گفتم : “من می ترسم. چرا منو آوردهین این جا؟”
همه آن طرف که من نبودم، دور قبر نشسته بودند. خاله ام وسط زن های چادرمشکی جیغ کشید: “چند بار گفتم این جوون معصوم رو نفرستید به اون خراب شده ”
کسی نگاهم نمی کرد. درست دو روز و دو شب بود که کسی نگاهم نمی کرد. آقام از کنار قبر بلند شد . هنوز هم شق ورق راه می رفت . سیاه پوشیده بود. کمی دورتر، مادر چادر توی صورت کشیده بود و شانه هاش می لرزید. جلو رفتم و زیر چادرش خزیدم: “مادر ! می ترسم ”
ـ”مرگ حقه مادرجون!” و من را توی بغل فشرد. هنوز شانه هاش می لرزید. گونه های خیسش را به صورتم چسباند. صورتم هنوز زبر نشده بود.
سرم را روی شانه هاش گذاشتم. درختان کاج پشت سرم ردیف به ردیف ایستاده بودند. به آقام نگاه کردم که داشت سیگارش را آتش می زد. بعد دو کلاغ آمدند و روی کاج بالای سرم نشستند .
از بغل مادرم پایین آمدم. صورتم زبر شد. انگار دو روز و دو شب باشد که آب برای گروهان نیاورده باشند و من ریش را نتراشیده باشم.
هسته خرمایی پیدا کردم و به طرف کلاغ ها انداختم. کلاغ ها قارقاری کردند و از روی کاج بالای سرم بلند شدند و رفتند روی کاج بالای سر قبر نشستند. به طرفشان رفتم. کسی به من تنه زد. قاسم آقا بود. شوهر عمه پروین.
روی زمین دنبال هسته خرما می گشتم. هسته ای خیس، روی زمین افتاد. چندشم شد. سرم را بلند کردم. عمو دستهایش را به هم مالید و سیگاری از پاکت درآورد وگوشه لب گذاشت. دنبال کبریت می گشت. هوس سیگار کردم. گفتم نکند این جا هم مثل منطقه سیگارکشیدن ممنوع باشد. چانه زبرم را خاراندم. عمو کبریت نیم سوخته را روی زمین انداخت. حالا نگاهش روی احمد پسر عمه زهرا مانده بود که داشت با خاک ها بازی می کرد.
به مادرم نگاه کردم که همان طور سر جایش نشسته بود. دوباره صورتم صاف شد. رفتم کنارش ایستادم ،گفتم: “من می ترسم”
گفت: “این کثافتا خونوادتا مثل همن”.
گفتم: “یادته؟ بعد این همه سال؟”
گفتم: “چرا نموندی؟ من خیلی کوچیک بودم”
گفت: ” اگه می موندم چکار می تونستم بکنم؟ مگه تونستم از پس بابات بر بیام که از پس عموت …”
دنبال آقام گشتم. دور از همه، دور از من و مادر، روی دو زانو نشسته بود و سیگار می کشید. پشت لباس سیاهش شوره زده بود. گفتم:”آقام برای تو سیاه نپوشید”.
گفت: ” خاک بر سرش ! بلد نبود حفظ آبرو کنه”.
گفتم: ” اما عمو همیشه بلد بود”.
عمو داشت به طرف آقام می رفت. خزیدم زیر چادر مادر. مادر گوشه چادر را به لب گرفت و نشاندم روی زانوهاش. یک نفر آن دورها آکاردئون می زد. گفتم :”من سازدهنیمو می خوام. همونی که خودت برام خریده بودی” و از زیر چادرش بیرون آمدم .
آقام توی دستمالش فین کرد و بلند شد. دنبالش دویدم، چانه ام را خاراندم وگفتم: “آقاجون! هنوز نفهمیده ای چرا این طوری شد؟”
خاله ام دوباره جیغ کشید. به مادر گفتم: “کاش لااقل عمو نیامده بود” حالا آقام نشسته بود و با دست خاکها را جابه جا می کرد.کفشش آن قدر خاکی شده بود که رنگ مشکی آن پیدا نبود. حاج اکبر کنارش ایستاده بود و سیگار می کشید. رد انگشت آقام را تا لانه مورچه ها دنبال کردم. مورچه ها بزرگ بودند. گفتم : “مادر! از بس مرده خورده اند. نه ؟”
تنم خارید. دست کردم توی یقه ام و مورچه بزرگی را درآوردم انداختم روی زمین. گفتم : ” آقاجون ! مورچه ها از توی آستینت بالا نرن”
مادر دستم را گرفت و به خودش چسباند. گفت: ” ولش کن مردیکه رو”
گرمم شد . گفتم: “کی تو این گرما چادر می پوشه؟
مادر اشکش را پاک کرد وگفت: “هنوز هم همون بچه سرتقی هستی که بودی”
گفتم : “هنوز یادته ؟
گفت: “کدوم مادری بچه اش یادش می ره؟”
گفتم: ” کاش یکی می رفت سازدهنیمو از دژبانی می گرفت و می آورد”
صدای لااله الاالله می آمد. مادر گفت: “بلند شیم از سر راه، دارن مرده می آرن”. گفتم: “توی منطقه همین جور جنازه بود که از زیر خاک بالا می آمد”.
رفتیم کنار کاج ایستادیم. به بالا نگاه کردم. دو کلاغ آمده بودند و دوباره سرجای اولشان نشسته بودند. گفتم: “مادر چرا نموندی؟ چه وقت رفتن بود؟” گفتم:” از وقتی تو رفتی من دیگه بزرگ نشدم”
مادر دستی کشید به صورتم و گفت :”قربونش برم ماشالا چه ریش و سبیلی به هم زده”
گفتم: “این مردهه جوونه؟”
دوباره به کاج نگاه کردم. یکی از کلاغ ها نبود. به آقام نگاه کردم که آن دورتر هسته خرما را تف کرد روی زمین. رفتم دنبال هسته و برش داشتم. هنوز خیس بود. با انگشت توی خاک تازه هلش دادم. مادر آمده بود بالای سرم: “چکار می کنی بچه؟ دستت کثیف می شه”.
آقام داشت سیگار می کشید. رفتم جلوش ایستادم وگفتم: “کاش زودتر بازنشسته شده بودی “.
مادر گفت”ولش کن مردیکه رو، خونه و پادگان که براش فرقی نداشت. مردونگیش هم فقط برای سربازای بچه سال بود”.
گفتم: “کاش می موندی من بزرگ می شدم، سربازی تموم می شد، منطقه تموم می شد، می رفتم سرکار، برای دوتاییمون یه خونه سوا می گرفتم”
پشت سر مادر، عمو ته سیگارش را انداخت روی زمین و دستی به چانه اش کشید. داشت دنبال احمد می گشت. دست مادرم را کشیدم.
گفت: “کجا؟”
گفتم :”می ترسم”.
گفت: “دیگه نترس من این جام”
گفتم: “می ترسم اون ها ندونن که تو این جایی. اون وقت …”
خاله ام دوباره جیغ کشید. گفتم: “یه سری به خواهرت بزن. گناه داره”
هنوز هم کلاغ دومی روی شاخه تنها بود. خاله ام داد زد :”کجا فرستادین این جوون معصوم رو ؟ ”
خواستم بروم بین زن ها که مادر دستم را گرفت: ” حیا کن بچه! تو دیگه بزرگ شده ای” گفتم:”توی این همه سال فقط خاله ام بود که به دادم رسید”
گفت : “عجله نکن مادرجون! بذار خوب خودشو خالی کنه”
گفتم: “کاش رویا هم آمده بود”. مادر خودش را زد به نفهمیدن و رفتم طرف آقام. از کنار پاش هسته ای را که تف کرده بود و من توی سوراخ فرو کرده بودم ، درآوردم. دور هسته را خاک گرفته بود. کلاغ هنوز هم همان جا بود. اول خواستم به منقارش بزنم اما هسته را که پرت کردم پایین آمد و افتاد روی سر عموم. دویدم پشت چادر مادر قایم شدم. مادر گفت: “خجالت نمی کشی مرد گنده ”
گفتم: “من هنوز بچه ام”
گفت: “اگه بچه بودی که نمی فرستادنت خدمت”
گفتم: ” تقصیر رویا شد. اگه قبول کرده بود که خودم با پای خودم نمی رفتم”
گفت: “رسم دنیا همینه دیگه”
گفتم:”رفتی و ندیدی عمو چه بلایی می خواست سرم بیاره”
گفت:”نگاش کن مردیکه رو. داره با چشماش بچه مردم رو می خوره”
رفتم کنار احمد و زیر گوشش گفتم: “چرا این جا ایستاده ای؟ برو پیش مادرت”.
نگاهم نکرد. یکی خواباندم زیر گوشش. گریه اش گرفت و رفت بین زن های چادرمشکی. مادر داشت می خندید. از دور انگار شانه هاش می لرزید. خم شدم روی زمین دنبال مورچه ها بگردم که کسی با پارچه سیاه آمد. نمی شناختمش. بلند شدم. پارچه را روی قبر پهن کردند و دور تا دورش را سنگ گذاشتند. خندیدم و رفتم کنار مادر. مادر گفت: “حیاکن بچه! چرا می خندی؟”
گفتم:”آخه باد کجا بود که بخواد پارچه رو ببره، مگه این جا منطقه ست که از اون بادهای جهنمی بیاد؟”
مادر گفت: “زشته ! تو مراسم نخند” بعد چادرش را جمع کرد و زیر لب فاتحه خواند. دستم را کشیدم روی کشاله ران سمت راست و ماه گرفتگی را لمس کردم. مادر هنوز داشت فاتحه می خواند. گفتم: “اگه به ماه نگاه نکرده بودی، این طور نمی شد”
مادر لبش را گاز گرفت و رو به قبر فوت کرد. گفتم: “مادر چرا نمی خواهی بفهمی؟ به خاطر همین ماه گرفتگی بود که تو منطقه شهره خاص و عام شدم”
مادر چشم غره ای رفت وگفت: “مگه نمی بینی دارم فاتحه می خونم”
سرم را بالا کردم. شاخه خالی بود. دنبال کلاغ ها گشتم. هیچ کدام نبودند. گفتم: “دیدی مادر اون یکی هم رفت ” کسی تنه زد. افتادم روی قبر و آرنجم در خاک تازه فرو رفت. مادر گفت : “صبر کن مادرجون! یه کم دیگه که بگذره، دلت برای همین تنه زدن ها هم تنگ می شه”
گفتم: “همین حالاش هم تنگ شده بود” و لباسم را تکاندم. بعد رفتم جلو و آرام پارچه سیاه را بالا زدم، جایی را که سایه کاج افتاده بود، با انگشت سوراخ کردم و ته سیگاری را درآن فرو بردم. وقتی دیدم که مادر دارد می آید، خاک ها را دور و برش ریختم. مادر خندید . گفتم: “چرا می خندی؟”
گفت: “بچه شده ای؟
دوباره به شاخه خالی نگاه کردم. از دور صدای آکاردئون می آمد. گفتم:”اگه دژبان گروهان سازدهنیمو نمی گرفت، این طوری نمی شد”
مادر گفت: “این قدر به گذشته فکر نکن”
گفتم: “از حالا به بعد ما فقط با گذشته زنده ایم. نه؟”
گفت: ” اگه بخوای به گذشته فکر کنی پیر می شی”
گفتم: “پس این صدای آکاردئون از کجا می آد؟”
گفت: “خدا به دور ! تو مراسم عزا صدای آکاردئون کجا بود؟”
گفتم: “چکار کنم، دست خودم که نیست” و شروع کردم به آواز خواندن. مادر یکی زد پس گردنم و گفت: “خجالت نمی کشی بچه ؟ آدم تو مراسم که آواز نمی خونه”
چیزی نگفتم. صدای قارقار کلاغ آمد. همان دو کلاغ دوباره سر جای اولشان نشسته بودند. گفتم: “همون دو تا کلاغ قبلی هستن. نه؟” بعد گفتم کاش نشانی از آن قبلی ها داشتم. کاش ماه گرفتگی، چیزی داشتند که می توانستم پیدایشان کنم. مادر گفت: “باز هم دنبال دردسر می گردی؟”
گفتم “اگه اون ماه گرفتگی نبود که سرگروهبان نمی تونست اون طور بین سربازها مسخره ام کنه. نمی تونست بره و از خودش قصه سر هم کنه؛ حرف دربیاره”.
گفتم: “این آخری سه ماه حموم نرفتم. چون حموم صحرایی بود … درندشت …همه جاتو می دیدن”
پسرکی ظرف خرما به دست رد شد. دنبالش دویدم. گفتم: “آقاپسر ! لطفا یه خرما بدین”. پسرک نگاهم نکرد. مادر داشت می خندید. حرصم گرفت. دست دراز کردم تا تو سینی خرما بردارم که پسرک ظرف خرما را برد طرف عموم. از بین همه دویدم و پشت کاج بالای سر قبر قایم شدم و صبر کردم تا عمو هسته را تف کند روی زمین و من برش دارم
هسته هنوز خیس بود. آستین پیراهنم را پایین آوردم و هسته را برداشتم. گشتم دنبال کلاغ ها و منقار کلاغ سمت راستی را نشانه رفتم. این بار هسته به شاخه خورد و هر دو کلاغ پریدند. مادر آمده بود کنارم. گفت: “بچه مگه آزار داری؟”
کسی چیزی می خواند. خاله ام باز جیغ کشید. گفتم: “مادر! منطقه رو بلدی؟”
گفت:”عموت هم سربازیش رو همون جا بود” و با گوشه چادر،کنار چشم را پاک کرد. گفتم:”اما عمو که روی پاش ماه گرفتگی نداشت تا براش حرف دربیارن و اون هم مجبور بشه نصف شب ، اسلحه و همه چیزش رو بذاره و از پشت سنگرا، از بالای سیم خاردار فرارکنه، رو به خرمشهر، و اون ها هم با تیر بزننش”
مادر دوباره داشت فاتحه می خواند. صدای آکاردئون می آمد. فکر کردم باید آهنگ را بشناسم و سعی کردم آن را از حفظ بخوانم. گفتم: “مادر! درست می خونم؟ “مادر گفت:”باید لین ولاالضالین رو بکشی”
لباسم خاکی شده بود. فکر کردم باید پشت لباسم، شوره هم زده باشد. مادر گفت: ” پدرسوخته باهمون لباس خاکی … تو خونه…”
گفتم: “کاش منو نزاییده بودی”
مادر بغلم کرد . ماچم کرد. گفتم:”نه مادر! چرا حرف دلتو نمی زنی؟”
خندید:”بچه به این فسقلکی می گه چرا حرف دلتو نمی زنی… الهی!
کاش بودم و بزرگیتو می دیدم”
گفتم: “اگه بودی چکار می کردی، با منطقه … با بی آبی هاش … با هوای گرمش … با گروهبانا … با سربازا … ”
گفت: “مگه با بابات چکار کردم که با …”
بوی گلاب می آمد. داشتند روی پارچه سیاه گلاب می ریختند. بعد عکسی را آوردند و گذاشتند بالای سر قبر. گفتم: “جوونیای آقامه؟” یکی داشت روبان سیاهی را گوشه قاب عکس می چسباند. گفتم: “من هم از همین می ترسیدم که بشم مثل جوونیای آقام”
مادر داشت گریه می کرد. گفت: “رسم دنیا رو می بینی؟ حالا مجبورم مثل غریبه ها بیام دیدن پسرم … اون هم این جا …توی این قبرستون …”
گفتم:”خوب شد تو منطقه نیومدی وگرنه راهت نمی دادن. باید کلمه عبور می دادی” و نشستم روی زمین و سرم را گرفتم بین دو تا پام. دستم رفت روی ماه گرفتگی. گفتم: “کاش لااقل گلوله را زده بودند این جا تا تو غسالخانه، کسی نگاش به این ماه گرفتگی نیفته”
مورچه ها داشتند از سوراخ کنار پام بیرون می آمدند. انگشتم را توی سوراخ کردم. دستم سوخت. بلند شدم و با لگد روی سوراخ کوبیدم. مادر دستم راگرفت و گفت: ” دوست داری یکی خونه تو خراب کنه؟”
پام را روی زمین کوبیدم و داد زدم: من سازدهنیمو می خوام” . خاله ام زبان گرفته بود. من دوباره داد زدم: “من سازدهنیمو می خوام” مادر دستم را گرفت و کشید. خواستم دستم را از تو دستش بیرون بکشم، نشد
دور جمعیت چرخیدیم. آقام داشت سیگار می کشید. عمو هسته خرمایی را روی خاک تف می کرد. موهای سبیلش یکی در میان سفید شده بود. خاله دست ها را رو به آسمان بلند کرده بود. داد زدم: “خاله! رویا چرا نیومد؟” آقام پا گذاشت رو سوراخی که با هسته خرما پر کرده بودم. مادر گفت: “هیس!” حالا رو به روی شاخه های خالی بودیم و من هنوز مورچه ها را می دیدم که از کنار پای آقام رد می شدند و از سوراخ پایین می رفتند.