از کارگاه داستان نویسی عباس معروفی

ابراهیم رهنما

چاقو همیشه محکوم به بریدن نیست حتا اگر میان چشمهای نگرانی که کلافگی‌شان را می شود از فشردن دسته‌های چرم دوزی شده زنبیل های سرخ رنگ پریده فهمید، آن هم وقتی‌ که یک چاقوی سلاخی فنر سه چرخه ای تا دسته در سردست یک گوساله ی نخری گیر کرده و صدای قرچ قرچ پهلو گرفتگی چاقو با استخوان دنده از لابلای توده گوشت و چربی‌ به زور جا باز می‌کند، اما هنوز در نیامده در هیاهوی رو به انقراض هواکشی خفه می شود که عادتی نداشت به جز پرپر کردن نور لال مهتابی که انعکاسش در نیم خیز شیشه ی ترک خورده غبارهای چرک را در خود محبوس می‌کرد.

صبح که آمده بود، لیوان آب از دستش سریده بود و صاف خورده بود لب میز چرخ. هنوز وقتی‌ قدم برمی‌داشت صدای چلپ چلپ کفشهایش را می‌شنید. تعجیلی یک پنج هزار تومانی را با دست های چرب و چیلی اش چپانده بود توی جیب کتش بدهد دست مستحق. به خیر می‌گذرد انشاالله. بچه‌های آقا ماشالله که سر کوچه جر کردند زیر لب گفت “به خیر گذشت” اما برای پادرمیانی پا از مغازه بیرون نگذاشت. چاقو را برداشت و صاف از بالا سُر داد روی برگه‌ ی مصقل. چشم هایش را که از روی چاقو برداشت مثل یخ وارفت. مگر می شود خودش باشد. انگار یک دیگ آب جوش هورت ریخته بودند روی سرش. “یعنی‌ خودش بود؟” کمی‌ چشم هایش سیاهی رفت. “مگر می شود سالم باشد؟ آن چاقو مثل ذوالفقار دو دم  بود، خودش نیست، اما اگر خودش باشد چه! شاید تعقیبم کرده اند، ردم را زده اند و حالا آمده اند سر وقتم.”

گردنش آنقدر سنگین شده بود که نمی‌توانست بالا بگیرد. مثل وقتی‌ که شترها  خونشان دار

د شر شر می ریزد و کم کم آنقدر بی‌ جان می شوند که نمی توانند گردنشان را بالا بگیرند و پخش زمین می شوند. لعنت به شیطان حرامزاده، همه اش از آن خواب شروع شد، از آن خروسخوان که رنگ و روی ننه اش پریده بود.

«مرتضی‌ امروز نمی شه نری، خواب بدی دیدم.»

«خیره ننه، نگران نباش یه چیزی میدم بیرون.» و چکمه‌هایش را پایش کرد و گفت: «راسیّ ننه گندما رو گذاشتم پشت انباری، کفتر‌ا رو ظهر یادت نره. داروهاتم گفتم آقا متقی بیاره مغازه، شب برات میارم….»

«خوابت چی‌ بود حالا؟»

«هیچی‌ ننه، شگون نداره خواب بدو تعریف کنی.»

«نه ننه برا یه نفر طوری نیست، برا من بگو.»

«هیچی‌ ننه، خواب دیدم حوض مرده شور خونه ی امامزاده سیف پر از ماهی‌ قرمز بود. آقای خدا بیامرزت هم یه سرداری سفید  بلند پوشیده بود کنار چنار امامزاده تکیه داده بود به درخت. همه دخیل هایی که به درخت بسته بودن بالای سرش می چرخیدن، پارچه، روسری ها، حتا اون قفلایی که تو آفتاب زیر برگ درختا می درخشن. گفتم حاج ایوب مگه شما رحمت خدا نرفته بودی؟ گفت چرا، ولی‌ امروز اومدم اینجا قراره توفان خاک سرخ بیاد، این ماهیا رو ریختم توی حوض باد نبردشون. گفتم اونا که توی آبن. باد نمی بردشون. گفت این توفان فرق داره. ملتفتی، فرق داره، همه چیزو کن

ابراهیم رهنما در کنار استادش عباس معروفی داستان قرچ را می خواند

 فیکون می‌کنه. دیگه نفهمیدم چی‌ شد که از خواب پریدم بالا.»

«خیره ننه.»

و بعد چاقو‌هایش را پیچید لای لنگ و گفت: «خواب دم صبح خواب شیطونه ننه، خودت که بهتر بلدی، خدا بزرگه ننه، کاری داشتی بهم زنگ بزن.»

اما صدای چاقو صدای عجیبی‌ است وقتی‌ به آخرین بند می‌رسد. هزار بار این صدا را شنیده بود، اما آن شب آن قدر این صدا توی گوش هایش پیچیده بود که دو لیتر عرق را شکم خالی‌ سرکشیده بود. بوی دود موتورها را حتا از توی آب هم حس می کرد. وقتی‌ خاچاطور سرش را  از آب کشید بالا شروع کرد به تگری زدن، آن قدر که دیگر افتاده بود به زردآب بالا آوردن.

“خاچاطور، خاچاطور می شه یه شات دیگه بخورم تا فراموشی بگیرم؟ این آب چه حیوان نازنینی ست.”

“خاچاطور، ببین راه به راه روی گرده ی این حوض می رود لابه لای ترک ها، اما خون سرتق است خودش برود لکه ش می ماند، لکه ش برود بوی ش می ماند، بوی ش برود خوی ش می ماند.”

و چاقو خرش خرش از تنه مصقل بالا می رود و یک صدای آشنا که اگر از میان صدهزار صدا هم بشنوی، گوشهایت میخ می شوند. صدایش جلدت می‌کند و تو را با خود به قعر تمام ضمیرهای ناخوانده می برد.

«مادر اسماعیل! اسماعیل صداش می‌لرزید.”

«چی‌ شده ننه؟ اسماعیل چی؟ اتفاقی‌ افتاده؟»

“صبح رفت دانشگاه، گفتم ننه نمی خواد بری. طرفای عصر دلم شور افتاد گفتم بهش یه زنگ بزنم. گفت طرفای دانشگاست. ولی‌ ننه خیلی‌ سر و صدا میومد، گوشیش قطع شد، هر چی‌ هم زنگ میزنم جواب نمیده، برو دنبالش ننه.»

«آخه تو این خرتوخر من برم کیو پیدا کنم؟ سگ صاحابشو نمی‌شناسه. من آخه چیکار می‌تونم بکنم؟ برم تو انبار کاه دنبال سوزن فرفره بگردم؟ بعدشم آدمو خفت می‌کنن حالا خر بیار و باقالی بار کن. تا میای ثابت کنی‌ این خر اون خر نیست کار تمومه. خودش میاد، بچه که نیست، بیست و دو سالشه، اگه زن گرفته بود الان بچه‌هاش از شیر افتاده بودن.”

اما وقتی‌ مادرش چادرش را کشید روی سرش و گفت “تو رو ارواح خاک پدرت، اون بچه‌ رو از تو می‌خوام”، دلش لرزید. می دانست وقتی‌ ننه ش چادرش را می کشد روی  سرش دارد گریه می کند.

«آقا مصیب، آقا مصیب من یه کاری دارم باید فوری برم، اگه نیومدم کرکره رو بکش پایین، اینم قفلش.»

«چی‌ شده مرتضی؟»‌

«هیچی باید برم دنبال این پفیوز، اون از صبحمون، اینم از الان!»

«آقا مرتضی‌ حواستو جم کن، دوباره شلوغ شده، بچه‌ها چیزی بهت تو کشتارگاه نگفتن؟»

«نه آقا مصیب، سلاخ خونه جای این حرفا نیست، حرف اول و آخر رو خون می‌زنه و چاقو و یک لقمه نون.» و دست کرد توی سطل جگرها و دو لیتری زمزم را پیدا کرد و هورت کشید بالا، و صورتش را کشید توی هم و گفت: “مادر قحبه!”

«خاچاطور، خاچاطور، آب قاطی‌ عرقات کردی؟ چرا نمی‌گیره سگ پدر!؟»

«نه حاجی تو خیلی‌ حالت ملکوتیه!»

«خاچاطور آب بریز رو سرم. سرم داره گر می گیره، اینقده وول نخور خاچاطور. بذار اون آب شیر چکه کنه تو حوض، خاچاطور! صدای قرچ قرچ داغونم کرد.»

«ببین بچه حالا دیگه مرد شدی. دیروز می‌خواستم بیارمت اینجا رفته بودی نمره. خدا قبول کنه اول باید بسم الله بگی‌ و بعد…»

«آب میدی، آب میدی، آب میدی، آب میدی. خاچاطور آب می‌خوام، آب می‌خوام. تشنمه خاچاطور”. “

و اونوقت که خونش رفت بدون که تمومه، و حالا بکش و قرچ!  اینم ولیمه ی مرد شدن تو.»

و حاج ایوب رفت. چشمهایش لابه لای خون سیاهی می‌رفت. نفسش گرفته بود، مثل حالا که نمی‌توانست نفس بکشد. بوی دود دماغش را می سوزاند. یک باره همه فریاد زدند فرار کنید، فرار کنی…

«خاچاطور یکبار یادت می اومد پشت بازارچه رفته بودیم فیلم سوپر بگیریم دعوامون شد؟ چقدر آدم ریختن سرمون انگار دست کرده بودیم توی لونه زنبور، اگه یاشار با اون قمه حلبی اش نبود، کارمون تمام بود. آخرشم معلوم نشد کی چاقو زد به اون پسره.»

و غلت زد توی حوض. صدای آب همچون هیولایی نامفهوم تمام صداها را در خود می بلعید. و سکوت، سکوتی که نامفهوم بود، و دردی که ناگهان از پشت گردن تا نشیمنگاهش تیر کشید.

«نامرد نزن! تورو به غریب کربلا نزن، به خدا من هیچ کاره م، کاسبم، یا حسین”.

“زیر تیر چراغ برق خفتش کرده بودن، یکی‌ شون کوسه بود. همین که پشت پیشخون وایساده. چند روز پیش هم همین جاها می پلکید، بد می زد. دستهاش مثل بولدوزر بود و مایع گرمی‌ که پشت دستهاش ویز‌ ویز‌ می کرد، به این گرما عادت داشت، حتا زیر این همه آب سرد هم احساسش می کرد. و صدای قرچ قرچ، سوت پایان. صدای آمبولانس.”

“یا ضامن آهو.” تا می‌توانست دوید.

“هنوز هم معجزه گاهی رخ می دهد، عادت است دیگر. خوب است محل نگذارم. بهتر است، اصلا می زنم زیر همه چیز، کسی‌ که مرا نشناخت، میان آن همه بگیر ببند. آن همه آدم، فوقش می کُشند، بالاتر از سیاهی مگر رنگی‌ هم هست؟ اصلا آن ها کی‌ بودند؟ شاید تظاهراتی‌ها بودند. فقط اگر آن ها که دنبالش می دویدند شناخته باشندش.” همه فریاد می زدند “بگیریدش، بگیریدش، فرار کرد.”

سرش را که بالا کرد دید صدای آصف است. گوساله از دستش فرار کرده بود و همه سلاخها از روی لودگی دنبال گوساله گذاشته بودند. او هم شیطنتش گل کرده بود و افتاده بود دنبال گوساله بدبخت. ترسیده بود. ترسیده بود خاچاطور، توی آن کوچه بن بست، خاچاطور، خاچاطور نفرین گوساله‌ها هم می‌گیره.” و خاچاطور گفت «جاکش نفرین همه زبان بسته‌ها می گیرد.» و  انگشتش را زد توی کاسه ی ماست و خیار.

چشمانش را که باز کرد دید دم خانه خاچاطور است. نفهمیده بود چطور آمده است. “مارت”  ننه خاچاطور  که آمده بود دم در، در را که باز کرده بود هل گذاشته بود و رفته بود یک راست سر حوض و سرش را کرده بود  زیر آب. “نکند می خواهند سرم را زیر آب کنند!” و خاچاطور نوک چاقویش را فرو کرد توی درخت بید و گفت: «دایی ماسیسم همیشه می گفت این قانون طبیعته!  زیرآبی‌ بری کله تو می‌کنن زیر آب!»

جرأت نداشت سرش را بالا کند، لکه‌های خون روی میز به نظرش بزرگتر می شد. گاهی تمام چشمهایش را می گرفت. اما جرأت نداشت سرش را بالا کند. “نه کسی‌ نیست، همه اش فکر و خیاله، روحه، جّنه، بسم‌الله، بسم‌الله بسم‌الله. آره آدم نیست، اگر آدمه چرا نمی پره اینور یخچال و منو بگیره؟ صاف زل زده و داره نگاهم می‌کنه.”

 خونها، لکه‌های خون روی میز بزرگتر و بزرگتر می‌شد. سرش را از آب آورد بالا، چشمهایش را که باز کرد دید خاچاطور پا برهنه‌ ایستاده بالای سرش نگاهش می‌کند. رکابی اش را از تنش در  آورد و گفت: «باز چه گندی زدی؟…»

«چیزی نیست. به ننه م زنگ بزن بگو اینجام، حالم خوبه. اسماعیل هم خوبه، خودش میاد خونه، با دوستاش بود، بگو من نمیرم خونه، به من هم زنگ نزنه، خیلی‌ سگم.»

«اسماعیل سگ پدر! آره همش تقصیر اونه، دهن ما رو یه الف بچه آسفالت کرده، برم خونه، مادرشو… لااله الالله، حالا برا من میری تظاهرات؟ بچه آخه یه تیغ از جون من دیوث در بیار، نه اینکه هر روز یه میخی‌ برا ما راست کنی‌ اندازه ی منار شابدوالعظیم! مرهم دردم  نیستی‌  نمک  رو زخمم  نباش لامصّب. آای بر پدر اون لعنت که من و  تو رو پس  انداخت.  حالا  شدی وبال گردن من.»

و قرچ، گردن گوساله را از راسته جدا کرد، در یخچال را کشید، هوای سرد یخچال دوید توی صورتش. نفس عمیقی کشید و پیشانی اش را چسباند روی شیشه تا خنک شود. بعد دست کرد توی سطل جگرها، بطری را پیدا کرد، درش را باز کرد و یک نفس رفت بالا. قیافه اش را در هم کشید و گفت: «مادر قحبه ها!»

و بطری را پرت کرد تو سطل.

«سلام آقا مرتضا، آقا مرتضا، آقا مرتضا‌ خوبین؟»

سرش را برگرداند: «س س س … سلام»

زبانش سنگین شده بود: «خوبید خورشید خانوم؟»

«به مرحمت شما. مشکلی‌ پیش اومده آقا مرتضا؟ همه چیز خوبه؟»

«آره آره. خوبم.»

«مطمئن اید؟ صورتتون خیلی‌ سرخ شده.»

«چیزی نیست. یه کم هو ا گرمه، شما خوبین؟ آقا محسن حالش بهتره؟»

«ای‌ بدک نیست. ولی نه، حالش خوب نیست. دوباره پریشب حالش بد بود. برادر شوهرم اومد بردیمش دکتر، اون از وقتی‌ که نبود اینم از حالاش. پیشونی نوشت ما رو با بدبختی نوشته ن. سقمونو با فلاکت برداشتن.»

«نفرما آبجی‌! مصلحتی تو کاره. چی میخواستین؟ در خدمتم.»

«دو کیلو چرخی می‌خوام. کم چرب باشه.»

«رو چشام. سفیدرون چرخ می‌کنم برات کم چربه. به هر جهت کم و کسری داشتین در خدمتم.»

«لطف دارید شما. شما و حاج خانوم همیشه دست خیر داشتین. خدا بیامرزه حاج ایوبو. اونم دستش خیر بود.»

صدای چرخ، مغزش را چرخ می کرد. به کف زمین خیره شده بود. با نوک کفش تکه های لیوان را هل داد سمت آبریزگاه.

«راستی‌ خورشید خانوم این آقایی که الان اینجا بود کجا رفت؟»

«کی‌ آقا مرتضی؟ کسی‌ اینجا نبود، پنج دقیقه است اینجام شما که تو عالم خودتون بودین. اصلاً  انگار نه انگار، قبلش هم که اون روبرو تو مغازه ی اکبر آقا بودم اینور‌و نگاه می‌کردم کسی‌ نبود.»

«عجب!»

و خیره شد به داخل چرخ. این پا و آن پا می کرد. آن روز هم که مادرش گفته بود شوهر خورشید هم آزاد شده، آن روز هم لیوان از دستش افتاده بود و شکسته بود. لبهایش را گزید و گفت: «مادر قحبه!»

«چیزی گفتید آقا مرتضی‌؟»

«نه آبجی‌، با شما نبودم.»