شهروند ۱۱۷۸ ـ ۲۲ می ۱۳۸۷
آرش رضایی در سال ۱۳۵۰ در مرز غرب و جنوب ایران به دنیا آمد. به خاطر شغل پدر مدام بین کرمانشاه، لرستان و خوزستان آواره بود. او لیسانس جامعه شناسی را از دانشگاه شهید بهشتی در تهران گرفت. در حال حاضر ساکن کرج است و رمان دلقک و رویا را برای چاپ به نشر چشمه سپرده است. داستان در آغاز جنگ های هشت ساله ایران و عراق در خوزستان می گذرد.
صبح با صدای دونلی سیاوش از خواب بیدار شد. از پنجره بیرون را نگاه کرد. نسیم خنکی از طرف نخلستان میآمد. بوی خرما و نخل در پاسگاه پیچیده بود. پاسگاه خواب آلود بود. نگهبان دم در روی اسلحه خم شده بود.
آن روزها هنگ نیروی زیادی نداشت. خیلیها رفته بودند. تعداد زیادی انتقالی گرفته بودند. هنگ خالی بود. سر جمع یک دسته سرباز با چند درجه دار. کادریهایی که مانده بودند، خانوادهها را فرستادند به شهرهایشان.
خانههای سازمانی خالی شده بود. هیچکس جرات نمیکرد به خانهها نزدیک شود. میگفتند سگها در خانههای سازمانی لانه کردهاند. میگفتند مادهها زاییدهاند.
شب ها از خانههای خالی صداهای عجیبی میآمد. سربازها میگفتند، صدای گریه سگ است. میگفتند سگها اولین توله خود را میخورند، بعد براش گریه میکنند. سیاوش میگفت زار سگ است. سربازها از ترس به سمت خانههای سازمانی شلیک میکردند.
در خانهی فرماندهی هنگ زندگی میکردند. خانه داخل هنگ بود. پدر ترجیح میداد رفت و آمد ما از در هنگ باشد. پنجرهی خانه رو به حیاط هنگ بود. در همه آن سالها صدای شیپور و سرود “شاهنشه ما” و ای ایران که ژاندارمها به آن “مرز پر گهر” میگفتند، پیش از صدای خروس به گوشش رسیده بود.
پدر هیچ وقت به مرخصی نرفت و او هیچ وقت تا بازار و لب مرز بیشتر نرفته بود.
همراه پدر میرفت مرز. همان جایی که پدر میگفت نقطه صفر مرزی. رو به عقب جیپ مینشست و چشم میدوخت به رد تایر جیپ. دنبال گهرهایی بود که افتاده بود لب مرز.
حالا مرز هیولایی شده بود که حلقوم سربازها را پاره میکرد. سگها را میکشت و نخلها را زیر پا له میکرد. جلو میآمد. از شط میگذشت. کش میآورد سمت هنگ مرزی، سمت خانه پدری. جایی که خانهی آنها بود و پنجرهاش به آنجا باز میشد.
سیاوش زیر پنجره دونلی میزد. شانههای سیاوش آرام آرام بالا و پایین میرفت. صدای ساز گرفته بود.
گفت:
«سیاوش»
سیاوش برگشت و نگاهش کرد. قطرهی درشت اشکی سرید روی سبیلهای نرمش. سرش را زیر انداخت. چشمهای درشت و سیاهش سرخ و خیس شده بود. دستی به دونلی کشید. ساز از صدا افتاد.
«چیزی شده سیاوش؟ پدر کجاست؟»
«رفتند شط گشتزنی.»
«گریه میکنی؟»
«گریه نمیکنم.»
سیاوش رانندهی هنگ بود. با پدر میرفت گشت.
سیاوش دونلی میزد. ساز را از ایرانشهر آورده بود. آنروزها که همه جا آرام بود، میرفت لب شط و دونلی میزد. پدر که دیده بود، دلبسته سیاوش و سازش شده بود.
میگفت:
«وقتی دونلی دست میگیرد مثل پسری پانزده ساله میشود. از خود بیخود میشود.»
سیاوش گاهی هم برای پدر زمزمهای میکرد، ترانهی “لبم از یاد میرود»را میخواند.
پرسید:
«سیاوش پدر کی بر میگردد؟»
«برای صبحگاه اینجا هستند.»
دونلی را به لب نزدیک کرد، نزد و شروع به خواندن یکی از لیکوهای بلوچی کرد. غمگین و محزون میخواند. شاید یاد کسی افتاده بود. همیشه یاد کسی آدم را محزون میکند. برادرش مینوشت با سلامی به گرمی لب خشکیده هامون و به عظمت دشت بیپایان کویر.
سیاوش همیشه نگران هامون بود. میگفت:
«هامون که خشک شود، کشت و کار به صحرا میشود. پدر به پیشانی میزند و میگوید سیاه بخت شدیم، سیاه بخت شدیم سیاوش.»
استوار از هنگ بیرون زد. خمیازهی بلندی کشید. دستهاش را به سینه کوبید. فانوسقهاش را سفت کرد. داد زد:
« سرکار اشکزهی سایه رفت. بچهها را به خط کن. الان جناب سروان می رسد.»
سیاوش راه افتاد به طرف آسایشگاه. سربازها از آسایشگاه بیرون آمدند. دست و رو نشسته و خواب آلود به خط شدند.
استوار داد زد:
«ناسلامتی صبحگاه داریم. مشتی آب به صورتتان می زدید از گُل رویتان کم نمیشد.»
داد و فریاد استوار و جنب و جوش سربازها شروع شد. بند پوتینها را سفت کردند. گت شلوار را مرتب کردند. سربازها به خط شده بودند. جیپ فرماندهی پیچید در حیاط. کنار میله پرچم توقف کرد.
پدر از جیپ پایین پرید و لباسش را تکاند. استوار خبردار داد. سربازها به خط شدند. سیاوش مراسم پرچم را اجرا کرد.
نسیم صبحگاهی رفته بود. باد بیقوت بود. پرچم را فقط تا کمر تکان میداد. تای پرچم جمع میشد. باد زور میزد، باد در پرچم نمیگرفت. پرچم سابیده بود. سفیدی به خاکستری میزد و سرخیاش به بوری. سبزش رفته بود.
آمار گرفتند. استوار آزاد باش داد و رفت کنار پدر.
پدر روی سکو ایستاد. به سربازها نگاه کرد. کمرش را راست کرد. دستهاش چنگ زد به فانوسقه. کمی در سکوت با سبیلهاش بازی کرد. سرش را بالا گرفت. نگاهی به ستون کوچک سربازها انداخت. لب بالا را با زبان خیس کرد. گفت:
«شما در این چند وقت شاهد همه چیز بودهاید. من حرف جدیدی ندارم. همدیگر را خوب میشناسیم. مثل خیلیها میتوانستیم منطقه را بگذاریم و برویم. اندازه کافی مرگ دیدهایم. تو دشت لای نیزار و یا کنار شط. سربازیم. با خون غریبه نیستیم. میبینید که داریم بیصدا میمیریم. نگاه کنید به خودتان بیست نفر از همقطارانتان نیست. فرار نکردند. جنگیدند و مردند.»
پدر آهی کشید:
«میجنگیم ولی کسی صدای گلولههای ما را نمیشنود. صدای مردن ما را نمیشنوند. بجنگیم توبیخی میگیریم. نجنگیم دشمن سرمان را میبرد و تشویقی میگیرد. در بین شما کسی هست که خدمتش تمام شده. چشم انتظاری دارد. دروغ خوب نیست. هر لحظه ممکن است بمیریم. اینجا اشک و خون میریزیم و مرگ درو میکنیم. اینجا نقطه صفر مرزی است. اینجا پایان زندگی است. به عنوان یک نظامی و یک مافوق از شما میخواهم که به وظیفه سربازی خود عمل کنید ولی به عنوان یک انسان نمیتوانم بگویم به فرشته مرگ تعظیم کنید و لبخند بزنید.»
سکوت کرد. سینهاش را بالا داد. دستی به نک سبیلهاش کشید و با غرور و رضایت گفت:
«مرگ راه من است. انتخابش کردهام و تمامش میکنم. میخواهم از مرگ زندگی بسازم.»
به تکتک سربازها نگاه کرد. انگار آمارشان را میگرفت:
«حرف آخر را بزنم، شما خواهید مرد بدون آن که چشمی شاهد جانبازی شما باشد. یاد شما هیچ جا ثبت نخواهد شد. جنگیدن و مردن دلیل میخواهد. شما به هر دلیلی میتوانید بجنگید. البته میتوانید نجنگید. فقط یک مسئله کوچک را فراموش نکنید، زندگی لجبازی است.»
با دست به اطراف اشاره کرد:
«نمیبینید که همه چیز و همه کس با ما سر لج افتاده است. خوب ما هم لج میکنیم. میمانیم. میجنگیم و مرگ را مدال سینه دشمن میکنیم. من اسلحهای ندارم که از سلاح دشمن قویتر باشد. اما سلاح من این است؛ بگذار من بمیرم چیزی از جهان کم میشود؟ نمیشود. دشمن ضعیف است چون برای زندگی آمده است. آمده است اینجا بماند. در شط شنا کند. زیر نخلستانهای ما روی قالیهای ما لم بزند و سیگار سومر دود کند. میبینید چقدر ضعیف است. چقدر حقیر است. اما ما قوی هستیم چون میخواهیم بمیریم. من آدم قوی میخواهم. من اینجا هستم تا این لجبازی را تمام کنم. حرف پیلتن این است. این چیزی است که شما را رویین تن میکند.»
پدر که حرف میزد، سربازها سرشان بیشتر بالا میآمد. انگار میخواستند در دید فرمانده باشند.
حرف پدر که تمام شد، استوار گفت:
«ما قوی هستیم، چون میخواهیم بمیریم.»
سیاوش هم بلند گفت:
«ما میمیریم.»
همه فریاد میزدند:
«زنده باد مرگ»
جنب و جوش سربازها در هنگ پیچید. کلاه همدیگر را پرت میکردند. مثل پسر بچهها با هم شیطنت میکردند.
سربازها به طرف آسایشگاه رفتند. پدر آمد طرف تخت زیر بید مجنون. اشکهاش را پاک کرد.
پرچم مثل مار مردهای تا خورده بود دور میله. زن لباده پوش از دور پاسگاه را نگاه میکرد. مدتی بود که پیداش میشد. میایستاد روبروی هنگ و از دور تماشا میکرد. استوار با دستهای سرباز بیرون رفت. زن لباده پوش در گرد و خاک جیپ ناپدید شد.
شیخ ثامر و دو تا بومی دویدند داخل هنگ. خون از سر یکی از بومیها فواره میزد. پدر نشسته بود روی تخت زیر بید مجنون. دفتر هنگ را نگاه میکرد. گزارش شب قبل را در دفتر هنگ ثبت میکرد.
بومیها با شیخ ثامر قال و قیل راه انداخته بودند. ایستاده بودند پای تخت زیر بید مجنون.
سیاوش دفتر را گرفت. رفت سمت هنگ.
یکی از بومیها یقه شیخ ثامر را از پشت گرفته بود. پای شیخ سر خورد و با پشت نشست جلوی تخت.
پدر حوصله خندیدن نداشت. دستی به سبیلش کشید.
«ها یا شیخ باز چی شده؟»
بومی سر ودست خونیاش را نشان داد. حرف که میزد پشنگ خون از دهانش میخورد به اطراف.
شیخ ثامر بلند شد. آمد تو حرف بومی. بومی پرید جلوی شیخ. شیخ به پهلوی بومی زد. بومی در میان ناله، عمامه شیخ را کشید. سر بی موی شیخ بیرون افتاد. مثل لبوی سرخ بود با گوشهای بزرگ و چروکیده.
پدر سیاوش را صدا زد:
«سرکار اشک زهی، بازداشتگاه»
شیخ با تعجب گفت:
«جناب فرمانده!»
«هر دو، سرکار اشک زهی»
سیاوش بومی و شیخ ثامر را جلو انداخت. شیخ ثامر به بومی اردنگی میزد. بومی از پشت به سمت شیخ لگد میانداخت. پدر نگاه میکرد ولی نمیخندید.
به هنگ تلگراف شده بود:
« استفاده از پرچم فعلی در صورتی که فاقد نشانههای طاغوت باشد تا تهیه و ارسال پرچم جدید بلامانع است.»
غروب استوار پرچم را پایین کشید. پرچم رنگ نداشت. شیر و خورشید پاک شده بود. بور بور بود. مثل یک دستمال کهنه و چرکین بود.
استوار با خنده گفت:
«جاودان باد رنگ سربازی»
استوار به سربازها دستور داد. سربازها دور میلهی آهنی قدم رو رفتند. میله پرچم لخت بود. استوار نگاهی به میله لخت کرد. تف غلیظی روی زمین انداخت. سربازها را رها کرد و رفت. کلاهش را از سر برداشت و کجکج به سمت خوابگاه هنگ رفت.
همان شب پرچم تازهای با پارچههای صندوق مادر دستدوز شد، پدر و سیاوش هم کمک کردند. پرچم را صبحگاه بالا بردند. سربازها مرز پر گهر را با صدای بلند میخواندند. استوار و پدر پر زورتر میخواندند. از پشت پنجره زمزمه میکرد. سیاوش برگشت و لبخند زد. قطره اشکی از میان چشمهای پدر و استوار کنده شد. صدای پدر واضحتر شنیده میشد. شانههای استوار میلرزید. سیاوش باز برگشت سمت پنجره و دوباره خندید. پنجره را بست و همانجا نشست.