شش ماه در تهران و سه سال در بندرعباس مخفی بودم و همیشه آماده ی فرار. بیش از ۱۳ خانه و ۶ شغل عوض کرده بودم. فقط موقع حمام کردن کفش از پایم در می آمد. بیش از ۳ سال هم در دبی نیمه مخفی زندگی کردم. تا اینکه آدرسمان در دبی نیز لو رفت و بالاجبار از دبی هم قاچاقی با لنج همراه ۳ رفیق دیگر راهی هندوستان شدیم. در اسکله ی بمبئی دستگیر و بعد از اینکه رگ های دستمان را با تیغ زدیم پلیس اجبارا ما را به بیمارستان برد و از دیپورت ما منصرف شد. چند ماهی را در زندان های اداره مهاجرت و زندان مرکزی بمبئی با شپش ها سرو کله زدیم. البته در زندان اول که زندان موقت بود، در بند مردان پس از چند هفته با همکاری ٣ رفیق دیگر و بخشی از زندانیان موفق شدیم از شپش ها پاک کنیم.
تازه از زندان بمبئی آزاد شده و در دهلی نو به عنوان پناهنده در “یوان” قبولی گرفته بودم. حالا برای اولین بار پس از سال ها آوارگی کمی احساس امنیت می کردم و دیگر حسرت رفقای در زندانم را نمی خوردم، چون حالا دیگر به اصطلاح قانونی زندگی می کردم.
جمهوری اسلامی و صدام هر دو در کوره جنگ می نواختند و میلیونها انسان بی گناه را در دو کشور قربانی مطامع و منافع خود کرده بودند. علاوه بر تلفات سنگین انسانی در دو طرف مرز هزاران زخمی، معلول و اسیر در دو طرف روی دستشان مانده بود. و باز هم با وقاحت تمام هر دو دم از پیروزی می زدند؛ تا این که بالاخره خمینی جام زهر را نوش جان کرد.
اکنون بحران پس از جنگ بود و هزاران زندانی سیاسی در زندان ها هم روی دست رژیم مانده بودند. رژیم به درستی می دانست که آنها می توانند اعتراضات و اعتصابات و انقلاب آتی را، در صورت شل شدن بند اختناق و کوله باری از تجربه، به خوبی رهبری کنند.
خبرها خیلی جزئی و اندک اندک به بیرون درز می کرد. شایعاتی که رژیم اسلامی زندانیان سیاسی زیادی را از مجاهد و کمونیست اعدام کرده از این طرف و آن طرف شنیده می شد. آژانس خبرپراکنی بی بی سی هم که همیشه هوای رژیم را داشته، مهر سکوت بر لب زده بود.
خانواده ها را یکی یکی صدا می کردند و وسائل و ساک های بازمانده از عزیزانشان را تحویلشان می دادند. خبرها تا به اروپا و از آنجا به هندوستان برسد طولانی تر می شد. جریانات سیاسی کم کم اطلاعات بیشتری پیدا کرده بودند. از طریق نشریات سازمان های چپ آن زمان فدایی، راه کارگر، حزب کمونیست ایران و مجاهدین اطلاعاتمان بیشتر و بیشتر می شد ولی هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بودیم.
دردی جانکاه وجودمان را گرفته بود. هر روز که می گذشت نام عزیز و رفیقی تازه به دستمان می رسید و عمق فاجعه بیشتر و بیشتر نمایان می شد. یاد دوران آوارگی سال های اول پس از ۳۰ خرداد ۶۰ در ذهنم نقش می بست که هر روز در روزنامه های رژیم نام ده ها و بعضا صدها اعدامی سیاسی را مشاهده می کردیم. بهترین فرزندان مردم را با چند سئوال که مسلمانی؟ نماز می خوانی؟ گروهت را محکوم میکنی؟ روانه ی مسلخ کرده بودند.
سال های اوایل دهه شصت رژیم به انقلاب توده های زحمتکش تعرض کرد و علنا و با افتخار انقلابیون را اعدام می کرد. سال های ۶۷ اما مخفیانه و از موضع ضعف اعدام ها را از سرگرفت.
جمهوری اسلامی ۳۵ سال است جنایت می کند و تنها با سرنگونی کامل آن است که مردم جهان به عمق جنایات این رژیم و بویژه فاجعه ی قتل عام ۶۷ پی خواهند برد. اکنون دیگر توازن قوا خیلی فرق کرده است و رژیم در سراشیبی سقوط است و پوزه اش دارد به خاک مالیده می شود. باید متحد و یک پارچه علیه رژیم و برای آزادی زندانیان سیاسی تا سرنگونی کامل رژیم مبارزه کرد.
قتل عام ۶۷ باید به عنوان جنایت برعلیه بشریت به رسمیت شناخته شود و خاوران نیز ـ که در این مملکت فقط یک گورستان از ده ها گورستان نوع خود است ـ باید به عنوان سمبل جنایت رژیم به موزه تاریخ و سمبل جانیت علیه بشریت و آزادیخواهی بدل گردد.