کانون نویسندگان ایران نقطه عطفی بود در مبارزه با ممیزی و دفاع از آزادی قلم

 درباره سیمین بهبهانی

کافی است دلی عاشق داشته باشی تا سیمین را خوب بشناسی. بدون عشق نمی توانی با او ارتباط برقرار کنی. سیمین خود یک پارچه عشق است. محبت است، زیبایی است و کمال خوبی. با او از سال های دور آشنایی دارم و اکنون این آشنایی به الفت و دوستی انجامیده است. پس از آن که در سال ششم دبیرستان، در بالای ورقه ی انشای آخر سال، شعری از او نوشته بودم (و گویی همو این انشا را تصحیح کرده بود و من با نمره ای باور نکردنی در انشا به مقام اول دانش آموزان منطقه خودمان نایل آمدم)، همواره به یادش بوده ام و هرگاه که امکان داشته باشد جویای حالش می شوم و به دیدارش می شتابم.

جلد شهروند 1478

جلد شهروند ۱۴۷۸

در سفر تازه ام به تهران، شور و حال دیگری داشتم. دل در هوای دیدن سیمین، آن “نیمای غزل” معاصر و آن یگانه ی روزگار وانفسای بی تحمل، پر می زد. وقتی تلفنی از او خواستم تا به دیدارش بروم، با آن که حالش چندان خوب نبود، با مهربانی پذیرایم شد. با چند نفر از دوستانم به منزلش رفتیم. با حسن نیکبخت و سیدجواد میرهاشمی و با علم و کتل و دوربین و ضبط صوت و وسایل لازم.

ما را با خوشرویی پذیرفت. دخترش نیز در کنارش بود. چندین ساعت در شور و حال و گفتن و شنیدن و ضبط کردن و فیلم گرفتن گذشت. گذر زمان را حس نمی کردم. او که این گونه ما را دید، انرژی فراوانی گرفت و برای مان از همه چیز سخن گفت: از شعر، از عشق، از غزل، از اجتماع و سیاست و از شعورمندان نابود شده و شریران بر جای مانده. به ساعت که نگاه کردم، زمان بسیاری از شب گذشته بود، ولی دل را طاقت پایان دیدار یار نبود:

ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا

شراب نور به رگ های شب دوید، بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا…

امید خاطر سیمین دل شکسته تویی

مرا مخواه از این بیش نا امید، بیا

واقعاً سیمین ما، امید ماست. سنگر مقاومت و پایداری ست. سیمین برای همه ایرانیان شناخته تر از آنی ست که بخواهم از او زندگی نامه ای به دست دهم، فقط به همین بسنده می کنم و می گویم، سیمین در ۱۳۰۶ خورشیدی در خانواده ای فرهنگی، از پدری روزنامه نگار (عباس خلیلی) و مادری شاعر (فخر عظما ارغون) دیده به جهان گشود. او همزمان با پاسداری از سنت شعر فارسی، پنجره ای به سوی روشنایی و تازه اندیشی باز کرده است: دگرگونه اندیشیدنی که تنها از عهده انسان های پرمایه و با جراتی همچون سیمین ساخته است. این گفت و گوی دوستانه را به شما خوانندگان گرامی تقدیم می کنم:

دوباره می سازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می زنم، اگر چه با استخوان خویش

دوباره می بویم از تو گل، به میل نسل جوان تو

دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش…

ـ سرکار خانم بهبهانی، از حضرت عالی سپاسگزارم که من را به حضور پذیرفتید. امشب یکی از بهترین شب های زندگی من است که در خدمت شما هستم. سعی می کنم گفت وگوی من و شما با مصاحبه های دیگر فرق داشته باشد.

حسن گل محمدی در گفت وگو با سیمین بهبهانی

حسن گل محمدی در گفت وگو با سیمین بهبهانی

ـ ببینیم و تعریف کنیم. (با خنده)

لطفاً درباره رشته تحصیلی و تجربیات خودتان بگویید؟

ـ من، به علت ازدواج زود هنگامم، تحصیلم را در خانه همسر به انجام رساندم. پیش از ازدواج در مدرسه عالی مامایی درس می خواندم.۱ پس از آن در خانه به مطالعات فرهنگی پرداختم و عاقبت پس از اخذ لیسانس حقوق از دانشگاه تهران شغل دبیری را انتخاب کردم۲.

شما اگر شاعر نبودید و شعر نمی گفتید، دوست داشتید به چه کاری بپردازید؟

ـ من معلمی را خیلی دوست داشتم، به کلاس رفتن و درس دادن را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم اگر شاعر نبودم، حتماً معلم می شدم، و خوشبختانه در طول مدت شاعری، شغل من تدریس بوده، نزدیک به سی سال درس دادم و هنوز هم حسرت دوران تدریس را می کشم و تا به حال خاطره آن کلاس ها از یادم نرفته است.

 

در هر صورت شما به سوی شعر و ادبیات آمدید و اکنون یکی از ارکان اصلی شعر معاصر هستید، از جریان شعری روز و جوان هایی که دارند شعر می گویند، چقدر اطلاع دارید؟

ـ غالباً، آنها به دیدارم می آیند و شعر می خوانند. من از شعر مدرن و به اصطلاح پست مدرن بی اطلاع نیستم. شعر مدرن ما به حق دارد با شعر کلاسیک مان هماوردی می کند. شعر کلاسیک هم در حال متحول شدن است. مشاهده می کنید، کسانی که الان غزل می نویسند، سروده هایشان مانند غزل های قدیم و به شیوه حافظ و سعدی نیست. شیوه کهن را کنار گذاشته اند و شیوه دیگری ابداع کرده اند. حرف روز را می زنند و زمانه را در شعرشان جا می دهند. من فکر می کنم شعر دارد پوست می اندازد و در حال تغییر شکل است.

شما کاشف چندین وزن در شعر بویژه در غزل فارسی هستید. این کار زیبایی های خاصی به شعر و خوانش آن داده است. چگونه شد که شما به این تکنیک یا شگرد رسیدید و به چه نحوی آن را به کار بردید؟

ـ من با ادبیات کلاسیک کاملاً آشنا هستم. وزن های کلاسیک را خوب می شناسم. آغاز کار شعری من با همین وزن ها بوده است، اما کم کم به فکر افتادم که چرا ما از امکان این همه نهان مایه های موسیقایی که در دسترس داریم، تعداد کمی را برای سرودن شعر انتخاب می کنیم. شاعران کلاسیک نیز همین کار را می کردند. تعداد وزن هایی که سعدی و حافظ و حتا مولوی از آن استفاده کرده اند از حدود پانزده تا سی بیشتر نیست، اما در تذکره های شعر، از گذشته تاکنون، می توانیم بیشتر از سیصد وزن شعر پیدا کنیم که کمتر شاعری از آن ها استفاده کرده است. این وزن ها، به علت مهجور ماندن، صفت “نامطبوع” به خود گرفته اند. مثلاً، “ای آن که غمگنی و سزاواری” از رودکی، وزن این مصرع “نامطبوع” شمرده می شود.

اما من پس از کاوشی که در میان انواع شعر فارسی داشتم، دانستم که هیچ یک از وزن ها، اگر درست به کار گرفته شوند، “نامطبوع” نیستند، و اگر دارای مضمون و واژه و آهنگ مناسبی باشند، بسیار هم “مطبوع” واقع خواهند شد. ضمناً دریافتم که همان چند وزن اندک شماری که از هزار سال پیش تاکنون عنصر موسیقایی شعرها بوده اند، خسته کننده شده اند. شعر امروز نیاز به آهنگ تازه تری دارد. شاید یکی از دلایلی که نیما شکستن وزن را مدنظر قرار داد، همین بوده باشد. من هم تنوع وزن ها را به شرطی که درست انتخاب شوند، بسیار لازم می دانم.

شما چه رسالتی برای یک شاعر در زمان خودش قایل هستید؟

ـ کارهای من رسالتم را نشان می دهد: من، هیچ وقت عواطفم را پنهان نکرده ام ـ اعم از حس عاشقانه یا تاثیرپذیری از محیط را ـ بیشتر با مردم بوده ام. فکرم همیشه زیر سلطه اوضاع پیرامونم بوده است. درباره مشکلات مردمان اندیشیده ام. هرگز انسان را فراموش نکرده ام. همیشه به کاستی های آنان توجه داشته ام. خودم در زندگی یک پا رفیق و شریک غم های جامعه بوده ام. این توجه، حتی در اولین تا آخرین شعرهایم وجود داشته است. به همین علت، مردم شعر مرا می پسندند و به من آن قدر محبت می کنند که شاید فراتر از حد لیاقتم باشد. با این حساب، خودم را خوشبخت می دانم و فکر می کنم اگر به حال مردم توجه نمی داشتم، مردم هم به من عنایتی نمی کردند.

وقتی می خواهید شعر بگوئید چه حالتی به شما دست می دهد: حالت الهام، شهود… چه حالتی؟ آیا شما حالت خاصی پیدا می کنید که این کلمات، به اصطلاح “فوران” می کنند؟

ـ بله، غالباً چیزهایی می بینم که یا خوشحالم می کنند یا ناخوشحال، یا مطابق میلم اند یا خلاف پسند من. این حالت موجب پیدایش اندیشه اولیه شعرم می شود.

چقدر اطلاع و زیربنای مطالعاتی ادبیات کلاسیک مان را برای موفقیت شاعران و بویژه جوانانی که شعر می گویند و شعر نو هم می گویند، موثر می دانید؟

ـ بسیار زیاد، به طوری که نمی توانم برای آن حدی قایل شوم، هر چه بیشتر، بهتر. جوان هایی که نوپردازی در شعر می کنند، اگر آگاهی کافی از شیوه های شعر کلاسیک ما نداشته باشند، موفق به سرودن شعری برجسته نخواهند شد. ادبیات ما سکوی پرتاب آن ها به کامیابی است. ادبیات کلاسیک خاستگاه اندیشه های زمان حال به حساب می آید و هیچ درختی بدون ریشه بر پا نمی ماند. تا آثار کهن را نشناسیم، تغییر یا تفسیر یا اصلاح هر اندیشه ای یکسره بیهوده خواهد بود.

به نظر شما بزرگترین شاعر کلاسیک ما چه کسی است؟

ـ به نظر من، سعدی و حافظ از بزرگترین ها هستند. البته شعرهای مولوی هم اعجاز می کنند. ممکن است آن صراحت و صحت کارهای مثلاً سعدی را نداشته باشد، اما یک روح سرکش در سروده های مولوی هست که شعرش را چشمگیر می کند. مثنوی او دارای اندیشه هایی است که گاه انسان را به چالش مشحون از هنر با شاعر بر می انگیزد. گاهی این شاعر اندیشه ای را در شعرهایش مطرح می کند که ما به هیچ رو نمی توانیم آن را بپذیریم، یا موضوعی را در میان می کشد که خواننده را شیفته می کند. هر دو حالت این نوع تفکر در مثنوی موجود است. غزل های او که دیگر شما را به جهان ناب شعر راه می نماید. در این نکته هیچ گونه شکی نیست.

شما تاثیر نیما را بر ادبیات و شعر معاصر چگونه ارزیابی می کنید؟

ـ در ادبیات روزگار ما اتفاق بزرگی افتاد که آن ظهور شاعری مانند نیما با آگاهی والای اوست. نیما در آغاز با همان شیوه کلاسیک کار می کرد تا زمانی که متوجه شد باید آن قواعد را بشکند. او سنت شکنی کرد و نهراسید، همانند کسی که خود را در برابر خطر می گذارد و برای رسیدن به مطلوب خود تا پای جان ایستادگی می کند. در همان زمان شاگردان پیرو نیما اندک اندک تغییر مسیر دادند. مانند شاملو، که اشعار اولیه اش درست تقلیدی از کارهای نیماست، ولی به تدریج از نیما و شیوه نیمایی جدا شد و خودش سبک نو آیینی به وجود آورد و آثار بی مانند و ماندگاری بر جای گذاشت. اخوان هم به همین ترتیب. او شاگرد واقعی نیما بود، اگر چه در کنار شعرهای نیمایی، به سرودن شیوه های کهن (و به گفته خودش “ارغنونیات”) هم ادامه داد.

Simin-Behbahani

سیمین بهبهانی ـ عکس حسن گل محمدی

شما چرا به شعر نیمایی آن طور که باید و شاید علاقه نشان ندادید؟

ـ چرا، من هم تعدادی شعر نیمایی کار کردم ولی احساسم این بود که باید کاری ابتکاری از خود داشته باشم. باورم این است که هر کس شعر می گوید باید راهی پیدا کند که از تقلید فراتر برود و چیزی دیگر عرضه کند.

به نظر شما پیروی از شیوه شاملو و سرودن “شعر سپید” و یا شعر منثور که این روزها بسیاری از شاعران جوان به آن گرایش دارند (و شما هم گفتید که بسیاری از آن ها را می پسندید) ممکن است سرانجام از شکوه و ارزش شعر فارسی بکاهد؟

ـ چند نکته در این پرسش شما هست که باید پیش از هر چیز اصلاح شود: اولاً “شعر سپید” که همان Blank Verse (در انگلیسی) و Vers blane (در فرانسوی) است، ربطی به شعرهای زنده یاد شاملو (که دارای آهنگ های غیر عروضی است) ندارد. منتها، به هر دلیل، در شعر روزگار ما این اصطلاح، یعنی “شعر سپید” به اشتباه، جا افتاده است. واقعیت این است که “شعر آزاد” به تعریف شعر شاملو نزدیک تر است.

حسن گل محمدی در کنار خانم سیمین بهبهانی و اسدالله امرایی

حسن گل محمدی در کنار خانم سیمین بهبهانی و اسدالله امرایی

دوم آن که همه شعرهای آزاد یا، به گفته شما، “شعر سپید” هم با سروده های شاملو سنجیدنی نیستند. مثلاً، من هیچ شباهت اسلوبی میان شعرهای زیبای سیدعلی صالحی یا حافظ موسوی یا دیگران با شعر شاملو نمی بینم. اما در پاسخ به پرسش اصلی شما می گویم که به نظر من، عظمت شعر فارسی همیشه پایدار خواهد بود. آثار سعدی و حافظ و… هیچ وقت از میان نمی روند. ولی کار تازه کردن، کار خطرناکی است. به گفته نیما، “هر کس که دست به کار تازه ای می زند باید مقامی شبیه مقام شهادت را بپذیرد.”

اولین باری که می خواستم غزل را به شیوه امروزین خود در بیاورم همه دوستانم مرا از این کار باز می داشتند و می گفتند که این کار را نکن زیرا شهرتی به هم زده ای و در همان شیوه قدیم تثبیت شده ای و با این کار جدید ممکن است آبروی خودت را ببری، اما من استقامت کردم و به این حرف ها گوش ندادم، زیرا خودم را باور داشتم و به کارم مومن بودم. فکر کردم آن چه را می خواهم بگویم باید در شعرم بازتاب دهم. اگر حرف هایم را نگویم، شعر من به چه دردی می خورد؟ همان طوری که گفتم، اگر کسی بخواهد نوآوری کند، باید مقاوم باشد. باید کاری کند که شعرش تفاوتی با سروده های دیگران داشته باشد. اگر این تفاوت نباشد، کار بیهوده کرده است. اصولاً اگر دو نفر مثل هم یعنی در حوزه شعری یگانه ای شعر بگویند، یکی اصل شمرده خواهد شد و دیگری “بدل” و از این گریزی نیست.

در حال حاضر ایده هایی در شعرهای جدید نوپردازان مطرح می شود که نواخت شعر باید به آهنگ نثر نزدیک شود و صحبت از شعر “گفتار” به میان می آید و حتا آقای دکتر براهنی اعلام کرده اند: که دیگر “شاعر نیمایی” نیستند و سبک تازه ای عرضه نموده اند. نظر شما در این باره چیست؟

ـ باید بگویم آقای دکتر براهنی کسی نیست که بتوانیم برای او برنامه شاعری تنظیم کنیم. او با کمال شجاعت کار خود را می کند و از آن بالاتر این که وی در کار دیگران می تواند منتقد بسیار نکته سنجی باشد و آن چه می گوید، بی تردید، حکمت و دلیلی دارد. بنابراین، اگر بگوید: “شاعر نیمایی نیستم” منظورش نفی نیما و آثار نیمایی نیست، بلکه معتقد است کار او با کار نیما و دیگران متفاوت شده است و روی آن مهر “براهنی” خورده است. هر چه هست، از آن خود اوست و به سروده های دیگران دستبرد نزده است. چنین ترفندی کمال توانایی این شاعر و ناقد است. شعر باید مایه شعری داشته باشد، این گونه است که به ندرت اتفاق می افتد شاعری بتواند چیزی بگوید که هیچ گونه وزنی نداشته باشد، اما گفته اش “شعر” باشد، یعنی با دل آدم بازی کند و در خاطر بماند، اگر این اتفاق ـ حتا در نثر هم ـ بیفتد، هیچ فرقی با شعر ندارد.

شما که دنیایی از محبت و اندیشه، خیال و رأفت هستید، چرا گاهی اوقات آزرده می شوید. مثلاً وقتی به کارهای فرهنگی و اجتماعی شما حساسیت نشان می دهند، تلخ جبین می شوید؟ این کار چه دلیلی می تواند داشته باشد؟

ـ والله، من دیگر به این چیزها فکر نمی کنم. پوستم کلفت شده! (با خنده) ولی فکر می کنم در میانه کار و در اوج فحاشی ها بود که حتا ناموس مرا هم به باد متلک گرفته بودند. من شعری گفتم با نام یک متر و هفتاد صدم۳ (۷۰/۱). وقتی این شعر به گوش آن هایی (با خنده) رسید که به شعر من دشنام می دادند و یا به خودم ناسزا می گفتند، این کژاندیشان خاموش شدند:

….

ای جملگی دشمن من! جز حق چه گفتم به سخن

پاداش دشنام شما، آهی به نفرین نزنم

انگار من زادمتان، کژتاب و بدخوی و رمان

دست از شما گر بکشم، مهر از شما بر نکنم…

هفتاد سال این گُله جا، ماندم که از کف نرود

یک متر و هفتاد صدم، گورم به خاک وطنم

گمان کنم همان یک عبارت “انگار من زادمتان” معجزی بود برای بسته شدن دهان های دشنام گو و باز شدن آغوش محبت شنونده ی دشنام. از آن به بعد کمتر کسی به من، یعنی “مادر خود” دشنام گفت.

این عدد “۷۰/۱” یک متر و هفتاد صدم، اندازه قد شما است؟

ـ (خنده شدید) بله، کم و بیش. دو سانت کمتر.

دو سانت اضافه را همه ما قبول داریم!

 لابد این دو سانت مربوط به پاشنه های کفش من است (خنده).

ببخشید، شما را دارم خسته می کنم، ولی نمی توانم از این پرسش بگذرم. آیا در چند سال اخیر، به این فکر افتاده اید که کشور را ترک کنید، یعنی به کشور دیگری مهاجرت نمائید؟

ـ ابداً. اتفاقاً در جایی بودم و همین پرسش از من شد. جواب دادم:

“وطن با تو می مانم    وطن بی تو می میرم”

واقعاً نمی توانم این کار را بکنم. من همه گونه امکان ترک دیار داشتم. بارها، شاید صدبار، در خارج از کشور، جلسات سخنرانی و شعرخوانی دانشگاهی بسیار مجلل داشتم که نزدیک به هزار نفر در آن جمع می شدند. به آن جلسات که می رفتم اجازه نمی دادم بلیت بفروشند. من شعرم را با پول نمی فروختم. حضور افراد رایگان بود. در سالن هم باز بود. گاهی این جلسات بیش از ۵/۲ ساعت به درازا می کشید و من ایستادگی می کردم و شعر می خواندم و حاضران حتا بعد از پایان زمان مورد نظر هم، منتظر بودند و من علاوه بر شعر برای افراد لطیفه می گفتم.

شما چقدر شاعر بودن را ذاتی و ژنتیکی می دانید و چقدر علمی و اکتسابی؟

ـ من اعتقاد دارم در هر کاری باید استعداد ذاتی وجود داشته باشد. مثلاً در آوازخوانی. بعضی ها خودشان را می کشند ولی نمی توانند درست بخوانند. برخی دیگر شاید صدای چندان خوبی هم ندارند ولی درست می خوانند. این یک نوع استعداد است. شعر هم همین طور است، استعداد حتماً باید در کسی که شعر می گوید وجود داشته باشد، ولی اکتساب در کنار این استعداد خیلی کمک می کند. آن چه که به سروده های یک شاعر زیبایی و بلاغت می دهد استعداد ذاتی و درونی اوست.

شعر و موسیقی همواره در کنار هم بوده اند. شما خودتان تعداد زیادی ترانه سروده اید، مختصری هم در این زمینه صحبت کنید. من شنیده ام نزدیک به ششصد ترانه دارید.

ـ البته ششصد نه، نزدیک به سیصد ترانه دارم. این تعداد را به موجب دستمزدهایی که از رادیو گرفته بودم، می گویم. هر ماه نزدیک به شش ترانه می ساختم. این کار برای من جدی نبود، چون فکر می کردم این شعرها را برای پول می سازم. برای همین به دلم نمی چسبید. گاهی روی شعر آهنگ می ساختند، اما بیشتر بر مبنای آهنگ شعر می ساختند. آهنگ ساز آهنگ می نواخت و شاعر نکته ها را می گرفت و شعر معنی داری روی آن می گذاشت. اول آهنگ ساز چیزی می گفت به نام “معر” (شوخی نمی کنم) و ترانه سرای اصلی روی آن “معر” شعر می ساخت! اما من آهنگ را ضبط می کردم و آن را گوش می دادم و حالت آهنگ را به دست می آوردم که آیا غمگین است یا شاد، ریتمش کند است یا تند؟ و بعد از دگرگونی و احساسی که آن آهنگ در من به وجود می آورد، شعری می سرودم و به رادیو می دادم. حساسیت هم نداشتم که آن را چه کسی می خواند. چون بسیاری از سرایندگان برجسته با خواننده نه چندان مشهور یا محبوب حاضر به همکاری نبودند، ولی ازاین گونه بی رغبتی در من نبود.

بهترین ترانه شما کدام است؟

ـ گفتم این ها کارهای جدی من نبودند، پس دیگران باید در این مورد نظر بدهند.

آن ترانه که می گوید: “آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود” مال شماست؟

ـ نه فکر کنم این ترانه غزلی ست از روان شاد ابوالحسن وزیری، اگر اشتباه نکرده باشم.

ترانه “یارب مرا یاری بده” چه؟

ـ این در واقع، ترانه نبود، غزلی بود از من که روی آن آهنگ گذاشتند. من چند ترانه دارم که مورد پسند بسیار واقع شده اند. اسامی همه آن ها را به خاطر ندارم. یکی از آنها “خداحافظ، جوانی من” است. برای شادروان بدیعی هم ترانه های بسیاری ساخته ام که شنوندگانی شیفته داشته اند. من این ترانه ها را ندارم. گاهی فرزندانم آنها را پیدا می کنند و برایم می آورند. ترانه هایم را در دفتری نوشته بودم و با تعدادی کتاب و کاغذ در انباری زیرزمین خانه قبلی مان جا دادم. متاسفانه از دریچه بالای انبار، آب به زیرزمین نفوذ کرده بود و روی آنها چکیده بود. یک روز به یاد کتاب ها افتادم و رفتم به انباری و دیدم که اصلاً هیچ چیز از آنها قابل خواندن نیست، بخصوص ترانه هایم.

مختصری از فعالیت های خود در کانون نویسندگان ایران بگویید.

ـ کانون نویسندگان ایران واقعاً نقطه عطفی بود در مبارزه با ممیزی و دفاع از آزادی قلم، بخصوص در سال های بعد از انقلاب. مدت هفت سال در روند کار وقفه و تعطیل رخ داد، اما ما دور هم جمع شدیم و جلسه تشکیل دادیم. آقایان دکتر براهنی، دولت آبادی و دکتر مجابی و بخصوص روان شاد هوشنگ گلشیری در این کار پافشاری کردند تا کانون را احیا کردیم. قرار بود که در سیزدهم روزی از ماه اسفند در جایی این کار را انجام دهیم، یعنی دوستان را جمع کنیم و هیئت دبیران انتخاب کنیم، اما متوجه شدیم که جایی به ما نمی دهند و حتا هشدار دادند که اگر در محل مورد نظر خودمان جمع شویم، همه را بازداشت خواهند کرد و از این حرف ها. من آن روز به گلشیری گفتم که بیایید به خانه ما. گفت: “مگر می شود؟” گفتم:”چرا نه؟ من حاضرم”. اسفند ۱۳۷۷ بود. آن روز، نزدیک به صدنفر از نویسندگان آمدند و انتخابات را بالاخره برگزار کردیم. پلیس هم آمد و پشت در ایستاد. بعد از این که آن جمعیت رفتند، آمدند داخل و به من گفتند: بنویسید که امروز در اینجا چه می کردید؟ سیدعلی صالحی هم بود. با او نشستیم و یادداشت برداشتیم که چه رخ داده و آن را به پلیس تحویل دادیم. آن روز من و سیدعلی صالحی داشتیم صندلی هایی را که از همسایه ها گرفته بودیم پس می دادیم، پلیس یادداشت را از ما گرفت و اتفاق خاصی هم نیفتاد. از آن پس جلسات تشکیل شد. من سه دوره دبیر کانون بودم، ولی الان مدت هاست که خیلی خسته ام و کنار کشیده ام.

اکنون خیلی از افراد مشتاق هستند که از شما پیامی دریافت کنند. به عنوان یک فرد موفق و دوست داشتنی و یک استاد و معلم، برای جوان ها و دوستدارانتان که می خواهند کار فرهنگی کنند و به موفقیت برسند و شما را نمونه استقامت و پشت کار می شناسند، چه پیامی دارید؟

ـ من آرزو دارم که جوان ها در هر زمینه راهی را انتخاب کنند که درست تشخیص داده اند. یکی از آرزوهای من این است که آنها به مخدرات نزدیک نشوند. متاسفانه جوان ها فکر می کنند با روی آوردن به این گونه مواد می توانند شعر بگویند و قصه و نمایش بنویسند. امیدوارم این بلا که می تواند نسل ها را نابود کند به سراغ بچه های ما نیاید و آن ها بدانند که مواد مخدر کوچک ترین کمکی در ایجاد ذوق و خلاقیت نمی کند. این بلایی ست که من همیشه از آن نگرانم.

اجازه دهید کمی هم به پرسش های دیگر بپردازم.

به چه نوع موسیقی علاقه دارید؟

ـ موسیقی ایرانی را بیش از انواع دیگر دوست دارم. موسیقی فرنگی را هم دوست دارم و خیلی می پسندم به خصوص سمفونی های بتهون و برخی از پرلودها و کنسرتوهای باخ را.

ـ کدام خواننده ایرانی را بیشتر می پسندید؟

ـ بیش از همه بنان را دوست دارم و هرگاه صدای او را می شنوم، بهترین حالات روحی، اعم از شادی یا غم، مرا فرا می گیرد. البته این غمی که می گویم “غم نان” نیست. صدای شجریان را هم دوست دارم و همین طور صدای فرزندش همایون را. همایون دو شعر مرا با صدای بسیار خوبش خوانده است. از میان خانم ها، مرضیه را بیش از دیگران می پسندم.

ـ آخرین کتابی که خوانده اید چه نام دارد؟

ـ آخرین کتابی که برایم خوانده اند، سیرالملوک (یا سیاست نامه) اثر خواجه نظام الملک است که دکتر محمد استعلامی آن را بررسی کرده و درباره اش توضیحات مبسوطی داده اند.

ـ به سینما چقدر علاقه مندید؟

ـ الان متاسفانه نه از تلویزیون می توانم استفاده کنم و نه از سینما. در گذشته به سینما علاقه مند بودم. غالباً می رفتم و فیلم های بزرگ و به یادماندنی را می دیدم، (برای نمونه، فیلم های دسیکا و بیشتر آثار نئورئالیستی سینمای ایتالیا را)، الان در خاطرم چیز زیادی از آن ها باقی نمانده است. نزدیک به ده سال است که به علت ضعف بینایی از دیدن تلویزیون و فیلم و سینما معاف هستم، که از این بابت متاسفم. ولی تا هنگامی که این حادثه برای چشم هایم روی نداده بود،۴ من تمامی بازیگران ایرانی و حتا فرنگی را می شناختم. در نوجوانی، اغلب عکس آنها را جمع می کردم و حتا می دانستم که آنها در چه فیلم هایی نقش بازی کرده اند.

ـ از بازیگران سینمای ایرانی یا غربی که آن زمان دوست داشتید، نام ببرید.

ـ در میان فرنگی ها، بت دیویس، دیانا دوربین، ژرار فیلیپ و بعدها الیزابت تیلور و دیوید نیون را دوست داشتم و بسیاری دیگر که نامشان از یادم رفته است.

تشکر می کنم. شما را خسته کردم. به عنوان حسن ختام این گفت و گو، اگر خودتان مطلبی، موضوعی یا گفته ای دارید که من سئوال نکرده ام، بفرمایید تا از آن استفاده کنیم.

ـ مطلب خاصی ندارم. هر چه بود، شما سئوال کردید.

شما را به خدا می سپارم. برایتان آرزوی تندرستی دارم و از این که خسته شدید، پوزش می خواهم. خدا نگهدارتان.

ـ من هم از دیدار و گفت وگو با شما خوشحال شدم. خداحافظ شما.۵

تهران آبان ماه ۱۳۹۲

پی نوشته ها:

۱ـ سیمین در رابطه با ترک تحصیل اش از مدرسه عالی مامایی این گونه سخن گفته است:

پیش از آن که ازدواج کنم در مدرسه عالی مامایی قبول شده بودم و درس می خواندم. متاسفانه نمی دانم چه کسی انتقاد شدیدی از این مدرسه کرده بود که وضع شاگردهایش مرتب نیست و موقع کشیک جای مناسب و تمیزی ندارند و غذای خوبی به آنها داده نمی شود و از این گونه حرف ها. این موضوع در یکی از روزنامه های آن موقع انعکاس یافته بود. من اصلاً روحم از این مسئله خبر نداشت. یک روز دکتر جهانشاه صالح که رئیس مدرسه مامایی بود، من و چهار نفر از شاگردهای دیگر را به دفتر کارش صدا کرد. به ما مظنون شده بود. از شعر گفتن من هم خبر داشت. پدرم هم که روزنامه نویس بود می دانست. به همین دلیل فکرش رفته بود روی این مسئله که من آن مطالب را در روزنامه ها نوشته ام. در حالی که من اصلاً خوشم نمی آید از کار دیگران انتقاد کنم. موقعی که پیشش رفتم شروع کرد به صورت  لفظی به من حمله کردن و توهین کردن و این که من این حرف ها را توی روزنامه ها نوشته ام. من به او جواب دادم: شما درسته که استاد و رئیس این مدرسه هستید، ولی حق ندارید به دانشجوها توهین کنید. در همین موقع او با سیلی زد توی صورتم. تا این واقعه اتفاق افتاد من دیگر نفهمیدم چرا این کار را کردم. دست انداختم کراواتش را گرفتم توی دستم (او همیشه کراوات قرمز رنگی می زد) و سیلی محکمی خواباندم توی گوشش. تا آن که دیگران آمدند و ما را از هم جدا کردند. من از آن پس آمدم خانه و به مدرسه نرفتم تا آن که این مسئله به گوش دکتر سیاسی رئیس دانشگاه تهران رسید که مدرسه مامایی هم تحت نظر او بود. دکتر سیاسی از من خواست تا بروم پیشش. صورت من نصفش کبود شده بود. آن زمان هم دوران حزب توده بود. من که کمی عقاید چپی داشتم، حزب این اتفاق را خیلی بزرگ نمایی کرده بود. رئیس دانشگاه که من را دید، با همان صورت کبود، نگاهی به من کرد، دستش را بر روی چانه اش گرفت، بدون آن که کلمه ای حرف بزند گفت: شما بفرمائید، استراحت کنید، من موضوع را پیگیری می کنم. چند روز بعد از طرف مدرسه آمدند دنبال من و دوستانم که برویم ادامه تحصیل بدهیم، ولی ما هیچ کدام دیگر به آنجا نرفتیم.

پس از این ماجرا ازدواج کردم و چند سال بعد تحصیلاتم را در رشته حقوق دانشگاه تهران ادامه دادم و لیسانس گرفتم و به کار تدریس مشغول شدم.

۲ـ برای آگاهی از جزئیات ماجرا، رجوع کنید به کتاب: با مادرم همراه: زندگی نامه خود نوشت. انتشارات سخن، تهران، ۱۳۹۲

۳ـ برای دسترسی به این شعر و شعرهای دیگری که از سیمین در این گفتگو نام برده شده است مراجعه کنید به: مجموعه اشعار سیمین بهبهانی، انتشارات نگاه، چاپ پنجم، تهران ۱۳۹۱.

۴ـ حادثه ای که سیمین درباره چشم هایش می گوید ناشی از عمل جراحی بود که توسط پزشکی بی مسئولیت اتفاق افتاد و سیمین پس از این عمل ناموفق بخش قابل توجهی از بینایی اش را از دست داد. ولی او آنقدر پابرجا و استوار است که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. دیگران و اغلب فرزندانش برای او کتاب می خوانند و در کارهایی که باید با دقت زیاد صورت بگیرد به او کمک می کنند. سیمین بدون توجه به این اتفاق کلیه کارهای فرهنگی و اجتماعی اش را پی گیری می کند و خم به ابرو نمی آورد. درود بر این اعتماد بنفس او.

۵ـ دلم نمی آید جواب این سئوال را که خارج از مصاحبه از سیمین پرسیدم برای شما نقل نکنم:

ـ سیمین جان، ممکنه عشق را برای ما تعریف کنید؟

ـ (خنده فراوان) شما یک چیزی می خواهید که اصلاً عملی نیست. عشق مثل آتش است. آدم از دور خیلی از آن خوشش می آید ولی وقتی که گرفتار شد و نزدیک آن رفت، می سوزد. (باز هم خنده) ولی خوب اگر تا حد احتیاط باشد، خیلی چیز خوبی است اما اگر از این حد بگذرد، موجب فنای آدم می شود.