برای او که هفته پیش در خیابان های تورنتو کتک خورد و تحقیر شد به این جرم که با دیگری تفاوت داشت

خاطره‌ ای که از آن سال ‌های دور برایم مانده که تازه از ایران خارج شده بودم و در استانبول بودم به روزی برمی‌گردد که به تلفن‌ خانه میدان آکسارای رفتم تا به ایران زنگ بزنم. توی سالن انتظار وقتی منتظر نوبتم بودم دو تا دختر دیدم عین ماه! یکی از آن یکی خوشگل ‌تر. قد بلند، خوش‌ هیکل، با چهره ‌هایی که درست به اندازه آرایش شده بودند و موهایی که تا سر شانه‌ شان بود، اما می ‌شد گوشواره‌ های کوچکی که از گوش‌ های‌ شان آویزان بود را از لابلایش دید. معلوم بود که موهای بلوندشان را رنگ کرده‌ اند، اما چنان خوش‌ سلیقه که اگر یک سایه پررنگ ‌تر یا کم ‌رنگ‌تر می‌ شد آن هماهنگی بی‌ مانندی که با رنگ پوست ‌شان داشت از دست می‌ رفت. با هم مشغول گفتگو و خنده بودند و انگار به اطراف توجه نداشتند، اما معلوم بود می‌ دانند همه نگاه‌ ها به سمت آن‌ هاست. این یکی هربار می‌ خندید دستش را آهسته روی شانه آن یکی می‌ گذاشت و بعد نوازش‌ گونه از روی بازوهای او می ‌لغزاند و دست آخر انگشت‌ هایش را در دست می ‌گرفت. و آن یکی، انگار که می‌ خواست نگذارد کسی لب‌ خوانی ‌اش کند موقع حرف زدن دستش را کنار دهانش می ‌گرفت. و دراین میان، نگاه ‌ها هرچقدر هم که تلاش می ‌کردند باز راه ‌شان کج می‌ شد و به آن دو برمی‌گشت.

آن روز فکرش را هم نمی‌کردم که یک هفته نشده باز آن ‌ها را خواهم دید و خواهم فهمید که ایرانی هستند، و مهم‌ تر این‌که، سرنوشت‌ مان چنان در یک‌دیگر گره خواهد خورد که آن دیدار دوم تنها سرآغاز نشست و برخاست ‌های بسیاری خواهد شد که از آن پس پیش بیاید.

و در همان دیدار دوم بود که دانستم آن دو دختر زندانی ‌اند. زندانی بدن ‌هایی که دوستش نداشتند چون با روح ‌شان یکی نبود. در درون دختر بودند، اما بدن ‌شان پسرانه بود. دوست ‌تر که شدیم برایم از خاطرات ‌شان گفتند که کمابیش یکسان بود. از این‌که در بچگی پدر و مادرشان کم کم متوجه می ‌شوند که رفتار پسرشان بیشتر به دخترها شبیه است. نگران می شوند و شروع می‌کنند به وادارکردن آن ‌ها به کارهای پسرانه. مجبورشان می ‌کردند به ورزش‌ های سنگین که از توان ‌شان خارج بود و افسرده ‌ترشان می ‌کرد. خودشان بچه ‌تر از آن بودند که سر در بیاورند داستان چیست و چرا وقتی زور بازوی ‌شان نصف پسرهای دیگر است باید وزنه‌ هایی دو برابر سنگین ‌تر بلند کنند؟ و مهم‌ تر این‌که چرا پدر و مادر به اندازه خواهران و برادران ‌شان دوستشان ندارند؟

بزرگ ‌تر که شده بودند مثل همه نوجوان ‌های دیگر عاشق شده بودند و مانند همه دخترها، عاشق یک پسر. و وقتی مثل همه عشق‌ های نوجوانی رازشان از پرده بیرون افتاده بود هم از آن پسر کتک خورده بودند و هم پدر با کمربند بدن‌ شان را چنان سیاه کرده بود که تا یک هفته اگر هم می‌ خواستند نمی‌ توانستند از اتاق بیرون بیایند. دیگر کتک خوردن و ناسزا شنیدن و مسخره شدن را ـ انگار که بخش طبیعی زندگی باشد – پذیرفته بودند. تا این‌که یک اتفاق بزرگ افتاده بود: این‌که یک‌ دیگر را یافته بودند. می‌ گفتند هیچ ‌چیز به اندازه این یافتن زندگی‌ شان را عوض نکرده بود. این‌که فهمیده بودند تنها نیستند، و رفتار و حالات ‌شان بیماری نیست، و این‌که مثل هرکس دیگری تمناهای جنسی دارند که نمی‌ توان و نباید دیگرگون جلوه ‌اش بدهند. بعد، دیگران بسیاری را دیده بودند که حسی مشابه آنان داشتند. آخر داستان این‌که وقتی پدر خسته شده بود و آن ‌ها را از خانه بیرون انداخته بود– و مادر هم تلاش نکرده بود جلویش را بگیرد ـ مدتی با هم سرگردانی کشیده بودند تا دست آخر راه حلی به ‌نام پناهندگی یافته بودند و با همین امید پس ‌اندازهای ‌شان را روی هم گذاشته بودند و راهی ترکیه شده بودند.

در سال ‌های سخت نوجوانی راه تنازع بقا را یافته بودند. این‌که پدر و مادر را چگونه آرام نگاه دارند، فحاشی‌ های همکلاسی‌ ها را چگونه بی‌پاسخ نگذارند و در عین حال مواظب باشند آن ‌قدر زیاده ‌روی نکنند که کتک بخورند، با انگشت رساندن‌ های توی کوچه و خیابان چه کنند، و مهم‌تر از همه این‌که آن ماسک فریبنده‌ ای که در تلفن‌ خانه آکسارای دل از من و دیگران برد را چگونه بر چهره بگذارند. برای پاسخ‌ گویی به متلک ‌های این و آن عجیب زبان درازی داشتند، اما وقتی اعتماد می‌ کردند و ماسکی بر چهره‌ شان نبود آن‌ قدر با محبت و صمیمی بودند که انگار نه انگار همین دو دقیقه پیش یکی را شسته بودند و رُفته بودند و سر جایش نشانده بودند. ماسک را که برمی‌داشتند از آرزوهاشان می‌ گفتند. از این‌که حوصله درس خواندن ندارند و می‌ خواهند حرفه ‌ای یاد بگیرند و پول درآورند، پول زیاد. اگرچه با هم بودند، اما ابایی نداشتند که بگویند دلشان می‌ خواهد هر کدام مرد زندگی ‌اش را پیدا کند و خودشان با هم دوست بمانند.

دوستی با آن دو برای من تجربه باارزشی بود که چشمان مرا به دنیایی باز کرد که پیش از آن نمی‌ شناختمش. فهمیدم چقدر اشتباه است فکر کنیم سبک زندگی تنها آنی است که ما داریم، یا این‌که تمنای جنسی تنها بین دگرجنس‌گراهاست که معنا دارد یا مجاز است، و چقدر کوته ‌اندیشی است که دیگرانی را تنها به‌ جرم این‌که رفتاری دیگرگونه دارند را از جمع برانیم و منزوی ‌شان کنیم. وقتی خودم بچه‌دار شدم از اولین فکرهایی که به سرم آمد این بود که اگر او غیر از آنی شد که من هستم چگونه باید عشقم را مانند همیشه نثارش کنم.

در این سال ‌ها دوستان بسیار دیگری داشته ‌ام که روزهای خوش و ناخوش بسیاری را با هم گذرانده‌ ایم، با هم خندیده‌ ایم و از دست هم عصبانی شده ‌ایم و در غم هم شریک. و فکر کرده ‌ام چه آدم‌ ها و تجربه ‌های مهمی را از دست می ‌دادم اگر می‌ خواستم دوستی ‌ام را بر مبنای سلیقه جنسی بگذارم. و بعد به تاریخ ‌مان نگاه می‌ کنم و می‌ گویم شاید گذشتگان ما نسبت به قبول گرایش‌ های گوناگون جنسی بردباری بیشتری داشتند. مگر سعدی نیست که می‌ گوید در عنفوان جوانی، چنان که افتد و دانی، با شاهدی سر و سرّی داشته است؟ (که برای من “چنان که افتد و دانی”اش مهم ‌تر از سر و سرّ داشتنش است که حکایت از معمول بودن این مقوله دارد). آن ‌همه شعر و غزل که برای همجنس سروده شده ‌اند و آن پندهای اخلاقی که ابوالمعالی در قابوس‌ نامه به پسرش گیلان ‌شاه در لذت جنسی بردن از جنس موافق و مخالف داده است انگار یک جایی در یک پیچش تاریخی محو شده ‌اند و از خاطرها رفته‌ اند. ژانت آفاری این نقطه چرخش را در مشروطه و برداشت مدرن از مذهب می‌ داند که تا پیش از آن دوران پیشینه ‌ای نداشته است. دیگرانی پای استعمار انگلیس را به‌ میان می‌کشانند که نسبت به همجنس‌گرایی به مراتب سخت‌ گیرتر از هندی ‌ها بوده. آیا باید باز گناه را گردن انگلیس‌ ها انداخت؟ آیا گناه از مذهب است؟ یا شاید هم لازم است عمیق ‌تر شویم و سر از فلسفه درآوریم؟

من نمی ‌دانم خدایی وجود دارد یا نه. اما می‌ دانم اگر وجود دارد قطعا آنی نیست که ادیان به ما می‌ آموزند. آن خدایی که ممکن است وجود داشته باشد نه شبیه آن خدای کینه ‌توز یهود است که قومی را از بین می‌برد ـ از زن و مرد و بچه و بزرگ و حتا سگ و گربه و گاو و گوسفند ـ تنها به این جرم که به یکی از پیامبرانش ناسزا گفته ‌اند. و نه شبیه آن خدای زن ستیز و نژادپرست زرتشتی، و نه خدای دمدمی مزاج اسلام که یک روز بخشنده و مهربان است و روز دیگر انتقام‌ جو و ستمگر. خدا، اگر وجود داشته باشد، از جنس آنی است که ابن عربی و مولوی تبلیغش را می‌ کنند. خدایی که بخشی از هستی است و نه ورای آن (من همیشه تاسف خورده ‌ام که مولوی با آن‌ همه نوگرایی و آن‌همه بدعتی که در اسلام گذاشت چرا ادعای پیامبری نکرد، که اگر کرده بود من یکی از پیروانش می‌ شدم). خدایی که اگر ژست می گیرد آدمیان را متفاوت از هم اما برابر آفریده دیگر آن‌ ها را به جرم همین تفاوت ‌ها مجازات نمی‌ کند.

آن‌ چه مسلم است این است که دگرباش‌ هراسی محدود به یک فرهنگ یا یک دین یا یک ملت نیست و آن را به درجات مختلف در همه فرهنگ ‌ها و ادیان و ملت‌ های امروزین می ‌توان یافت. آن ‌چه متفاوت است وجود یا عدم وجود قوانین پیش ‌گیرنده‌ ای است که بر این حس نفرت افسار می‌زند و آن‌ را کنترل می ‌کند، اگرچه هیچ‌گاه توان از بین‌ بردن آن ‌را ندارد. در برخی کشورها، مانند کشورهای غربی، قوانین طوری تهیه شده ‌اند که هرگونه تعرض کلامی یا فیزیکی یا تبعیض شهروندی نسبت به دگرباشان را جرم می ‌شناسد. در برخی دیگر، مانند جمهوری اسلامی، قانون خود عامل سرکوب و تبعیض است. در جایی مثل پاکستان، قانون بر روی کاغذ حمایت نیمه کاره ‌ای از دگرباشان ارائه می ‌دهد که در عمل از سوی جامعه به آن بی‌ اعتنایی می‌شود، و در جایی دیگر، مانند تایلند، جامعه بیش از هر فرهنگ و ملت دیگری دگرباشی را می ‌پذیرد.

ایجاد یک پوشش حمایتی برای دگرباشان اولین و ابتدایی‌ ترین انتظاری است که از نظام حقوقی و پلیسی یک جامعه می‌ توان داشت. در درجه بالاتر نگهبانی از کرامت انسانی اعضای جامعه فارغ از عقیده و سلیقه آن‌ هاست. یعنی که از خودمان بپرسیم چرا یک همجنس‌ گرا یا تراجنسی نباید بتواند رئیس جمهور یک کشور بشود؟ یا وزیر صنایع یا اطلاعات؟ یا رئیس ستاد مشترک ارتش؟

اما ورای قانون و ایجاد پوشش حمایتی، مسئله فرهنگ سازی است. این‌که اعضای جامعه فرا بگیرند که هر فردی این حق را دارد که بی‌هیچ ترس یا تبعیضی عقیده و سلیقه خودش را دنبال کند بی آن‌که مانع ابراز عقیده یا سلیقه دیگری شود. این که یک بهایی در ایران بتواند بی واهمه دینش را دنبال و تبلیغ کند، و یک مسلمان در فرانسه بتواند اگر دوست دارد حجاب بر سر کند.

این‌که یک هم ‌جنس‌گرا در خیابان ‌های تورنتو یا تهران یا مسکو بتواند دست در دست یارش داشته باشد و بدون وحشت او را ببوسد. این‌که یک تراجنسی بتواند آن‌ گونه که دوست دارد لباس بپوشد و تمنای جنسی ‌اش را آن ‌گونه که لذت می‌ برد برآورده کند بی‌آن‌که کسی به غیرتش بر بخورد و بخواهد با کتک او را به راه راست هدایت کند.

نماد جهانی همجنس ‌گرایان و دگرباشان رنگین‌کمان است تا زیبایی گونه‌ گون بودن را یادآور شود. یکی از گروه ‌های دگرباش ایرانی نام خود را چلتکه گذاشته است. چه عنوان زیبایی! شاید زیباتر از رنگین‌ کمان. تا بیاموزیم که تمنای جنسی نه ‌تنها در یک قالب زندانی نمی‌ماند بلکه اگر همه سلیقه ‌ها و گرایش ‌ها را کنار هم بگذاریم و از کمی دورتر به آن بنگریم چلتکه ‌ای می ‌بینیم که زیبایی آن در ترکیبی است که چهل‌ رنگ و چهل تکه گوناگون بوجودش آورده ‌اند. در یک تکه زنی زنی دیگر را دوست دارد و در تکه ‌ای دیگر، مردی مردی دیگر را. یک‌ جا، مردی در بدن یک زن است و این بدن را دوست ندارد و می خواهد آن را تغییر دهد، آن‌طرف، مردی دیگر بدن زنانه ‌اش را همانطور که هست دوست دارد و دوست دارد دیگران هم او را همان‌گونه که هست دوست داشته باشند. این‌جا، کسی بین دو جنس ایستاده است، و آن‌جا زنی در بدن مردی. هر تکه را که نگاه کنیم شکلی دیگر از جنسیت و گرایش جنسی می ‌بینیم و دست آخر، می‌بینیم چه اشتباهی است اگر فکر کنیم تنها ماییم که راه درست می ‌رویم و دیگران همه برخطا هستند.

آن سال ‌هایی که در دانشگاه آتاوا دانشجو بودم انجمنی بود به نام LG Club. این انجمن، نماد کوچکی بود از جامعه هم‌جنس‌گرا که L را برای Lesbian برداشته بودند و G را برای Gay. از آن به بعد و به تدریج، حروف دیگری به این دو حرف اضافه شدند. B برای Bisexual، T برای Transsexual، Q برای Queer، و این اواخرI، A، وP نیز به آن اضافه شده برای Intersex و Asexual و Pansexual. من اگر باشم یک H هم به آن اضافه می‌کنم برای Heterosexual تا معلوم شود دگرجنس‌گرایی نیز تنها یک تکه از چلتکه تمنای جنسی است.