متن پیش رو بریده ای از داستان بلند تصویر صفوراست که به انگیزه رونمایی این کتاب منتشر می شود. رونمایی کتاب به همت سازمان زنان ایرانی انتاریو در تاریخ۲۳ فوریه ۲۰۱۳ ساعت پنج و نیم در کتابخانه مرکزی نورت یورک، اتاق شماره یک برگزار می شود.
به کافی شاپ میرسم. میدانم باید حداقل ده تا پانزده دقیقهای منتظر سمیرا بمانم. اما هنوز از راه نرسیده، سمیرا را میبینم که از اتومبیلش پیاده میشود. با هم قهوه میگیریم و پشت میزی کنار پنجره مینشینیم. چهره سمیرا تغییر کرده است. نمیتوانم بگویم پیر شده است. چه پیری چیزی نیست که در عرض یکی دو هفته یا یکی دو روز خودش را نشان دهد. اما چه باور کنم چه نکنم، پیر شده است. پیری پنهانی که با لوازم آرایش آن چنانی که شب و روز از تلویزیون و سایر وسایل ارتباط جمعی تبلیغ میشود و زنانی را نشان میدهد که در سالخوردگی هم پوستی شفاف و سالم دارند، هر زنی از جمله سمیرا را وسوسه میکند که با استفاده از آن وسایل زیبا و جوان بماند. سمیرا هیچ وقت برای من نگفته است که از آن نوع لوازم آرایش استفاده میکند یا نه. اگر هم استفاده کند به خودش مربوط است و من هیچ وقت به خودم اجازه ندادهام از او چنان پرسشی بکنم. سمیرای امروز اما سمیرای همیشگی نیست. در چهرهاش یک نوع بلوغ سالخوردگی و یک نوع وارستگی و در همان حال نگرانی نشسته است و همین نگرانی است که مرا پریشان می کند.
میپرسم، سمیرا جان اتفاقی افتاده است؟
چشمانش پر از اشک میشود. چیزی که برای من تازگی دارد. تا به حال نشده است که اشک سمیرا را ببینم. گاه با یادآوری خاطرهای دردناک و تلخ چشمان من پر از اشک شده است، لبخندی به تمسخر زده و گفته است، خانم نویسنده با احساس. من هم برایش گفتهام که من حتی از مرگ و یا بدبختی آدمهای قصههای خود گریستهام و او جوابم داده است بیهوده نیست از امکاناتی که در سر راهم قرار گرفته بوده، نوشتن را انتخاب کردهام که مونس و همدرد آدمهای خیالی خود باشم، در اندوه آنها بگریم و در شادیشان شاد باشم.
قبل از آن که جرعهای از قهوه خود بنوشم و قبل از آن که کاملاً نشسته باشم، میپرسم، سمیرا جان مشکلی پیش آمده است؟ چرا این همه…
نمیگذارد کلام خود را به پایان برسانم. میگوید، نگران او نباشم. دارد پوست عوض میکند. دارد به آگاهی میرسد. در جستجوهایی که همراه مادر صفورا به انجام رسانده و در غیبت چنگیز به این درک رسیده که زندگی آدمی آزمونی سخت است.
به میان حرفش میدوم، پس به جستجوی صفورا هم رفتهاند و نتایجی هم به دست آوردهاند. میگوید، لازم نیست به میان حرفش بدوم. باید کمی حوصله به خرج دهم تا او نتیجه جستجوی یک هفتهای خود را برای من شرح دهد.
جرعهای قهوه مینوشد و به بیرون نگاه میکند و من فرصت میکنم در او دقیق شوم. آری سمیرای امروز تشابه چندانی با سمیرای هفته پیش و هفتههای پیش ندارد. همان چشم و ابرو وهمان لب و دهان و گونه و چانه را دارد اما سایه پیری، گرچه نمیشود گفت، پیری، بلکه نوعی بلوغ و تکامل روی چهره و اندام او نشسته است. سمیرا ریزش آرام باران را تماشا میکند و من نیز محو تماشای او شدهام. وقتی به من مینگرد، میتوانم حدس بزنم که چه پرسشی در ذهنش نشسته است.
” در من چه میبینی؟”
اما پرسش نه به زبان او میآید و نه جوابش به زبان من. نمیخواهم در این باره با او حرف بزنم. میخواهم از جستجویش بگوید که میگوید. در هفتهای که گذشت، سه روز اول را با مادر صفورا در خانه مانده بودند. چرا که مادر صفورا امیدش را برای پیدا کردن دخترش از دست داده بوده. اما خودش زنی دیگر شده بود؛ پر جنب و جوش. از من میخواست که به خیابان برویم و از شهر دیدن کنیم، به فروشگاههای سرپوشیده بزرگ میرفتیم و مادر صفورا به آدمها به ویژه به زنان خیره میشد. گاه زن یا دختری را که فکر میکرد هم سن و سال صفوراست، دنبال میکرد. گاه هم به خیال آن که آن زن صفوراست، دست روی شانهاش میگذاشت و بی اختیار میگفت، “صفورا” که زن به خیال آن که مادر صفورا دچار اختلال روحی و روانی است، نگاه غریبی به او می کرد و به راه خود میرفت. در همین جستجوها به دختری برخوردیم که صفورا را میشناخت.
نزدیک است بپرسم، چطور؟ که سمیرا میپرسد نمیخواهی بپرسی چطور؟
بی آن که بگذارد پرسش از دهان من بیرون آید، ادامه میدهد، آری، آن دختر آشنای صفورا از کار درآمد. در واقع دختر است که دست روی شانه مادر صفورا میگذرد و نام صفورا را به زبان میآورد. مادر صفورا بهت زده میایستد و بعد انگار صفورای خودش را پیدا کرده باشد، او را در آغوش میکشد و بلند بلند گریه میکند. دختر به هر ترتیبی هست خود را از آغوش مادر صفورا بیرون میکشد و می گوید، او را ببخشد. آن خانم را با صفورا اشتباه گرفته است. من که میبینم مادر صفورا بهت زده و گیج و سرخورده است و پی برده که آن دختر صفورا نیست و هیچ شباهتی هم به صفورا نداشته و چرا مادر صفورا برای یک لحظه او را با صفورای خود اشتباه گرفته، این دیگر بر من معلوم نمیشود. سمیرا میگوید، در این میان او هم خود را باخته و گویا زبانش بند آمده است. اما بعد به خود میآید و از دختر میپرسد، چطور شد که این خانم که منظورش مادر صفورا بوده است با خود صفورا اشتباه گرفته است. دختر به ساعتش نگاه میکند و میگوید، چند دقیقه بیشتر وقت ندارد و باید به دنبال دخترش به مهد کودک برود. خلاصه این که در همان چند دقیقه به کافی شاپی در همان حوالی میروند. دختر یک کیک و یک قهوه سفارش میدهد. سمیرا میگوید، چنان با ولع کیک را میخورد و قهوه را روی آن هورت میکشید که هم او و هم مادر صفورا تعجب کرده بودند. دختر که قیافه شگفت زده آنها را میبیند، خجالت زده میگوید، فرصت نکرده ناهارش بخورد. چرا که تمام وقت ناهار مشغول جمع و جور حساب مغازهای بوده که در آن کار میکند. صاحب مغازه طوری به مشتریها و کارکنانش نگاه میکند که انگار همه در صدد آنند که اجناس مغازه او را بدزدند و یا او را سرکیسه کنند. خلاصه آن خانم و یا آن دختر که من هنوز فرصت نکرده بودم، نامش را بپرسم و سمیرا گاه از او آن خانم و گاه آن دختر نام میبرد و من در فرصتی که پیش میآید، از سمیرا میپرسم، نامش چی بود؟ میگوید، مانا. آن طور که سمیرا میگوید، گویا مانا زن کمرو و خجالتی و کم حرفی بوده است و به جای آن که از صفورا بگوید، از صاحب کارش میگوید که با آن که چند مغازه به اصطلاح زنجیرهای داشته و ثروت هنگفتی به هم زده بوده، باز هم مثل تخم چشمش از هر تکه لباسی که در مغازه آویزان بوده مراقبت میکرده است و به مشتریها به چشم دزد نگاه میکرده است تا مشتری و خریدار.
نزدیک است به میان حرف سمیرا بدوم که سمیرا جان لُب مطلب را بگو. چطور شد که آن خانم یعنی مانا مادر صفورا را با خود صفورا اشتباه میگیرد؟ سمیرا بی طاقتی مرا در مییابد و میگوید، خوب، آره. انگار با صفورا آشنا بوده است. وقتی میپرسم، چطور؟ میگوید، وقتی هردو تازه به این سرزمین آمده بودند، هردو در شلتری اقامت داشتند. گویا مدتی با هم دوست بودهاند و حتی وقتی مانا شلتر را ترک میکند، یعنی جایی برای خود کرایه میکند و از آنجا میرود، بازهم گاهگاهی با صفورا ارتباط داشته و او را میدیده. گاه مانا به شلتر میرفته و با هم به خیابان میرفتند و قدم میزدند و اگر پولی در بساط داشتند با هم قهوه و یا ساندویجی میخوردند. آن خانم یعنی مانا کیک و قهوهاش را که میبلعد و مینوشد، بلند میشود که برود اما مادر صفورا دست روی دستش می گذارد و از او میخواهد که اگر نشانی و خبری از صفورا دارد به او بدهد. مانا میگوید، هیچ خبری از او ندارد چرا که مانا یکی دو سال بعد کاری در شهری دیگر پیدا میکند. یعنی اول شوهر میکند بعد شوهر در شهری دیگر کار پیدا میکند و او هم در همان شهر دنبال کار میگردد و کار پیدا میکند. چرا که با یک حقوق آن هم با حداقل مزد نمیشود در این سرزمین زندگی کرد. خلاصه این که از این شهر میرود و رابطهاش با صفورا قطع میشود. راستش یک بار هم به شلتر تلفن میزند. یعنی وقتی که دوباره به این شهر برگشته بوده و از دفتر سراغ صفورا را میگیرد که به او میگویند صفورا از شلتر رفته است.
سمیرا میگوید، تا در خروجی آن فروشگاه دراندردشت به دنبال آن خانم دویده تا توانسته نشانی دقیق شلتر را بگیرد.
نمیگذارد بپرسم به شلتر هم رفتهاند یا نه. میگوید، لابد میخواهی بدانی در شلتر نشانی از صفورا پیدا کردیم؟ میگویم، مگر نباید بدانم؟
جوابم را نمیدهد. پس از لختی میگوید، راستش حالا حس میکند که بیشترین لذتی که از این جستجو میبرد، شرح و بسطش برای من است. میگوید، گاه به همین دلخوشی از خانه بیرون میرود و چه ناامیدی تلخی بر دلش نشسته است. تعجب آور این است که هرچه سمیرا از این جستجو ناامیدتر میشود، مادر صفورا امیدوارتر. یعنی چطور بگویم، یک روز صددرصد امیدوار است که دخترش را پیدا میکند یک روز هم کاملا ناامید از پیدا کردن او، دلش میخواهد شهر را بگردد و از جاهای نادیده دیدن کند. از تغیراتی که در رفتار و خلق و خویش اتفاق افتاده است، برایم گفته است. میگوید، امروز هم مشغول پختن آش عجیب و غریبی است به نام آش حاجات. مثل نماز حاجات که مردم برای برآوردن حاجاتشان به جا میآورند. خلاصه این که سمیرا به این نتیجه رسیده است که مادر صفورا به نوعی خرافات عجیب و غریب معتقد است و به او گفته است قبل از آن که از ایران بیرون بیاید برای پیدا کردن صفورا به دیدار یک زن پیشگو و یا فال بین رفته است و او به مادر صفورا گفته است که دخترش در جایی روی این کره خاکی چشم انتظار اوست.
میخواهم بگویم، سمیرا جان به مادر صفورا نگفتی که آن خانم فال بین چشم بسته غیب گفته. بی شک صفورا اگر خدای ناکرده چشم از جهان فرو نبسته باشد، جایی روی این کره خاکی است. وسط زمین و آسمان که نمیتواند باشد. فضانورد هم که نبوده تا به فضا رفته باشد. اگر رفته بود، نامش را عالم و آدم میدانستند و تمام وسایل ارتباط جمعی درباره او مینوشتند و میگفتند. همان طور که درباره انوشه انصاری نوشتند.
اما از این چیزها با سمیرا هیچ نمیگویم. لزومی هم ندارد بگویم. باید اصل مطلب را از او بشنوم. روده درازی کردن وقت تلف کردن است و از موضوع اصلی دور افتادن. اگر سمیرا حرف توی حرف نیاورد و از شلتر بگوید شاید بشود سرنخی به دست آورد. گرچه من بعید میدانم به سرنخی رسیده باشند. اگر رسیده بودند، سمیرا این همه گرفته نبود.
به چهره سمیرا که دقیق میشوم، ناگهان بی آن که خودم بخواهم از او میپرسم، چه چیزی او را نگران میکند؟ او هم انگار قصه مادر صفورا و جستجویش و آن خانم یعنی مانا و دیدارش از شلتر را فراموش کرده است. به من نگاه میکند. طوری که انگار مرا هم نمیبیند. میگوید، چنگیز. چنگیز نگرانش میکند. سه روز از موعد برگشتش میگذرد و نیامده است. نه تلفنی و نه نامهای. او، یعنی سمیرا تلاش فراوان میکند به این دیر آمدن فکر نکند. میخواهد به خودش بقبولاند که ده روزه دوره ویپاسانای او هنوز تمام نشده است.
و من نیز ناگهان در ذهن خود تاریخ رفتن چنگیز را به یاد میآورم و روزهای غیبت او را حساب میکنم و به این نتیجه میرسم که حق با سمیراست. سه روز از ده روز معهود گذشته است و چنگیز به خانه برنگشته است. سمیرا را دلداری میدهم نگران نباشد. شاید خواسته روزهای بیشتری را در مراقبه بگذراند. شاید در نیمه راه یک کشف و مکاشفه است. و شاید…
و ادامه میدهم، نباید نگران باشد. بهتر است شرح دیدارشان را از شلتر برای من بگوید. نباید جستجویش را نیمه تمام بگذارد و من یقین دارم اگر به جستجویش ادامه دهد، چنگیز هم به او خواهد پیوست. شاید چنگیز هم گمشدهای دارد …
سمیرا حرفم را قطع میکند و میگوید، نه چنگیز هیچ گمشدهای ندارد. او فقط در جستجوی معنی زندگی است. او در کشف و مکاشفه است. در جستجوی گمشدهای نیست. سمیرا گمشده اوست که این همه سال در کنار چنگیز زندگی کرده است.
سمیرا هم چنان میگوید و میگوید تا من مجبور شوم سخنش را قطع کنم که سمیرا جان قرار بود از شلتر بگویی. نیم ساعت بیشتر وقت نداریم.
لختی به بیرون خیره میشود و بعد به من نگاه میکند و انگار مرا هم نمیبیند و یا کس دیگری را در مقابل خود میبیند که نمیشناسد. بعد آهی میکشد و مدتی به سکوت میگذرد. حس میکنم دارد فکرهای خود را جمع و جور میکند. شاید هم دارد نگرانی درباره چنگیز را از ذهن بیرون میکند. شاید دارد افکار خود را متمرکز میکند تا بتواند درباره شلتر بگوید. به زبانم میآید که بگویم، سمیرا جان داری دق مرگم میکنی. حرف بزن. همان طور که به من خیره شده و من هم به او چشم دوختهام، میگوید، میخواهد از شلتر بگوید به یک شرط. تعجب میکنم. چه شرطی؟ اما نمیگذارد دهان باز کنم. ادامه میدهد، نباید حرفش را قطع کنم و حرف توی حرف بیاورم. باید خیلی سریع و خیلی خلاصه آن چه را در شلتر گذشته برای من بگوید. چرا که نقطه اوج داستان میتواند همین شلتر باشد. شاید هم نقطه پایان. شاید هم نقطه شروع…
حرفهای ضد ونقیض سمیرا نزدیک است مرا به حرف بیاورد، یعنی چی؟ که با اشاره چشم و ابرو و انگشت اشاره به من میفهماند، هیچ نگویم تا او به سخنانش ادامه دهد و کار را تمام کند.