می خواهم در باره ی پسری از دشت مغان، از کناره های رود ارس، سخن بگویم.
بر این باور هستم که جامعه ی ادبی ایران، او را هنوز نشناخته است. می دانم که او شعر را به نقد، نقد را به پژوهش، و پژوهش را به تلاش های تشکیلاتی گره زده بود. اما مرا قصد پرداختن به این وجوه از شخصیت چند وجهی ی او در این جا نیست. می خواهم از چگونگی ی مواجهه ی او” با آن دیگری” سخن بگویم، دیگری؟ بله آن دیگری، او در برابر “آن دیگری” چه شخصیتی از خود بروز می داد؟ روابط او با دوستانش، با خانواده اش، با همرزمانش، و مردمی که برایشان سخن می گفت، چگونه بود؟ او در ارتباط با رسانه های جمعی و به عنوان یک شهروند و در سخن گفتن برای عده کثیری از مردم چه تیپی از خود به جای گذاشت؟
شهروز رشید با زندگی ی ساده و پر کارش، در عرصه های زیادی حضور داشته است. نه برای این که بر حجم کارهایش بیافزاید و آثار بیشتری از خود به یادگار بگذارد. اگر او را پسر خوب حاضر در همه جا بنامیم سخنی به گزاف نگفته ایم. او در هر عرصه ای که حضور داشت، حضوری عمیق، راه گشا، و موثر بوده و به هرچه دست یازیده، راه های نو رفته است. هدف من پرداختن به این پدیده های نو در تلاش هایش نیست.
همان طور که در بالا گفتم، می خواهم شهروز رشید را در برابر” آن دیگری” نگاه کنم
من در گفتگوهای پیش از مصاحبه، و در هنگام مصاحبه ی رادیویی با شهروز رشید، برای او یک ” آن دیگری” بودم. گفت و گو با شهروز بسیار شیرین بود شیرینِ شیرین. نه فقط به خاطر این که خوش سخن بود. بلکه شیرین هم گوش می کرد. در ساعت ها گفتگوی تلفنی با او، حتی یک بار هم اتفاق نیافتاد که سخنانم را قطع کند. شیرین بود به این جهت که نه حاشیه روی داشت و نه پرانتز. مستقیمأ پاسخ را به موضوع اصلی می کشاند. و سخن را تباه نمی کرد. در گفتگو های دو نفره همان قدر سخن می گفت که شنیده بود. او از آن روشنفکرانی بود که توان تحسین دیگران را داشت. آن دیگری هرکه بود قابل احترام بود در گفته هایش نسبت به دیگران، نه حس منفی منتقل می کرد و نه سخنی که تحقیر آمیز باشد، بر زبان می راند. او در سخنانش نه ایما و اشاره ای به کسی داشت و نه کنایه ای، او نه به ضرب المثل متوسل می شد و نه سخنان حکیمانه بزرگان. او آنچه می گفت از خودش تراوش کرده بود و درونی شده بود. نه از قول کسی حرف می زد و نه شاهد مثالی از آن دیگری می آورد. از همنشینی و هم صحبتی با او، آدمی انرژی مثبت می گرفت. آرام سخن می گفت و آرامش خود را به دیگری منتقل می کرد. نه از چیزی به حیرت می افتاد و نه تعجب اش بر انگیخته می شد. در گفتگو با او هرگزمشاهده نکردم که از کلمه ی هرگز استفاده کرده باشد. اما تا بخواهی “شاید بود و شاید، و احتمالا بود و بلکه”. در رفتار با دیگران، کلمه ی باید از فرهنگ لغات او حذف شده بود و در مورد بیماری های خود شکایتی نداشت. مریضی در شخصیت آرامَش، آرام گرفته بود. رنگ رخسار از بد حالی حکایت می کرد اما هیهات که زبان از درد سخن بگوید. در دادن و سخن گفتن دست و دلِ بازی داشت، اما انتظاری از کسی نداشت و تو هیچ وقت نگران آن نبودی که انتظاری از طرف او بر تو سنگینی کند. همه چیز در درون او اتفاق می افتاد. او نه خوشحالی خود را بروز می داد، و نه تاثرش را. آرامش او را تسخیر کرده بود. آرامش همیشگی حتا به هیجان های منفی و مثبت زود گذرش هم، غلبه کرده بود. بار سنگین دانش او در همنشینی و گفت و گوهایش با دیگران بر کسی سنگینی نمی کرد. او هیچگاه در گفت وگوهایش حکم معلم را به خود نمی گرفت. او قصد اضافه کردن چیزی در تو را نداشت. او تو را تقویت می کرد. او آنچه را که در خود درونی کرده بود سخن می گفت. در سخن او استدلال با فاکت هم نشینی و هم آغوشی زیبایی پیدا کرده بودند. به نظر نمی رسید خیلی آدم امیدواری باشد اما، از روزگار، شکایتی نداشت. او انتقاد را از روی شخصیت ها به نظرات و گرایش ها کشانده بود. تفکر انتقادی در او، هرگز آلوده به کلمات نازیبا نشد.
او به جای انتقاد برخورد ایجابی می کرد. طرح ارائه می داد نظریه ابراز می کرد، و خود دست به کار می شد. در دوره ای که بخشی از روشنفکران، از فعالیت سیاسی فاصله می گرفتند و انواع و اقسام توهین ها را به فعالین سیاسی و فعالیت های سیاسی ابراز می کردند، او پاکیزه بود. و سمت گیری ی بیشتر به ادبیات را امتیازی بر خود نمی شمرد.
با این همه کار و این همه مریضی، او برای من، و شنوندگان رادیو، هر بار چشم اندازهای جدیدی می گشود. گفت و گوها، هیچگاه بوی تکرار نمی داد، تا ملال آور شود. آن چه تا کنون نوشتم، اجزاء گوناگون نحوه ی برخورد او با “آن دیگری “بود. این به چه معناست؟ آیا می توان این اجزای پرا کنده را در یک مفهوم توضیح داد که آن اجزا مصادیق آن مفهوم باشند؟ و یا به عبارت دیگر چه وجه مشترکی بین نمونه هایی که از مواجهه ی او با “آن دیگری”، نشان دادم وجود دارد؟
اگر بخواهم جوهر رابطه ی شهروز رشید را با “آن دیگری” در عمیق ترین سطح ممکن بیان کنم، به آن رابطه ی دمکراتیک نام می نهم، رابطه ی دمکراتیک در تقابل با رابطه ی غیر دمکراتیک. ما با رابطه های غیر دمکراتیک آشنایی بیشتری داریم، رابطه ی دمکراتیک در تقابل با رابطه ی مرد سالارانه، پدر سالارانه، استاد سالاری، رابطه ی مریدی و مرادی، رابطه ی نژاد گرایانه و…..همه دلالت بر نابرابری ی بین انسان ها با همدیگر دارند. در یکی مردها نسبت به زنها سالارند و در دیگری پدر خانواده، و در آن دیگری استاد و مراد و رهبر، این رابطه ی نابرابرِ مریض گونه، همواره بر تحقیر و سلطه انجامیده و انسان را از شکوفایی باز داشته است. جان انسان امروزی زخمی یِ انواع سلطه های ویران گر است. رسیدن به رابطه ی دمکراتیک و برابر با “آن دیگری” مستلزم شناخت انواع رابطه های نابرابر و مجهز شدن به تفکر انتقادی ست. اما شناخت و نقد مناسبات نابرابر، به معنای درونی کردن و دوری گزیدن از آن نیست.” مهلتی بایست تا خون شیر شد”.(۱)
فاصله ی بین رابطه ی دمکراتیک و رابطه ی سلطه، فاصله ای به اندازه ی تمامی درد های بشریت است.
رابطه دمکراتیک با “آن دیگری” برای شهروز صرفا مفهومی برای سخن گفتن نبود، او این خصوصیات را درونی کرده بود و به آن عشق می ورزید و آن را برای همه ی کناره های زندگی کشانده بود. او روشنفکری بود که به کل جامعه ی ایران می نگریست و تلاش داشت در عرصه های مختلف جامعه ی ما فردی موثر باشد. اما توجه به جامعه ی ایران، در ابعاد گوناگونش، او را از توجه به انسان دور نمی ساخت، به همان گونه که اقامت گزیدن در خانه ی ادبیات او را از سیاست و تلاش برای رهایی انسان ایرانی و بشریت دور نساخت.
(۱) کتابی از شهروز رشید