به اضافه دو ذکر شده است.(همان پنج به اضافه یک معروف، به اضافه ایران)
مردم آمریکا که از گرانی نفت در ماه های اخیرکلافه شده اند، گفته اند اگرحضور دیپلمات آمریکائی در جلسه پنج به اضافه ۲ باعث ارزانی نفت شده باشد، ما اصلا دیپلمات نخواستیم! حاضریم ایشان را هدیه بدهیم به سران ایران یا سایر کشورهای جهان بلکه نفت ارزان و زندگی قابل تحمل شود!
آنها از خانم کاندولیزا رایس خواهش کرده اند یک معاون دیگر برای خودش دست و پا کند و به ایشان گفته اند به فرض آنکه آدم به درد بخوری در آمریکا پیدا نشد، مقامات کشور ایران قوم و خویش های فراوانی دارند که هنوز برای شان شغل مناسبی پیدا نکرده اند. آنها مسلماً نمی گذارند شما دست تنها بمانید!
چادر زیادتر، زیبائی بیشتر…
در حالی که بسیاری از ایرانی ها معتقدند انگلیس ها در تمام مسائل ما مردم نقش اول را بازی می کنند، خبرگزاری ایسنا با انتشار یک خبرخواندنی، این فلسفه را کاملا رد کرد.
براساس گزارش این خبرگزاری، چادر مشکی مصرفی خانمهای ایرانی، نه به وسیله انگلیس ها که به وسیله ژاپن، کره و اندونزی تامین می شود.
به قرار اطلاع، این کشورها که مزه صدور سالانه ۳۵ میلیون مترمربع پارچه چادری زیر دندانشان رفته است طرحی دردست تهیه دارند که در نوع خود نوظهور است.
این کشورها با آزمایش هائی که کرده اند متوجه شده اند که یک چادر مشکی خشک و خالی، نه جلوی نفوذ نگاههای مردان چشم چران را می گیرد و نه می تواند از بروز اشعه ایکسی که از موی خانمها ساطع می شود جلوگیری کند.
روسای این کشورها پس از این کشف، دست به دامن آقای بنی سرد شده اند تا فلسفه قدیمی خود را تقویت نموده و ثابت کند که یک زن باید حداقل سه تا چادر رویهم، سر کند، بلکه جلوی نفوذ این اشعه لامصب به خارج از چادرگرفته شود!
مسئولان کشور ژاپن، کره و اندونزی علاوه براقدام فوق، دست به یک ابتکاردیگر نیز زده اند و برای خانمهای ایرانی پیغام داده اند:
شماها که با سر کردن دو سه جور روسری رویهم، و شل و سفت کردن گره آنها اینقدر خوشگل و تودل برو می شوید، حساب کنید اگر سه تا چادر دودی، مشکی و سیاه رویهم سرکنید چقدر جذاب خواهید شد؟!
هر نان سنگک، یک پروژه عمرانی است!
خبرنگار سیاسی برنا در بوشهر، از قول آقای محمد هاشمی سرپرست وزارت کشور گزارش کرده است که در بوشهر۸۲ هزار پروژه عمرانی در دست اجراست.
برای آنکه عظمت کاری را که دولت مشغول انجام آن است! درک کنید، یک رقم ۸۲ بنویسید و بعد سه تا صفر بگذارید جلوی آن و بعد با صدای بلند و کشدار از خودتان بپرسید: ۸۲ هزار تا پروژه؟
این مطلب را ایشان در جلسه شورای استانی گفته اند وگرچه من نمی دانم بوشهر چقدر جمعیت دارد اما تصورمی کنم به این ترتیب به هر آدمی پنج شش تا پروژه عمرانی مثل سد و کارخانه و نیروگاه برسد؟!
ناظران می گویند فقط در یک صورت این رقم می تواند درست باشد و آن اینکه سرپرست وزارت کشور هر نان سنگکی را که از تنور در می آید یک پروژه عمرانی به حساب آورده باشد!
سریال بی جنازه، لطفی ندارد!
یکی از دانشمندان بزرگ که ۱۷۳۰ میلیمتر درازای قد اوست (حالا به پهناش کاری نداریم)، می گوید فیلم ها و سریال ها نیز مثل کتاب ها از زندگی مردم زمان سرچشمه می گیرند و بنابراین همان حال و هوائی را دارند که زندگی مردم ازآن برخوردار است.
راست هم می گوید. زمانی بود که حتی تصور یک فیلم فارسی بدون رقص و آواز ممکن نبود.
فیلمهای به اصطلاح آبگوشتی که دیگرهیچ، یک داستان آبکی بود، یک ذره اشک و آه هندی، مقداری مزه پراکنی و یک عالمه رقص و باسن و ترانه از نوع حسن جغجغه و عباس بی دندون…
البته گهگاه این ترانه ها به صورت کر و دسته جمعی نیز اجرا می شد.
به این صورت که رقاصه باسن چاق و چله اش را می جنباند و می پرسید این کمره؟ و تماشاچیان کافه که قبلا قضاوت شان را کرده بودند فریاد می زدند:
خیر قربان، شافنره!
و درست برعکس آن دوران، اکنون تصور یک فیلم یا سریال فارسی بدون جنازه و قبرستان و قاری و مجلس ختم ممکن نیست. شاید علت آن این باشد که فعلا، مرگ تم اصلی زندگی است!
اگر فیلم یا سریالی جدی باشد که خب تکلیف روشن است. آدم باید یک جعبه دستمال کاغذی بگذارد کناردستش و بنشیند پای تلویزیون.
و اگر فیلم یا سریالی تفریحی باشد، باز هم همان قبرستان است و قاری و گریه و زاری منتهی به صورت مثلا خنده دار برای اینکه پیامی یا پیامکی ازآن دنیا به مردم این دنیا برساند و یادشان بیاندازد که زندگی یعنی مرگ!
بنابر این بازهم اگر جعبه دستمال کاغذی دم دست آدم باشد ضرر ندارد چون شوخی و جدی آدم یاد مرده و مرده کشی و پدر و مادر و بستگان ازدست رفته و آخر و عاقبت خودش می افتد و اشکی می ریزد.
به همین علت است که خیلی ها معتقدند کارخانه های دستمال کاغذی سرمایه تهیه فیلم ها و سریال های فارسی را تامین می کنند!
تصورمی کنم تهیه کننده فیلم یا سریال، به سناریو نویس امروزی می گوید طرحی که برای سریال داده بودی خوب بود و تصویب شد، اما موقع تصویب کلی خندیدیم، اصلی ترین جزء داستان را فراموش کرده بودی. جنازه ای در نظر نگرفته ای! اصلا معلوم نیست چند نفرکشته می شوند و چند نفر می میرند؟ تابوت را چه کسانی حمل می کنند؟ روی سنگ قبر چه جمله ای باید نوشت که عبرت انگیز باشد؟ قاری را به کلی فراموش کرده ای و و و… اینهائی را که گفتم اضافه کن. برای قبرستان یک صحنه روز در نظر بگیر و یک صحنه شب که وهم انگیز و ترسناک باشد و سعی کن مجلس ختم پروپیمان و کامل باشد. تا دویست نفر هم در مسجد حضور داشته باشند، اشکالی ندارد. خیلی ها هستند که من به آنها وعده داده ام در سریال آینده ام نقشی داشته باشند. راستی یادت باشد که هنگام دفن جنازه صورت مرده باید حتماً پیدا باشد و و و …
و اگر نویسنده هاج وواج بگوید آقاجان داستانی که من پیشنهاد کرده بودم یک داستان عشقی و تفریحی و خانوادگی بود. چیزی که من در نظر دارم بنویسم اصلا به موضوع مرگ و میر نمی پردازد. تهیه کننده می گوید مگر کم عاشق و معشوق داریم که دارفانی را وداع گفته اند وکم زن و شوهر داریم که وسط داستان، یعنی چند سال پس از ازدواج، از دست یکدیگر به تنگ آمده اند و خودکشی کرده اند یا همدیگر را کشته اند؟ می خواهی رئیس شبکه را عصبانی کنی و مردم لنترانی بارمان کنند؟
نمی توانی بگویم کس دیگری بنویسد؟ سریال بی جنازه که لطفی ندارد!
خوانندگان، در آمریکا بیشتر از ایران تحت فشارند!
تلویزیون صدای آمریکا بحثی داشت با این محتوی که ترانه سرا های داخل ایران آزادی آن را ندارند که در ترانه هایشان حرفی را بزنند که نشأت گرفته از گرفتاری های مردم باشد، حقوق بشر و حق آزادی بیان درباره آنها رعایت نمی شود و و و…و مسائلی از این دست…
به دنبال پخش این برنامه، یک مقام ایرانی که اسم کوچک او با یکی از حروف الفبای زبان فارسی شروع می شود! معترضانه به خبرنگار ما تلفن کرد و گفت آقا شما که این برنامه را تماشا کرده اید چرا چیزی به این حضرات نگفتید؟ وضع شعرا، ترانه سراها و خوانندگان ایرانی درآمریکا که بدتر از ایران است.
وی شروع به استدلال کرد که:
مگر شاملو، شاعر بزرگ معاصر، به محض آنکه از فرودگاه لس آنجلس بیرون آمد، نسرود که:
لامصب ها دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت می دارم؟!
مگر خانم مهستی پس از سفر به آمریکا در ترانه ای به یکی از نزدیکانش نگفته بود:
بی خبر ماندی ز حالم،
زانچه آمد بر سر من…
و معلوم شد که سازمان سیا حتی اجازه نمی داده است که ایشان برای قوم و خویش هایشان بنویسند که در آمریکا چه می کشند!
جلوی خانم حمیرا اسم آمریکا را هم نمی شود برد. اشاره کنی داغ دلش تازه می شود، یاد بدبختی هائی که در سرزمین یانکی ها کشیده است می افتد و می خواند:
وای نگو نگو نگو/ دیگه از گذشته
دیگه نمی خوام یادم بیاد / چی بمن گذشته!
مگرخانم گوگوش در آمریکا نخوانده است که :
به سفرهای درازی رفتم …
هیچ کجا قشنگ تر از وطن نبود…
و همه جا کیو کیو بود و بنگ بنگ. یعنی زد و خورد بود و آدم کشی…؟!
مگر مهرداد آسمانی خواننده منتقد و همکار خانم گوگوش از رئیس جمهور آمریکا صریحاً به عنوان میرغضب یاد نمی کند و نمی خواند که :
پشت هم مصاحبه با میرغضب…؟
درست است که مهرداد اسم پرزیدنت بوش را در ترانه نمی آورد، ولی ما که بچه نیستیم و میدانیم منظورش کیست. در آمریکا کیست که مرتب و پشت سرهم با او مصاحبه می کنند؟!
این مقام که بسیار عصبانی بود می گفت صدای آمریکا اگر واقعاً بی طرف است بررسی کند و ببیند چرا آقای معین با داشتن اینهمه محبوبیت و داشتن تمام امکانات، به صراحت می خواند که:
دلم می خواد به اصفهان برگردم
بازم به اون نصف جهان برگردم؟
آیا این ترانه شک و تردیدی باقی می گذارد که او در آمریکا تحت فشار است؟
مقام مورد بحث می گفت ما اطلاع داریم که دیکتاتوری آمریکا، ایرانی ها را وادارمی کند که برای خرید بلیت های کنسرت این خوانندگان از سر و کول هم بالا بروند تا اینطور وانمود شود که این حضرات به میل خودشان در آمریکا مانده اند و زندانی نیستند!
این مقام می گفت وقتی که آقای معین در ترانه ای سوزناک خواند:
امشب از اون شب هاس که من…
دلم می خواد داد بزنم.
تو شهر این غریبه ها…
دردمو فریاد بزنم
بند دل من پاره شد و به خودم گفتم ای داد بیداد، امشب از اون شب هاس که بریزن و این بابا را بگیرن …!
آمریکائی که سیاستش یکمرتبه تغییر نموده و معاون وزیر خارجه اش با مذاکره کننده ارشد ما ملاقات کرده است، جائی نیست که آدم اجازه داشته باشد برود توی خیابان و داد بزند.
دورانی که ماها می ریختیم توی خیابانهای آمریکا و فریاد مرگ بر شاه سرمی دادیم، کارتر رئیس جمهور بود و سیاست اونجوری اقتضا می کرد.
مقام ایرانی تاکید می کرد که مگر واضح تر و سوزناک تر از معین هم می شود از ظلم و ستمی که به خوانندگان ایرانی می شود، حرف زد؟ وقتی او می خواند:
چه کنم، باکی بگم، عقده دل رو پیش کی خالی کنم؟ دردمو با چه زبون به این و اون حالی کنم؟
آدم جیگرش کباب می شود و یاد زندانیان زندان گوانتانامو می افتد!
این مقام ایرانی می گفت در حالی که خوانندگان خارج از کشور، مثل ماهی توی ماهیتابه جلزوولز می کنند و از غم و غصه حرف می زنند، خوانندگان داخل کشور درکمال آزادی از می و معشوق و ساقی برو و ساقی بیا سخن می گویند، مجلس بزم ترتیب می دهند و حتی آن را توصیف می کنند.
وقتی یکی از معروفترین خوانندگانمان می خواند که:
اندک اندک جمع مستان می رسند
اندک اندک می پرستان می رسند
آیا جای شک و تردیدی باقی می ماند که در ایران مردم چه برنامه هائی دارند و چگونه دور هم جمع می شوند و خوش می گذرانند؟!
تازه همین خواننده در ادامه ترانه خبرمی دهد که:
گلعذاران، نازنازان در رهند…
که حالا خودتان حساب کنید آنها برسند، چه خبر خواهد شد!
و خواننده دیگری داریم که خط بطلان می کشد بر تمام شایعاتی که رواج دارد چون خودش صریحاً می گوید و می خواند که:
می میزنم، می میزنم، جام پیاپی می زنم…!
و هیچکس هم تا به حال بالاتر از گل به او نگفته است.
این مقام می گفت کاش یک صدم آزادی هائی که خوانندگان و شعرای ایران دارند، درآمریکا هم بود. که اگر اینطور بود، مرحوم آغاسی، خواننده مردمی و مجلس گرم کن، به محض اینکه پایش رسید به لس آنجلس نمی خواند:
دل شده یک کاسه خون … و در بازگشت به خاطر ناراحتی هائی که درآمریکا تحمل کرده بود، دق نمی کرد!
وقتی مردم جوش می آورند…
یک کشاورز مجارستانی به علت پائین بودن قیمت خرید، ۱۵۰ تن هندوانه خود را جلوی یک فروشگاه فرانسوی از بین برد.
این فروشنده در پاسخ خبرنگار ما که پرسید مرد حسابی چرا این کار را کردی؟ جواب داد برای اینکه از من مفت می خرند و به قیمت خون پدرشان به مردم می فروشند. این کار را کردم که ببینند هزینه تمیزکردن خیابان، بیشتر از پولی است که بابت خرید هندوانه ها به من می دهند!
شنیده ام مقامات ایران با دیدن این عکس گفته اند خدا را شکر که از این آدمهای عصبانی توی کارخانه نیشکر هفت تپه نداریم؟!
عکس که آن را یواشکی از سایت پیک ایران کپی کرده ایم، آدم را یاد شعر: تغاری بشکند ماستی بریزد/ جهان گردد به کام کاسه لیسان/ می اندازد.
و یک توضیح جدی:
خانم پریوش، یکی از خوانندگان گرامی نوشته های من، با اشاره به مطالب دو هفته پیش من نوشته اند که منوچهر خواننده قدیمی، خدا را شکر هنوز در قید حیات هستند و جمله ادب از که آموختی .. از لقمان است نه بزرگمهر.
بابت این توضیح از ایشان سپاسگزارم. به منوچهرخواننده ای که صدایش را دوست دارم، این عمر دوباره را تبریک می گویم!
اما با لقمان و بزرگمهر نمی دانم چه کنم؟ یقیناً بیچاره ها بر اثر اشتباه من، الان دارند توی سروکله هم می زنند. امیدوارم مرا ببخشند وگرنه آن دنیا مکافات خواهم داشت!
ایمیل نویسنده :
mirzataghikhan@yahoo.ca