از اینجا، از آنجا، از هر جا /۶۲
من هنوز از باغ ظهیرالدوله برای شما می نویسم، در کوچه پس کوچه های شمیران و نزدیک دربند؛ جایی که محل آرامش ابدی بزرگان ادب، هنر و سیاست کشورمان در قرن حاضر است. جایی که هر موقع دل آدم برای انسان های عاشق و تنها تنگ شد می تواند به آنجا رود و با آنها درددل کند؛ از همه چیز و از همه کس و از همه مهمتر از تنهایی هایمان در این روزگار غریب.
آیا تا کنون برای شما اتفاق افتاده است که چند چیز گرانبها و ارزشمند را گم کنید ولی در آن میان یکی از آنها برایتان بسیار مهم و خاطره انگیز باشد؟ من هم در باغ ظهیرالدوله دنبال گم شدگان فراوانی می گشتم ولی چند تا از آنها برایم از ویژگی های مهمی برخوردار بودند. بنابراین این بار به دنبال یک گم شده خاص بودم. گم شده ای که او را می توان شاعر تنهایی ها و درددل ها نامید.
در میان انبوه سنگ قبرهایی که بزرگان کشورمان در زیر آن آرمیده اند، سنگ سفیدی که روی آن پر از انواع گل های سفید و قرمز است، یکی از پر احساس ترین و در عین حال تنهاترین انسان اهل درد و اهل دل در زیر آن خوابیده است. کسی که در روی آرامگاه ابدی اش نوشته اند:
“اینجا آرامگاه ابدی و خانه فروغ است.
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی، برای من، ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم”
فروغ در زندگی شخصی و اجتماعی اش گرفتار کج رفتاری ها و کج فهمی های زمان خود بود. او سخت تحت فشار تعصبات خاص خانواده و بویژه پدر قرار داشت و آن گاه که برای فرار از این زندان خانگی دل در عشق بست و به خانه دیگری رفت، آنجا را ماوایی برای درک زیبایی ها و احساسات خود نیافت، بنابراین روح سرکش او تاب و تحمل خود را از دست داد و همچون “اسیر”ی در بند سر به “عصیان” نهاد و از زندان زندگی نام و افکار سرزمین قد کوتاهان که نتیجه ای جز ماندن در مرداب و گندیدن نداشت فرار کرد و خود را نجات داد.
“در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از سلاله درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می کند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد
که پرواز را به خاطر بسپارم.”
در زندگی فروغ دردی مشترک و تنهایی بی انتها دست به دست هم داده بودند و او را از دو طرف به سوی پایانی ناخوشایند می بردند. شاید باورتان نشود که بدانید فروغی که عاشقانه دل به آینده می سپرد، آنچنان در فشار قرار داشت که دو بار در زندگی درصدد برآمد تا خود را نابود کند و حتی حالت روحی و روانی بدی داشت. بنا به گفته بسیاری از نزدیکانش او همیشه حالتی غم انگیز و درونی پر آشوب داشت. هفته ها مریض بود و توان مالی آن که به نزد دکتر برود یا دارویی برای خود تهیه کند، نداشت و حتی در زمستان برای صرفه جویی خانه اش را گرم نمی کرد ولی دل در عشقی دیگر داشت که در وجودش حرارت می آفرید. کودکی را از جذامخانه به فرزندی قبول کرده بود و هزینه او را می پرداخت. در همین حال اگر کسی محتاج بود، فروغ بی ریا و با عشق و محبت به فریاد او می رسید، ولی کسی از درون او زیاد آگاهی نداشت که چگونه زندگی می کند.
“و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست های سیمانی
***
در شب کوچک من دلهره ویرانی ست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟”
آنچه که در زندگی فروغ حائز اهمیت است، مبارزه با تمام بدی ها و موانعی بود که بر سر راهش قرار داشت. این موضوع می تواند برای ما و بویژه جوانانی که پس از یک مشکل به یأس و ناامیدی رو می آورند، الگویی از مبارزه و پیروزی باشد. خود او می گوید: “من از آن آدم هایی نیستم که وقتی می بینم سر یک نفر به سنگ می خورد و می شکند، دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا سر خودم نشکند، معنی سنگ را نمی فهمم.
توی محیط کوچک و تنگی بودم که اسمش را می گذاریم زندگی خانوادگی، بعد یک مرتبه از تمام آن حرف ها خالی شدم. محیط خودم را عوض کردم. من به دنیای اطرافم، به اشیاء اطرافم و به آدم های اطرافم و خطوط اصلی این دنیا نگاه کردم، آن را کشف کردم و وقتی خواستم بگویمش دیدم کلمه لازم دارم. کلمه ها را وارد کردم. به من چه که این کلمه هنوز شاعرانه نشده است. جان که دارد. شاعرانه اش می کنیم. “نیما” راهنمای من بود، اما من سازنده خودم بودم. من همیشه به تجربیات خودم متکی بودم. من اول باید کشف می کردم که چطور شد “نیما” به آن زبان و فرم رسید. اگر کشف نمی کردم که فایده نداشت. آن وقت یک مقلد بی وجدانی می شدم. باید آن راه را طی می کردم. یعنی زندگی می کردم.
من جمله را به ساده ترین شکلی که در مغزم ساخته می شد بر روی کاغذ می آوردم و وزن مثل نخی است که از میان کلمات رد شده بی آن که دیده شود، فقط آنها را حفظ می کند و نمی گذارد بیفتند. به نظر من حالا دیگر دوره قربانی کردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است. حالا شعر برای من یک مسئله جدی است. مسئولیتی است که در مقابل وجود خودم احساس می کنم. یک جور جوابی است که باید به زندگی خودم بدهم. من همانقدر به شعر احترام می گذارم که یک آدم مذهبی به مذهبش. به یک چیز دیگر هم معتقدم و آن “شاعر بودن” در تمام لحظه های زندگی است. شاعر بودن یعنی انسان بودن. فکر می کنم کسی که کار هنر می کند باید اول خودش را بسازد و کامل کند. بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافت ها، فکرها و حس هایش یک حالت عمومیت بخشد.”
“به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
در فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آئینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود”
نیما و نگرش نوین او، به زن های ایرانی این جرأت و آمادگی را داد تا آنها با شهامت قلم به دست گیرند و به میدان آیند و از عشق، تنهایی، هراس و احساسات درونی خودشان حرف بزنند و بنویسند. چون در طول تاریخ هزار و چند صدساله ما در شعر و ادب پارسی، کمتر زنانی پیدا شده بودند که این گونه سخن بگویند. سایه مردسالاری بر همه جا افتاده بود. فروغ با استفاده از این فرصت ها، سکوت زنانه را شکست و درهای قفس را گشود و در مقابل تعصب ها، کج خلقی ها، باورهای سخت و سنت گرایانه ایستاد. او دوست داشت محیط اجتماعی طوری تغییر کند که زنان نیز همگام با مردان بتوانند حرف ها و خواسته های درونی خود را بیان کنند. هر چند که این راه موجب آسیب ها، افتراها و توهین هایی به او گردید ولی همه این ناراحتی ها نتوانست او را از رسیدن به هدفی که داشت منصرف کند. او در مقابل واقعیت های زندگی آئینه ای گذاشت و آن را همانطوری که بود نشان داد. واقعیت هایی که از دید و نگاه یک زن هنرمند و شاعر بدون هیچ گونه پرده پوشی بیان می شد. فروغ با خود و دنیای خودش صادق و رو راست بود و علیه ارزش های تحمیلی جامعه زبان به اعتراض گشود و حرف خود را زد اگر چه به ضررش تمام شد.
فروغ جان، اینک من در کنار تو در باغ ظهیرالدوله نشسته ام و از حرف ها و سروده هایت امید و پایداری می آموزم، ولی دنیای امروز ما خیلی با زمان شما تفاوت پیدا کرده است. امروز روزگار قحطی تبسم و عشق است. دیگر کسی برای دل های عاشق شعر نمی گوید. در پشت نرده های باغ درختان ملولند و پرندگان از جفت گیری در هراس. دیرگاهی است دختران و پسران عاشق، در گوش هم عاشقانه زمزمه نمی کنند. همه ما با دلهره و ترس نفس می کشیم. مردم با سکوت در ظاهر و آتش کینه در درون، روزها و شب ها را سپری می کنند. اهریمنان بغض فشرده را در گلو می شکنند. این قصه پر غصه هم نسلان من است که با تو درددل می کنم، برای تسکین درون پر آشوب و ناآرام….
چقدر مشکل است، مرگ زودهنگام و ناباورانه ات فروغ جان. آن هم در سی و دو سالگی. در حالی که می خواستی با اتومبیل ات به سرویس مدرسه بچه ها صدمه ای وارد نکنی، آن را به مانعی کوبیدی. شاید تو با نگاه عاشقانه به کودکان آخرین نگاه خود را به جهان و هستی انداختی و هنگامی که خیالت راحت شد که به کسی آسیب نرسیده است، آن چشمانی که جهان را به گونه ای دیگر می دید، برای همیشه بستی. آری گفته بودی:
“مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
***
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند”
هنوز شب است…
هنوز شب است و سیاهی
فروغ جان
دیگر نیازی نیست اگر به دیدنت آمدیم
با خود چراغ بیاوریم و یک دریچه
تا تو به ازدحام کوچه خوشبخت بنگری
چون مدتهاست که دیگر
خوشبختی از میان کوچه ها
رخت بر بسته
و شکل لبخند از ذهن ها پاک شده
ازدحام سر کوچه نیز
به علت درگیری در پشت ترافیک
بین دو راننده است
که رهگذران دل مرده
آنها را به تماشا ایستاده اند.
تو نیز سهراب جان
نگران چینی نازک تنهایی مباش
که ترک بر دارد
چون کسی از دل عاشق دیگر
سراغ نمی گیرد.
روز و شب می گذرد
در دل ما غروبی ست سیاه و تاریک
من نمی دانم که ز خاک
پس چرا یک تن چون نیما
سر برون نگذارد
تا که فریاد آرد:
“آی آدم ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید
همه ما در آب داریم می سپاریم جان”
“در روزگار قحطی تبسم و عشق”
اخبار کتاب و تازه های نشر
*”فردا برای خواندن دیر است…” شعاری که بیست و نهمین دوره نمایشگاه بین المللی کتاب تهران با آن شروع به کار کرد. همه ساله برگزاری این نمایشگاه با مسایل و مشکلاتی توام بوده است ولی این موارد همه تحت الشعاع عشق و علاقه و مراجعه و خرید علاقمندان کتاب قرار می گیرد. بنابراین باید این حرکت فرهنگی را بزرگترین رویداد اجتماعی و فرهنگی در سطح کشورمان تلقی کرد. امسال نیز مطابق معمول نمایشگاه کتاب در تسخیر غرفه های ناشران دولتی یا نهادها و سازمان های تحت نظر دولت قرار دارد و هر یک از آنها با تعداد قابل توجهی آثار جدید به نمایشگاه آمده اند. البته این مایه ناامیدی نیست، هستند هنوز ناشرانی از بخش خصوصی که با شور و شوق و کتاب های خوب به نمایشگاه می آیند. بزرگترین مشکل نمایشگاه امسال دوری مسافت آن تا شهر است ولی حضور علاقمندان ناامید کننده نبوده است. تا کنون مطابق هر ساله تعدادی کتاب از بخش انتشارات خارجی بویژه عربی که در آنها نام خلیج فارس تحریف شده بود جمع آوری شده است. جالب است که امسال مسئولان هم خود به انتقاد کنندگان کتاب پیوسته اند و در تالار گفتگوها از “بحران محتوا” در آثار چاپ شده سخن گفته اند. سخنگوی وزارت ارشاد نیز به جای چاره اندیشی برای مدت طولانی اخذ مجوز کتاب گفته است: “ما نگران انتشار بعضی کتاب ها در فضای مجازی هستیم.” معلوم است وقتی کتابی نتواند از مراجع قانونی به بازار راه پیدا کند، نویسنده یا ناشر راه دیگری برای نشر آن پیدا می کند.
اخبار و رویدادهای نمایشگاه امسال را به مرور در هفته های آینده مورد بررسی قرار خواهیم داد.
تفکر هفته
چنان زندگی کن
که اگر گفتار و کردارت
در جهان پراکنده شود
شرمندگی از آن تو نباشد
حتی اگر این پراکنده ها
واقعیت نباشند.
“یادداشت های مرد فرزانه ریچارد باخ”
ملانصرالدین در تورنتو
درگیر و دار زندگی، انسان چیزهایی مشاهده می کند که اقدام درباره آنها میزان شعور اجتماعی و تعهد و رسالت انسانی او را نشان می دهد. در این زمان که همه افراد در تورنتو سرگرم کارهای روزانه خود هستند و کامیونیتی ما نیز گرفتار کارهای خود، با وقوع یک بلای طبیعی و یک آتش سوزی مهیب، چهره زندگی و ادامه حیات برای ساکنان یک شهر مهم کانادا در استان آلبرتا در زمانی کوتاه به جهنمی تبدیل شد. در این حالت بحرانی حضرت ملا را مشاهده کردم که آرام و قرار نداشت و در تدارک آن بود که برای کمک های فوری به این مصیبت زدگان آتش، اقدام به فاندریزینگ کند و از اعضای کامیونیتی ایرانیان مساعدت بطلبد تا به اندازه ممکن حضور و شعور اجتماعی جامعه ما را نشان دهند. بنابراین از ایشان تقاضا کردم که نظر خود را در این باره اعلام فرمایند. ملا که از وقوع این حادثه به شدت ناراحت و غم زده بود گفت:”پسرم بنویس که همه ما در مقابل مشکلات دیگران مسئولیم. اکنون چهره شاداب و فعال ساکنان یک شهر مهم در کانادا، پژمرده و نگران شده است. شعله های آتش به زندگی و کار افراد هجوم آورده و رحم نمی کند. دیگر بچه ها با خنده و شادی به مدرسه نمی روند. خانه ها و هستی افراد که با کار و کوشش تهیه شده اند در آتش می سوزد. هر چند که مسئولان به وظایف خود عمل می کنند، ولی حجم خسارت و نابودی به حدی است که احتیاج به کمک های همگانی دارد. هر یک از ما وظیفه داریم به اندازه امکانات و وسعمان به این افراد کمک کنیم. بنابراین من به عنوان ریش سفید کامیونیتی اعلام می کنم با کمک تان مرهمی بر روی زخم های ایجاد شده بنهید و به یاری عزیزانی که همه چیز خود را از دست داده اند بشتابید.”